آرش قسمت دوم

آرش و ما هممون به نوعی معتاد هستیم. همین غرور هست که در زندگی انسان را به زمین میزنه. هر کسی که ادعا داره برای من اجباری وجود نداره به قول دوستان گوز ناشتا میکنه. حرف بی خودی بیش نیست. خود زندگی یک اجباری بیش نیست. در کل سه دسته آدم در مقابل این مسئله وجود دارن. یک دسته که اصلا نمیدونن و نمیخوان که بدونن و خوشا به احوالشان هست. دسته دوم میدونند و خودشون را به احمقی میزنند و خودشون را به زیبایی هرچه تمام تر گول میزنند. و دسته سوم هم میدونند که نمیشود دانست و باز با خودشون کلنجار میرن تا به جوابی برسند و این دسته سوم از دو دسته قبلی احمق تر هستند چون دنبال سوالی هستند که هیچ جوابی نداره و نخواهند یافت.

+++ ترکش میکنم . تورج چطور ترک کرده پس؟ حالا هم با خانواده و بچه هاش داره زندگی میکنه. یعنی ما از اون کمتر هستیم. هرچی باخت داده بوده براش برگشته. همش هم بر نگشته باشه، زن و زندگی که داره. منم دست کمی از اون ندارم. اصلا همین الانم هیچکس نمی تونه حریفم بشه به مولا. مگه اون روز نبود که به زور می خواستن ببرنم کمپ، چند نفرشون رو زدم فرار کردن. هنوزم هیچکس زور بازوم رو نداره.

یادش به پسر چهار و خورده ای سالش افتاد که مدتی ندیده بودش و حالا دقیقا نمیدونست چند سالش هست. هنوز همون پسر چهار سال و خورده ای خودش هست یا تغییر کرده. از نظر هیکل و اندام هم پسرش مثل خودش بود.

 

 دل میگفت نه ، وسوسه جونش را میفشرد. حرف از علم میزدی ،این مواد لعنتی هزارتا حربه داخل بقچه خودش داشت. صدتا راه بهت نشون میداد تا موادت را پیدا کنی. علمی که این مواد داشت خیلی بالاتر از پیغمبری بود که برای هدایت انسان اومده بود. شاید اگر مواد پیغمبر بود همه به طرف خدا گرایش پیدا میکردند. یا شاید هم این مواد خود خدا بود یا هست. ما همه معتادیم، هرکس به نوعی. معتاد به ترس. معتاد به دروغ. معتاد به منم زدن. معتاد به بدختی. معتاد به فقر. من معتاد به تنهایی شدم و عشق آخرم مرا معتاد کرد ، معتاد تنهایی!

+++شاید بعد من، این پسر بتونه برای خودش کسی بشه و چیزی که ما نشدیم، اون حداقل بشه. ما که همه چیز را یکجا بخاطر این مواد از دست دادیم. کار، زن ، بچه، زندگی، جوونی، قدرت، آبرو، همه چیز. +

اون هم مثل همه ی پدر و مادرها دیگه ،به جایی رسیده بود که، می دید دیگه قادر نیست آرزوهاش را برآورده کند و دنبال دیگری می گشت . اگر چه بخاطر غروری که داشت هیچ وقت به زبون نمی آورد که به تهش رسیده ولی در خودش این حس را داشت که دیگه آخرشه. اون هم مثل همه ی باباها ، می خواست پسرش را برگردونه و به زور بهش بگه اونی که اون می خواد باید بشه . تا بلکه کمی روحش آرامش پیدا کنه و ببینه چیزی که اون می خواست و نشد، حداقل برای پسرش شده باشه. شاید خودش رو پسرش میدید و خودش به تهش داشت می رسید.

 اگر تکاملی به راستی وجود داشته باشه، یک روح و یک عمر برای رسیدن بهش کم هست و به راستی پسر، نه فقط خون، بلکه روح پدر و مادر هم به همراه خود داره . شاید اصلا خود روح اونا هست که برای تکامل به بدنی تازه منتقل میشه. تمام بند آرزوهای آرش هم بند بود به بند پسرش. وقتی ازت کاری ساخته نیست و به امید دیگران می نشینی، خودت بازیگر داستان نمیتونی باشی و فقط  باید تماشاگر خوبی باشی. دیگر دوره ی تو تمام شده. فقط و فقط ازت بر میاد که تشویق کنی، داد بزنی و بگی تو میتونی تو میتونی پسر! به دنبال قهرمان می گردی، اگر قهرمان بازیت واقعا قهرمان باشه، کمی از عطش روحت را شاید بتونه سیر آب کنه ،اون هم فقط برای مدتی هست. و به وسیله ی اون خودت را شاد کنی، اگر اون هم نتونه چیزی که خواستی انجام بده و مطابق میل تو رفتار نکنه، همه ی شکست ها خودت را میخوای روی سر اون خراب کنی، کاری که تو نتونستی بکنی هم روی سر اون خراب میکنی. اصلا از کجا معلوم که اون هم راه تو را ادامه نده . به تهش که رسید باید دست کشید و افسوس روزهای رفته را خورد و یا ایکنه افسوس بیهوده نخورد و در هر حال زندگی کرد. گذشته دیگر گذشته.

 برگشتی برای خودت نیست. فرصتی برات نمونده و افسوس میخوری که کاش تو این فرصت دوباره را داشتی که بسازی و قهرمان شوی ولی حسرت میخوری که فرصت دوباره چیزی دست نیافتنی هست. چیزی که از دست رفت، محاله که دوباره برگرده. چقدر آسون فرصت ها را از دست دادی و از اون ها استفاده نکردی. حیف کردی و حیف شدی و زندگی تو در این کلمه حیف خلاصه شده. شاید فرصتی برای بلند شدن باشه. ولی بس که فرصت های داشته را خراب کردی این فرصت باقیمانده را نمیبینی. در یک لحظه همه زندگی انسان زیر و رو میشه. در یک لحظه انسان بلند میشه و دیگه نمیشینه.

 روحی داخل وجودت میگه بلند شو مرد، تکونی به خودت بده، تو میتونی و قادری همه کار انجام بدی و تو ساخته شدی برای انجام دادن، برای تغییر، ولی شکست های قبلی، اشتباهات گذشته، تو را اسیر کردن و میشینی و فقط و فقط حسرت گذشته را  میخوری، میدونی که انسان میتونه و تو یک انسانی، یه موجود فراموش نشدنی. یک جبر استثنایی. انسانی که کوچکترینش هم یک تکه از تاریخ را به خودش اختصاص داده. مرگ به از نشستن و ناامیدی هست. یعنی ما برای شکست به دنیا اومدیم؟ برای اینکه نشون بدیم چقدر در مقابل بعضی از چیز ها ناتوان هستیم؟ واقعا اینطوری فکر میکنید؟ باید شکست خورد و مرد؟

نه، من به شخصه ترجیح میدم که به جایی نرسم که افسوس بخورم. میجنگم برای باختن تا از باختن ،یک جنگجو بسازم.

+ ++ترکش می کنم. مگه من چند سالمه، هنوز دم دم چل چلیم هست. چهل و اندی سالم اخه سن شد. همه چیز را درست میکنم . این بار آخری هست که می زنم . همه چیز را صبح توی سطل اشغال میریزم. این دفعه دیگه عزمم جزمه. این بار، بار آخره دیگه. کار برای من نشد نداره. برای من هیچ اجباری وجود نداره و هیج وقت نداشته.

شاید اون هم مثل تمام آدم های دیگه معتاد دست به دست کردن بود و نه معتاد مواد. یادش به دوران نامزدیش با بهناز افتاد. یاد آن روزی که بهناز می گفت می خواهد موتور سواری یاد بگیره و آرش هم پشت سرش نشست . وقتی که با هم  زمین خوردند، چقدر آرش نگران بهناز بود که چیزیش نشده باشه ولی وقتی که دید سالم هست، کلی باهم خندیدن و اخر هم بهناز موتور سواری را نتونست یاد بگیره. موضوع زمین خوردن چند ماهی خنده روی لب های اونا آورده بود. اما اون دوران کجا بود الان؟ چقدر وقت بود که دیگه اونجوری از ته دل باهم نخندیده بودند. چهار سال و خورده ای بود که بهناز را ندیده بود چه برسه به خندش. بعضی چیز ها هستند تا از دستشون ندیم نمیفهمیم که چی داشتیم و چی از دست دادیم. خواهشا قدر داشته هاتون را بدانید. داشته هایی که دارید و نادان از داشتن آنها هستید.

مطالب مرتبط

Leave a Comment