آقای نویسنده قسمت نهم

 انگشتری پیدا کرده بودند، به نظر میرسید که بسیار ارزش بالایی داشته و مربوط به شخص سرمایه داری میباشد! جستجو برای یافتن صاحب این انگشتری شروع شد؟ همچنین برای یافتن کامل مدارک؛ اقدامات لازم بعمل میامد. جستجو های فراوان و گفتگو با فروشندگان جواهرات تک و فاخر را از آدرس فروشنده و فروشگاه بسیار بزرگی پیدا کردند که گمان بردند خود همان محل باشد. فروشنده بدقت به جواهر نگاه کرد و گفت. « این انگشتر قدیمی هست توی دفاتری که قبلا اسامی خریداران را ثبت میکردیم نام خریداران نوشته شده؟ » صاحب گالری فرصت زیادی خواست تا یکایک دفاتر را برسی نماید؛ چرا که میخواست نام صاحب این انگشتری گرانقیمت پیدا شود؟ روزها گذشت و مارگیریت و دوستان او همه به دنبال نام خریدار بودند، زیرا این اسم راز بزرگی را افشا مینمود که حقیت قتل آقای تامسون پدر مارگیریت مشخص میشد؛ همچنین مشارکت چارلی با یکنفر یا افرادی به اثبات میرسید! روز شماری معکوس برای این حقیقت شروع شد، دوستان مارگیریت انتظار سختی را میکشیدند تا بلاخره نام فروشنده پس از بررسی تمام دفاتر خریداران جواهر مشخص شد؟! بدون هیچ تردیدی خود چارلی و پدرش بودند که جواهرات بسیار نفیس را از این گالری سالها پیش خریداری نموده و هنگام در گیری و گلاویز شدن با پدر مارگیریت مستر تامسون، انگشتری از دستشان افتاده؟! دادگاه ماجرای این قتل را به چارلی نسبت داد؛ بعنوان همدست این عمل ناپسندیکه انجام داده او را شناخت و جرمش هم محرزشد! مارگیریت انگار تازه این داغ را دیده باشد، بغضی که سالها در گلویش مانده بود ناگهان ترکید و بلند بلند گریست و گفت. « آخر به چه گناه و جرمی این کار را کردند و پدر عزیزم را کشتند؟ »

مارگیریت در حالیکه اشکهایکه به پهنای صورتش ریخته بود را پاک مینمود گفت. « این تنها گناه او نبوده دکتر رابرت نامزد عزیزم هم بدست همین نامرد بی کفایت خیانتکار سر بنیست شد و هیچگونه اطلاعی از او ندارم؟! » کم کم نوبت این گناه بزرگ چارلی هم خواهد رسید. ابتدا چارلی پس از شنیدن این موضوع احتمالا قتل نامزد مارگیریت را رد کرد و گفت. « من اصلا دکتر رابرت را نمیشناسم و هیچ چیز از او نمیدانم؟! » بچه ها این بار قول دادند باز هم مدارکی دال بر این ادعای او تهیه کنند تا این گفته های مارگیریت هم به اثبات برسد. مارگیریت این را قبول نمیکرد چون هیچ گونه مدرکی نبود تا غیب شدن دکتر رابرت و سپس پیدا شدن سر و کله چارلی برای خواستگاری و ازدواج با او به اینجا رو کند . اینها همه در یک زمان رخ داد، مارگیریت از بس گریه میکرد چشمانش پف کرده و سرخ شده بود. فامیل همه او را دلداری میدادند که بلاخره کاری قاتل کرده و یا چیزی در محل ارتکاب جرم چارلی جا گذاشته که بتوانیم بعنوان مدرک از آن استفاده کنیم؟؟

از آنطرف مادر مارگیریت برای دخترش بسیار نگران بنظر میرسید؛ حتی بیشتر از گذشته آیا این داستان غم انگیز آخرش به کجا خواهد انجامید! نمیدانم. «چون دخترم مارگیریت به هر کس دل بسته بود از دست داد حالا هم تنها شده. » مارگیریت در به روی خودش بسته و حوصله دیدن حتی مادر را هم نداشت، از همه گریزان شده بود و فرار میکرد! همچنان دادگاه دیگری برای چارلی جنایتکار گذاشته شد، آمدن و رفتن مارگیریت الزامی بود. قاضی پس از تشکیل دادگاه به چارلی مجرم گفت. تو ادعای بی گناهی میکنی اما این مدارکی که مربوط به دکتر رابرت بوده پیش تو چکار میکند؟ چارلی در حالیکه به پته تته افتاده بود گفت. « اینها را هرگز ندیده ام ونمیدانم چی میتونه باشه؟! » قاضی لبخند معنی داری زد وگفت.« این نقشه که دکتر را ربوده بودی و به آن محل منتقل کردی در مورد آن صحبتی داری که از خودت دفاع کنی؟ » چارلی با لحنی که فکر میکرد قاضی بلف میزند گفت. « منظور شما از نشان دادن این مدارک چی هست آیا شما میتوانید با این مدارک مرا متهم کنید؟» قاضی گفت. « خیر اما مدارک بسیار محکمتری هست که شما اقدام به قتل دکتر نموده بودید.» در حالیکه چارلی عصبانی شده بود ادامه داد شما نمیتوانید مرا متهم کنید…

 

 

نویسنده ملیحه ضیایی فشمی

اتریش وین

 

 

 

04.07.2021

مطالب مرتبط

Leave a Comment