آقای نویسنده قسمت هفتم

همه انگار فقط انتظار این همکاری را خودشان از من خواسته باشند جواب مثبت دادند! خوشحال شدم که تنها نیستم و در این غم و ماتم کسان دیگری را هم شریک دارم و از مساعدتهای آنها مطمئن هستم؟! بی شک دریغ نخواهند کرد. آنقدر خوشحال شدم که نزدیک بود از خوشحالی فریاد بکشم! مادرم با دیدن چهره شاداب و خندان من پس از مدتها اندوه گفت. «عزیزم چی شده مارگیریت اتفاق خوبی افتاده؟! » گفتم. «بله مادر اما نه حالا بلکه همین روزها خواهد افتاد! » مادرم با تعجب در حالیکه سر تا پای مرا که غرق در شعف و شادی شده بود را ورنداز میکرد؟ بشدت متعجب شده و درنگاهش علامت سئوال بزرگی را مشاهده کردم؟! در اتاقم را بستم و مشغول کشیدن نقشه جانانه ای شدم. اما چند فکر همیشه بهتر از یک فکر جواب خواهد داد. تصمیم گرفتم نظرهای تمام اقوام و دوستانم را هم داشته باشم. ابتدا با دختر خاله ماریا ی  عزیزم برای بار دوم تماس گرفتم و از او دعوت کردم تا به شهر ما بیاید و مدتی مهمان ما باشد؟ سپس بتریب با جولیا جورج و دیوید دختر دایی و پسر دایی ها ارتباط من بر قرار شد و همه آنها به این جلسه خویشاوندی دعوت شدند. کم کم تهیه و تدارکات مفصلی برای این دوستان خوبم شروع شد! همه چیز را برای مدتی آماده کردیم تا با بچه ها در آرامش و راحتی مشورت کنیم. به بهترین تصمیم امتیاز خوب بدهم و زود اجرا شود. اقوام خوشبختانه مهندس ، وکیل و قاضی بودند. خیلی خوب میتوانستند کارها را به درستی ترتیب اش را بدهند. همگی با هم بمن قول دادند که خواهند آمد. من در انتظار آمدن آنها لحظه شماری میکردم؟ پس از انتظار نه چندان طولانی روز موعود فرا رسید و همه همبازیهای کودکی و همکلاسیهای من که از اقوام نزدیک نیزبودند؛ بعد از سالها به خونه ما وارد میشدند! چقدر روز زیبایی بود. وجود هر یک از آنها خاطرات زیبای کودکی و مدرسه و نوجوانی را زنده میکرد؟؟ بینهایت احساس خوشحالی میکردم! همگی زیبا شیک و خوش تیپ شده بودند. در خوش سیمایی از یکدیگر دست کمی نداشتند. نمیدانستند چقدر دیدن چهره زیبایی آنها و و جودشان برایم ارزشمند میباشد؟ آنشب با خاطرات گذشته تا صبح چشمها بسته نشد؛ از قدیم میگفتیم و میخندیدیم و بیخواب شده بودیم. فردای آنروزدیرتر از همیشه از خواب برخاستیم و بدین ترتیب روز خوب ما آغاز شد. برایشان توضیح دادم خواستگار من چارلی شهردار معروف هست که حتما با او آشنایی دارید گفتند. « بله از آنان خواهش کردم ابتدا هر چیزیی که در رابطه با چارلی جانسون میباشد در باره اش تحقیق کنند؟ » شاید بتوانیم گره کارها را باز کنیم. از فردای آنروز همه دست بکار شدند و تحقیق شروع شد.

از پدر چارلی آغاز کردند که او نظامی و درست همسن و سال پدر مارگیریت و بر حسب اتفاق همدوره او هم بوده؟! مارگیریت خوشحال شد و خواهش کرد که بیش از پیش دامنه تحقیقاتشون را و سیع تر کنند؟! ومددا اطلاع دادند که پدر چارلی هم جنایتکار میباشد و در چند قتل مشکوک دست داشته؛ یکی از قتلها پسرش یعنی چارلی هم شریک جرمش محسوب میشود! تحقیق برای آن قتل مشکوک شروع شد. پسر دایی قاضی این عملیات را آغازنمود، آن شخص درست همنام پدرمارگیریت بود!؟ تحقیقات را مجددا شروع کردند بلاخره مشخص شد که درست حدس زدند نامبرده پدر مارگیریت بوده که بدست پدر چارلی و پسرش شهردار فعلی صورت گرفته!! در سالها پیش خبری ناگوار بود و گفتنش برای اقوام و بخصوص مادر که ازعشق مارگیریت به پدرش کاملا اطلاع داشت بسیار دشوار می بود!؟ بنابراین چند روزی دست نگهداشتند مرگ پدرش را از مارگیریت پنهان کردند ولی نمیشد تا ابد کتمان کرد بلاخره حقیقت آشکار میشد؛ بنابراین بایستی که شروع کنند؟؟ آرام آرام به مارگیریت واقعیت را گفتند.

مارگیریت خودش فهمید و گفت.« من خوب میدانستم که این انسان پلید میتونه قاتل پدر عزیزم هم باشه، برای همین ازش متنفر بودم! » حالا نمیدانم با چه جراتی به خواستگاری من آمده؟ گریه امانش نمیداد آخه چطور دلشون آمده پدر عزیز ومهربان مرا بیرحمانه بکشند؛ من انتقام خودم را خواهم گرفت نمیدانم چگونه ولی بلاخره ترتیب این کار را خواهم داد؟؟ چارلی شهردار شهر بود و هزاران نفر ناآگاهانه طرفدار داشت. چطور و از چه راهی میشود به مردم آگاهی داد و فهماند که او چگونه مردیست!؟ روزها اندیشه کردند و جلسه ای دوباره با اقوام ترتیب داده شد و گذشت، بالاخره بعد از مدتی گفتگو و تبادل نظر باین نتیجه رسیدند همگی نظرشان این بود که ابتدا باید خواستگاری چارلی را جواب مثبت بدی وقتی با چارلی نزدیکتر شدی نقشه خودتو پیاده کن؟ مارگیریت به اقوام گفت. « بدترین تصمیم زندگی را دارم میگیرم، چرا که با قاتل پدرم ازدواج میکنم!؟ » اما چگونه با او میتوانم همکلام شوم و بعد هم ازدواج با او نه غیر ممکن است و از این پس حس نفرت من از چارلی بیشتر خواهد شد! روزهای زیادی مارگیریت با خودش کلنجار میرفت و با روح غمگین خود مبارزه مینمود و در گیرشده بود. بعد از اشک و آه فروان در حالیکه شعله انتقام در قلبش زبانه میکشید، روز شماری میکرد، در نهایت بپایان رسیدن این روزها و دست یافتن به آرزو و خواسته دیرینه خود؟؟ مارگیریت نزد مادرش رفت و ضمن دلجویی از او باز هم مادر خواستگاری چارلی را عنوان کرد که با لکنت و نگرانی اجبارا مارگیریت جواب مثبت داد! مادر از فرط خوشحالی لحظه ای گریست اما نمیدانست که در درون مارگیریت عطش انتقام خون پدرش زبانه میکشد؛ هر دو یکدیگر را در آغوش کشیدند یکی برای ازدواج و سرو سامان گرفتن دخترش، دیگری برای انتقامی بزرگ داشت خودش را آماده میساخت!

 

ملیحه ضیایی فشمی 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نویسنده ملیحه ضیایی فشمی

 

اتریش وین

 

12.06.2021

مطالب مرتبط

Leave a Comment