آقای نویسنده فصل نخست

آقای نویسنده

روز قشنگی بود خودم را برای دیدار بزرگی آماده میکردم؟ در پوستم نمی گنجیدم سالها آرزوی چنین دیداری راداشتم؛ از رهنمودهای عالی ایشان یا آقای دکتررابرت همان نویسنده معروف بهره میبردم و باکتابهای آقای نویسنده آشنایی کامل داشتم. بیشتر آنها را مطالعه کرده و از خواندن آن لذت میبردم! از احساسات زیبا و از نکته سنجی، افکارو اندیشه بسیار روشن ایشان و با بینش مثبتی که داشتند، هر آنچه زیبایی بود نثار خواننده میکرد؛ لذت فراوان برده بودم! تنها آرزویم بعد از مدتها میرفت که بر آورده شود و امروز آن روز باور نکردنی و بزرگی ایست که بلاخره فرا رسید و آمد. پیش بینی های لازم را کرده بودم، لباسی در خورچنین جشنی باید تهیه میکردم تند و به سرعت خودم را در بهترین شرایط ممکن آماده کردم! از بین رنگها رنگ سبز کاهویی را بیشتردوست میداشتم بنابراین قشنگ ترین تن پوش که برازنده در عین حال شیک و زیبا بود؛ اندام و بالای مرا بیشتر به رخ میکشید را انتخاب کردم و پوشیدم. گیسوان بلندم را به طرزبسیارجالبی بالای سرم جمع نمودم دیگر هیچ تردیدی نداشتم مورد توجه همگان بخصوص آن انسان وارسته و شریف یعنی دکتر رابرت قرار خواهم گرفت.

از شادی این دیدارسر از پا نمی شناختم؛ سالها بود که این را از خدا طلب میکردم اکنون در یک طرف دیگر این دنیای پهناور قرار بود من که از نظر علمی به مرتبه ای بسیار بالایی رسیده بودم ملاقاتی با او داشته باشم و جواییزی از دست ایشان دریافت نمایم. صبح زود از خواب بر خاستم در حالیکه تمام شب را در انتظار رسیدن سپیده صبح چشم بر هم نگذاشته بودم، با دیدن روشنی سحر این انتظاربپایان رسید.

آماده و رهسپارمکانی که همه دوستان گرد هم آمده بودند؛ با ظاهری بسیار آراسته که در شان آن مکان باشد, به بهترین شکل ممکن خود را آراستم و به جمع آنها پیوستم. کم کم همه وارد سالن و دیدار با او یعنی دکتر رابرت آقای نویسنده میشدند؛ لحظات پر تنشی را سپری میکردم! از خدا میخواستم دستانم به هنگام معرفی و دست دادن نلرزد و لکنت صدا پیدا نکنم، راحت حرفهایم را بگوشش برسانم و خیلی آرام به دیدار رویاهایم نائل شوم؟! همه رفتند و اسامی کسانی که آنجا حضور داشتند گفتند و خوانده شد. من کم کم از یاد رفته بودم؛ ناگهان با شنیدن آخرین نفر که نام خودم بود از جا پریدم؟ بلندگو اسم مارگیریت را میخواند و صدا میکرد به سرعت جلو رفتم! مرد رویاهایم باظاهری بسیار آراسته نگاهی زیبا لبخندی شیرین به من سلام کرد، سرا پای مرا ورنداز مینمود، قلبم بشدت می تپید؛ صدای تپش قلبم را به خوبی می شنیدم! عالیجناب جلو آمد مرا مورد لطف خودش قرار میداد، لبخند اش را پاسخ دادم. به این امید که شاید او هم احساس مرا دارد سئوالات زیادی از من می نمود از زندگی از مشخصات من و خانواده از همه چیز،  آنقدر خوشحال شده بودم که کم مانده بود از شادی بال در آورم و پرواز کنم! نگاه زیبایش یک آن با نگاه من قفل شد؛ قلبم فرو ریخت. شاید عشق خودم را به همین زودی ابراز کردم و با یکدنیا احساس آنجا را با کلی عشق و دوستی خاطره دیداری بسیار ارزشمند و زیبا ترک نمودم

نویسنده ملیحه ضیایی فشمی

تاریخ 10.01.2021

مطالب مرتبط

Leave a Comment