برگ آخر

تازیانه باد سرد زمستانی تن پوش  زرد و  طلائی درختان رابی رحمانه بدست خود کنده ، تکه تکه میکند.از بیم موج طوفان سهمگین باد، برگها به زمین میخورند هرکدام بسوئی پراکنده میشوند! دورخود پیچ و تابی میخورند، میچرخند رقص کنان سرود آزادی میخوانند.بدن نحیفشان زیرپای قدمها له میشود.صدای خش خش و ناله آنها بلند میگردد. گاه برای رهائی از این جان کندن سخت، دل به دریا زده و به آبها پناه میبرند. تا موج خروشان دریا آنها را بهر سو که میخواهد بکشاند؟ خواب درختان با عریانی آنها در زمستانی سرد و یخبندان شروع میشود. آسمان بر این بیداد زمانه میگرید و درختان بی پوشش را با گل واژه های برف که از تشک آن بیرون میریزد ، پوشش میدهد. پرندگان جائی برای آشیانه در نوک در ختان را نخواهند داشت! رحمی به عریانی آنها کرده به مکان بهتری کوچ میکنند، تا غم درختان را نیفزایند و بدن عریانشان در سرما نلرزد. رقص مرگ برگهای طلائی، قبل از نابود شدن ، به درخت این نوید را میدهد که دوباره به جایگاه خود باز میگردیم؟ این بار با رنگی دیگر و نشاطی بهتر. کسی از غم پنهان گیاهان با خبر نیست که  ماهها چون جان  شیرین برگهای سبزشان را در بر گرفتن به ناگاه یک خزان بی رحم غمین بسراغشان آمد رنگ رخساررا از آنها بر گرفت ! از غم خود پوست استخوان شدند. بلاخره زرد و غمگین، دل از مادر دهر کندند به گوشه ای آرمیدند. درختی بدین قطوری  و ستبری در فراق  برگها میگرید وناله سر میدهد! پوسته پوسته شدن تنه محکم وستبر آنها حکایت از در و رنج بی شمارشان دارد  که در تمامی عمر فریاد میزنند:« نفس سردخزان چون برگ سبزم را گرفت: دیگراز من نیست باقی جز یه مشتی استخوان .»

دختر بهار

برگها می رقصند در واپسین لحظات جشن گرفته میچرخند و دسته جمعی به استقبال مرگ میروند !خودشان رابدست باد سپرده سبکبال و بی خیال به دیدار یار میشتابند. تا زمین نفس بکشد و نبض خاک دوباره آبستن شکوفه ها وگلهای خندان شود؟ آماده برای سبزی ، طراوت وتازه تر شدن زندگی جدید. شکوفه های زیبا و خندان روی شاخه های لخت و عریان بی برگ و توشه خود نمائی میکنند. دلربائی دوشیزگان زیبا آغاز میگردد، با آرایش طبیعت زیبا رنگ چهره بزک کرده گلها در گلستانها، خود آرائی میکند و آغاز زندگی جدیدی را نوید میدهد. شکوفه ها با لبهای سرخ شده طبیعت، لبخند زیبائی نثار ما میکنند. لباس سبز بهاری، عیدی سال نوبه تن عریان درختان شده و هر برگ آن حکایتی جدید را بیاد میاورد. نغمه پرندگان زیبا شادی زمانه رااعلام میکند و عشق را برایمان به ارمغان میاورد. سرمای کشنده بی رحم دست از سر فلک بر میدارد، زوزه کشان جای خود را به دختر بهارباهمان تازگی و طراوت میدهد.نوید زندگی دوباره آغاز میگردد. رقص پروانه ها روی گلها، عطر گل یاس و شب بو در فضای طبیعت پیچیده و زندگی همچنان ادامه دارد!

ننه سرما خورجین پر از برف و یخ را بدوش میکشد، لنگان لنگان و سلانه سلانه شهر را ترک میکند! دختربهار با سبدهای پر از گل وشکوفه او را بدرقه کرده اما در واقع از شهر بیرون میراند.شکوفه های خندان همه سرمست بهار، جام اقاقیاو شقایق راپر از باده عشق میکنند. آهوان سر مست چمن گریزان از عشق از جا نمی جنبند باچشمان زیبا به اینهمه طراوت خیره میمانند! طبیعت را شکر گزاری میکنند و از جام باده گلها نوشیده مست در گوشه ای خرامیده آرام میگیرند. پرنده های عاشق که از خانه و آشیانه خود رانده شده ، بادمیدن بهاری دیگرآنها را بسوی لانه های عشقشان فرا می خواند. برگهای زرد پائیزی که با فرا رسیدن سرما رنگ باخته بودند، دوباره رنگ و بوئی میگیرند. نوای خوش الحان بلبل چمن و غناریهای عاشق در سرا سر دشت و دمن می پیچد و عشق را در قلب تپنده روزگار جاری میسازد. شوق دیدار یاران ، تمنای وصال عاشقان دست از جان شسته ،بر نسیم خنکای رخسار زیبای ماه می نشیند و گیسوان بلند خورشید را شانه میزند و نور افشان میکند. گل باران شکوفه های الوان و رنگارنگ دل از کف عاشقان میرباید! تمامی رنجهای گذشته به بطلان کشیده شده، طرحی جدید و نقشی بدیع دست طبیعت بر رخسار سبزینه زمان میکشد.

قلبها با هرنبض به تپش میافتد و نگاهها بهم دوخته شده گره می خورد. یارها بهم می پیوندند، جفتها عشق خود را می یابند،بهشت زمین آرام آرام گلهای زیبا را جمع میکند. حرارت عشق افزونتر میگردد زمان جوان شده و گرما بیداد میکندو همه دل به دریا می سپارند. خنکای امواج خروشان گرمای تن را میکاهد فصل سفر و گذر آغاز میگردد. شهرها منتظر مقدم عزیزان ، با تقدیم کوله باری از تجربه ها، آنها را فرا میخوانند؟ بچه های بازیگوش شاد و خندان خاطرات این گشت و گذار را برای همیشه در یادشان ثبت خواهند کرد! اما خوب میدانیم که عمر سفر کوتاه است و هر چیز زمان خودش را دارد. هنگامیکه وقت آن پایان گرفت، دیگر                                                                                                                                                  فرصتی نیست تا جبران شود باید بکوشیم توشه ای برای آینده بیندوزیم.

درهمان پائیزی که تکرار تکرار است به انتظارمینشیند.برای وقتی که آخرین برگ درخت روبروی پنجره شان بریزدعمرش نیز بپایان خواهد رسید! اما سفر کرد ه ای در راه دارد پدرش میاید و آن برگ هرگز از درخت نمیافتد! دختر از فراق پدر بیمار گشته و چندی بیش به پایان شمع وجودش باقی نمانده؟ مادرچنین تصور میکند که اگر مژده آمدن او را بشنود بدون شک از مرگ حتمی نجات خواهد یافت؟ روز و شبهای زیادی میگرید و دعا میکند، از خداوند میخواهد معجزه ای رخ دهد تا دخترش بهبود یابد؟ خیلی باین مسئله میاندیشد! درخت بسیار تنومندو بزرگی روبروی اتاق دخترش سر به آسمان کشیده ، شاخه های ستبر و برگهای بیشماری روی آن قرار دارد !هیچگاه کسی گمان نمیبرد که روزی تمام برگهای آن برخاک بیافتد واین ریشه تنومند تمام بال و پر خود را به دست باد رها کند، بر زمین بریزد ، لخت و عریان شود؟ پس از تفکر بسیار به دخترش میگوید :« عزیزم نگران نباش تا آخرین برگ این درخت که روبروی تو محکم ایستاده نریزد پدرنخواهد آمد!» میبایست تمامی برگهایش را از دست بدهد تا او از در درآید و زندگی ما مثل قبل شیرین شود. انگار دختر زندگی دوباره ای یافته باشد؟ از گفته مادر بسیار خوشحال شد، لباسهای تیره خود را از تن در آورد و رختی روشن پوشید. گیسوان بلند و درهم خود را که مدتها شانه نشده بود، دستی به آن کشید و پیراست. به زیبائی هر چه تمامتر خود را در آینه نگریست ونشناخت! چهره اش آنچنان عوض شده که خویشتن خویش را باور نداشت؟ یقینا زمان زیادی به این شیشه نقره اندود نمی نگریسته که خود را فراموش نموده؟ وجودش تنها با یاد پدر آغشته شده. روزها با دوستان همدل میشد. اما بمحض ورود به خانه، فورا کنار پنجره میرفت ساعتها می نشست و می اندیشید.میگفت:« یک چیز محال وغیر ممکنیه اینهمه برگ که تعدادش هم کم نیست وبیشمارمیباشد برزمین بریزد؟ »به گفته مادرم آخرین برگی که  به جا میماند باز گشت پدرم را اعلام میکند! گرمای شدید در روزهای تابستان عده ای را زیر سایه اش میکشاند و سایه بونه بسیار خوبی برای رهگذران میشود.مادر میگفت:« اگر پدر نیست سایه این درخت کهنسال بر سرش گسترده شده.» بهمین امید کوچک روزها از پی یکدیگر میگذشتند و شمع زندگی دختر کوتاه و کوتاهتر میشد. نور کم سوئی از درون چشمهای بی فروغ او میدمید و سو سو میزدکه زمان زیادی وقت نداریم باید خود را آماده کنیم؟ مادر در تنهائی خویش میگریست و دعا میکردودر خواب بهبودی دخترش را میدید! دخترک کم کم از لاک تنهائی بیرون آمد ،خوشحال و شادان گل لبخند بر لبانش تزئین نمود ،گل سرخ روی موهای بلندش سنجاق کرد، پیراهن صورتی بر تن پوشاند،منتظرریزش همه برگها و ماندن آخرین آنها، لحظه شماری میکرد. اما او نمی داند این پدیده یعنی پایان همه چیز، زندگی کوتاه او به همان برگ آخر بستگی دارد؟ کم کم پائیز با غم و حسرت همراه خود برگهای زرد را به ازمغان میاورد. با کمترین باد پائیزی برگهای سست و بی جان ورنگ پریده آنچنان باپیچ و تاب ورقصان از شاخه جدا میشوند! انگاری مرگ رابرای پایان زندگی خود زیباتر می بینند. عریانی درخت تنومند مشرف به پنجره آتاق دخترک آنقدرنمایان شده که نمایش بیشتری از روبه رورا میتواند مشاهده نماید! خانه های پشت سر هم ،بچه هائی که مشغول بازی هستند، کوچه باریکی که به خیابان متصل میشود، راستی چرا تا به حال من اینها را ندیده بودم؟

به ناگهان باد بسیار وحشتناک، طوفان بزرگی شهر را فرا میگیرد وتمامی برگها مانند سیلی خروشان بر زمین میریزد. موج عجیب گرد بادی از برگ در هوا می پیچید و زوزه میکشید! لحظاتی بدین منوال میگذرد دخترک پنجره را بسته و تنها از پشت شیشه این رویداد را مینگرد. با کمال تعجب می بیند که درخت کهنسال ستبر با قامتی بلند، کاملا کرک و پرش ریخته و تنها یک برگ برایش باقی مانده؟!! دخترک فریاد میکشد مادر بیا بیا  این درخت تنومند فقط یک برگ دارد؟ مادر وحشت زده میگوید:« خدایا کمکم کن دخترم از دستم خواهد رفت.» آه و ناله را سر میدهد دست به دعا میگشاید صدای او تا عرش آسمان میرسد جوابی می شنود در را باز کنید ؟ در را گشودند! در تاریکی شب سایه مردی پشت در افتاده که جز پدر شخص دیگری نمیباشد؟ سبدی پر از هدایا ی  زیبا ئی که مورد علاقه دخترش بود پشت در گذاشته شده. مادردخترش را صدا کرد بیا ببین دخترم پدر آمده این سبد هم نشانه اش! دخترک فریادی از شادی میکشد و فورا بطرف در میدود. سایه مرد بلند قامت و سیاه پوشی را می بیند که لحظاتی مکث نموده سپس در تاریکی شب محو میشود.دخترک فریاد پدر پدر را یک لحظه قطع نمیکند! در حالیکه سبد سنگین رانمی تواند حمل کند مادرش به او کمک میکندو هر دو با هم کشان کشان آن را به اتاق می برند. از دیدن آنهمه چیزهای زیبا مات و مبهوت میگردند! مادردرحالیکه دستی به موهای بلند ولطیف دخترک میکشد.میگوید:«دیدی دخترم پدرت آمدو اینهمه هدایا هم را برایت آورد.» مادر و دختر هر دو به درخت روبه رو نگاه میکردند؟ تنها یک برگ از آنهمه برگها باقی مانده و هنوز بر درخت تکیه زده قطعا برای همیشه خواهد ماند. زندگی همچون مسابقه ایست که یک سر برد و سر دیگرش باخت است؟ ما باید همیشه برگ برنده ای ذخیره داشته باشیم تا در موقعیت مناسب آنرا رو کنیم درواقع برد را از آن خود سازیم. اگر به اطرافمان خوب دقت کنیم در تمام مراحل زندگی می بایست نهایتا برگ برنده را رو کرد و گفت :«که هنوز باختی در کار نیست و هرگز امید خودمان را از دست ندادیم.» تنها برگ برنده ای که همه می توانند خودشان رانجات دهند احساس قشنگ امید می باشد. در بدترین شرایط سعی کنیم هرگز نا امید نشویم. زیرا این احساس خواه نا خواه مارا همانند برگهای پائیزی زمانیکه سست و بی رمق شویم به راحتی میتواند در اثر وزش هرنسیمی به گرداب هولناک وسهمگین وحشت سوق دهدودرباتلاقی گرفتارآیم که نجات از ان میسر نخواهد شد؟ درست است که این یک حکایت میباشد! اما میتواند در زندگی همه ما به طروق گونا گون این پدیده رخ دهد. به امید اینکه همیشه امید وار بوده باشیم. که داشتن امید خودش یک برگ برنده است.

ملیحه ضیایی فشمی

8/19/2018

اتریش/وین

مطالب مرتبط

Leave a Comment