خاطرات تلخ فصل هشتم

 

خاطرات تلخ

فصل هشتم

زندگی با وجود آن خواهر کذایی غیر قابل تحمل شده بود، اجازه نمیداد ازموقعیتی که در آن هستیم از جوانی از نعمت پدر و مادر و برادرها استفاده نماییم و بعناوین مختلف بقول برادر بزرگم همیشه و جودش در زندگی ما یک مسئله لاینحل بود؟! راستش ازدواج نکردن ناخواهریم با مشکلات و مسائلی که پیش آورده بود، بزرگترین مسئله و دغدغه خانواده ما بود! آنقدر بدون خواستگارتوی خانه مانده بود که هیچگاه فکر نمیکردیم کسی پیدا شود و او را ببرد اما این امر نا ممکن سر انجام ممکن شد؛ البته با کمک منو وجود برادرم…. متاسفانه درست همان روزهای اولیکه جهیزیه اش را با کامیون بردند، باید اعتراف کنم که بیشترآنها را خود من با پول پس اندازی که در اداره کار میکردم تهیه کرده بودم… بعد از مدت خیلی کوتاهی مجددا جهیزیه به منزل برادرم باز گرداننده شد؛ زیرا داماد او را بسرعت شناخت و بیرون انداخت! موقعیتی که آذر پیدا کرده بود همچنان مانند گذشته بود و باز هم ازدواج او لاینحل باقی ماند، با این تفاوت که این دفعه  فرزندی هم در شکم داشت؟! بسیار متاسف شدم و حتی گریستم وظیفه خودم میدانستم که از او دلجویی کنم زیرا بارداربود و  شوهرش هم او را از خانه بیرون کرده بود. هر روز پس از آنکه خسته و کوفته از اداره و محل کارم باز میگشتم به مطب دکتر مراجعه میکردیم و ساعتها در نوبت می نشستیم و سپس دکتر آذر ناخواهریم را ویزیت کرده به خانه باز میگشتم. طی نه ماه این کار صورت میگرفت و بلاخره فرزندش که دختر با نمکی بود بدنیا آمد. من عاشق بچه بودم و این دختر کوچلو برای ما یک بت شد وبشدت مورد علاقه ما قرار گرفت. منزلی که برادرم در آن سکونت داشت ویلای بزرگ سازمانی بود متاسفانه با زیر آب زنی و انگ دزدی که ناخواهری به او زد برای تصاحب نمودن ویلا، موجب آن شد که برادرم امیربشهرکوچکتری منتقل گردد ؟! بخیال خواهرم بدون شک خانه مال او و به اسمش خواهد شد. اما بر خلاف انتظارش آن منزل به من و مادرم تعلق گرفت! از حسادت در شرف مردن بود؛ با آنهمه کارهای زشتی که  انجام داد تا اینکه برادرم را انگی بهش بچسباند و بد جلوه دهد؛ دانست تمام تلاشش بیهوده و مذبوحانه بوده و حق را به حق دار سپردند و در نهایت به نام او نشد و بمن و مادرم دادند. این دفعه با دلسوزی زیر پای من نشست که بهتر تو هم بشهر خودمان برگردی تو تنها هستی و برادرهم اینجا نیست! بهر حال حرفهاش به حقیقت پیوست و من با خریدن یک آپارتمان کوچک بعد از فروش اتومبیل و مقداری پس انداز صاحب خانه شدم. با جا بجایی یک پرسنل از آن اداره مورد نظر/ خیلی آسان در حالیکه حکمم دستم بود، با مادرم به شهرخودم باز گشتم. آپارتمان نقلی قشنگی بود و بخصوص اینکه بنام مادرم سند را زدم و هر چه اواصرار باینکه حد الاقل یکدونگ را بنام خودم کنم؛ اینکار را نکردم و این هدیه ای بود که تقریبا سالهای آخر زندگی مادرم به او تقدیم نمودم. منو مادرم در کنار یکدیگر خوش بودیم او هیچگاه از ترس خواهرم به من حرف یا سخنی شیرین و مهربانانه در طی این سالها نزده بود! بنابراین این موقعیت را گرامی شمرد و اعتراف کرد که بهترین فرزندم هستی و مرتب تشکر میکرد. گاهگاهی اگر باران تندی میبارید مادرم هم سر خیابان با چتر منتظرم بود تا خیس نشوم. اگر زمستان با دوستان بکوه میرفتم، بسرعت بطرف فروشگاه میرفت و کاپشنی مناسب سرمای کوهستان برایم تهیه میکرد. مهربانی میکرد و هرگز روز تولدم را فراموش نمی نمود وهمه ساله یک هدیه مناسب برایم کنار میگذاشت و خوشحالم میکرد. از کودکی مورد توجه بودم مرا بشدت همه همسایگان و دوستان دوست میداشتند. سن کمی داشتم و کاری برایشان انجام نمیدادم،

خواستگارانی پیدا میشدند از همان زمانی که من نوجوان بودم و هیچ نمیدانستم، با اینکه آذر چند سالی از من بزرگتر بود و با توجه به اینکه آنزمانها ازدواج در سن بسیار کم صورت میگرفت واگر چنانچه دختری به سن بیست میرسید در موردش میگفتند باید به حالش گریست؟ همان روزها در سن دوازده سیزده سالگی بودم، مادرم فکر میکرد خواهرم خواستگار دارد در حالیکه من مورد نظرآنها بودم! از همان جا این حسادت و رقابت شکل گرفت و من کودک بیگناه نا خواسته مورد توجه کسانی واقع میشدم که در حقیقت در باره زندگی من دشمنی میورزیدند؟ زیرا از آن ببعد هر کس که مرا می خواست یک برگ جدیدی برای دشمنی و انتقام برای خواهرم گشوده میشد! در پانزده سالگی یکی از اقوام در حالیکه کسی را برای نا خواهری پیدا کرده بودند قصد داشتند ابتدا او به خانه بخت برود سپس مرا خواستگاری نمایند.آذربه این ماجرا پی برد ازحسادت تا صبح گریه کرد و نخوابید که چرا آنها منو انتخاب نکردند گشتن و گشتن تا یکی رو برای من پیداکنن که ترا بدست بیآورند؟!  بعد از آن چه بلوایی را در خونه ما بپا کرد موجب آن شد که ابتدا صورت منو با لیف کثیف و آلوده ای که بزور بمن داد لک و جوش دار کند و سپس با حیله وظاهرا با دلسوزی با دادن چیزی شبیه اسید خود سرانه پوست صورتم را خراب کرده کاملا سوخته و سیاه طوریکه اصلا شناخته نمیشدم!!؟ خدایا چرا مرا که از همان ابتدا شوق درس خواندن داشتم و به آینده ای پر از برنامه های بسیار عالی و بزرگ میاندیشیدم این بلاها سرم میآمد! منو برادر کوچکم آرزو دانشمند شدن را میکشیدیم، با همان رویاهای کودکانه بخصوص با خریدن و خواندن چندین کتاب و کیهان بچه ها در آنزمان این حس را در خودمان بیشتر تقویت میکردیم اما ناخواهریم نقشه از گردونه خارج کردن ما را در سر میپروراند! تصمیم خودش را گرفته بود وقتیکه تا صبح بخاطر پایمال شدن غرورش نخوابید و گریه کرد تصمیم گرفت بصورتی مرا از میان بردارد؟ بهترین کاری که میتوانست انجام دهد و آب از آب هم تکان نخورد آلوده کردن پوست صورتم بود که زیباترین ها بنظرش میرسید! سپس با چیزی شبیه اسید بمن داد تا آلودگی آنرا پاک کنم ولی فردای آنروز دیگر شناخته نمیشدم اعضای صورتم به درستی دیده نمیشد مرا تبدیل بیک گل پژمرده پلاسیده سیاه نموده بود؟! پدرم با تعجب با دیدن من یکه خورد و گفت« دخترم تو که صورتت مثل قرص ماه ونقره بود چرا باین روز افتاده؟ »اما من جرات گفتن حقایق را نداشتم و ترجیح میدادم اینگونه بنظر برسم تا اینکه جلب توجه کنم و گوی سبقت را از ناخواهریم آذربربایم. خوشحال بودم اگر چه باین شکل و شمایل در آمدم اما آذر را دارم و دیگر به زیبایی من حسادت نمی ورزد و از دیدن چهره من ناراحت و افسرده نمیشود. سیل خواستگاران با دیدن من بدون شک بسوی او روانه خواهند شد اما اینچنین نشد او همچناان دشمن خونین من و شاید خواستاران باز هم از من با آنهمه مشکلات تقاضای ازدواج میکردند! این چهره من نبود که آنها را بطرفم میکشاند به یقین چیزی از آن بالاترکه میتوانست چنین موردی را نمایان سازد و آنهم قلب سپید که سعی داشتم به کینه و نفاق آلوده نگردد و مالامال از عشق خانواده و همان خواهر کذایی باشد فکر میکنم همین امر مرا محبوب ساخته بود؟؟ آنها به جای صورت کریه شده ای که او برایم ساخته بود آن قلب را مشاهده مینمودند و خواهرکوته فکرم را غرق در تعجب نموده بود! پس از فوت پدرم که در حقیقت دست او هم در کار بود با جلوگیری کردن از دادن مواد اعتیاد باو از پای در آمد چرا که جانش از نوجوانی بآن مواد متاسفانه بسته شده بود… مادرم هم از غصه زندگی آذر و زد و خورد با همسرش که در مقابلش صورت گرفته بود سکته کرد و در گذشت.. آذر هنگام استخدام با سن زیادی که داشت و نمره آزمون بسیار کمی که آورده بود؛ برادربزرگم امیر او را به استخدام در آور!؟ د در عوض این خوبی برادرم درکاهای ریاست و مسئولیت بزرگش انگی باو زد وپستش را تغیر داد، در حقیقت  ریاست را از او گرفت!؟ مضافا زندگی و ازدواجش را خراب کرد و برادر کوچکم را هم از دانشگاه بدلیل حرفها و سخنان یاوه خودش جاسوسی کرد و او رامدت دو سال به زندان کشاند و نهایتا اخراج از دانشگاه و ادامه رشته مهندسی باز ماند!! حالا نوبت من شده که از ریخت و قیافه بیندازد و نهایتا مرا از پیش پای خودش بردارد؟؟! بنابراین فکر بهتری میتوانست جایگزین اینکاراوباشد و آنهم درست سر امتحان نهایی سمی بمن خوراند که از پای افتادم و ادامه درسهاییکه تا آن زمان بخوبی از عهده اش بر آمده بودم را بگیرد و مرا روزها به حالت مرگ و نیستی نگهدارد؛ آنقدر مشکلاتم را زیاد کرد که بستری شدم و اجبارا من از امتحان نهاییعقب افتادم!

نویسنده ملیحه ضیایی فشمی

اتریش وین 

19.10.2022

 

مطالب مرتبط

Leave a Comment