خاطرات تلخ قسمت دوازدهم و سیزدهم

 

خاطرات تلخ قسمت دوازدهم و سیزدهم

سه ساله بودم که برای خرید پارچه به بزازی رفتیم. قدیمها لباسها رو خودشون میدوختن و یقینا لباس آماده بندرت پیدا میشد بنابراین پارچه آبی رنگبی مادرم برام انتخاب کرد و میخواست بخره من بلافاصله گفتم:« این پارچه آبی را نمیخوام برای پیر زنها خوبه! » فروشنده خندید و رفت همه دوستانشون صدا زد و از من خواهش کرد که یکبار دیگه بگم، منهم با همان لحن کودکانه جمله را دوباره تکرار کردم و یکدهن همه خندیدند… آقای پارچه فروش پارچه ای را که برنگ صورتی بود برید و بمن داد وگفت:« برای شما این رنگ خوبه.. » دو سه ساله بودم که با مادرم خونه دوستش رفتیم، آن خانم مشغول پختن آش بود! انگار که زیاد از دیدن ما خوشحال نشده باشد اخمهایش را در هم کشیده بود؟ گفتم:« مادر پاشو بریم خونه.» مادر گفت:« نه دخترم کجا بریم میخوایم آش بخوریم.» گفتم:« آششون مال خودشون پاشو بریم .»دوست مادرم با خنده گفت:« اوه اوه چه دختربلایی این خواهر شوهر کوچیکه همین آرام باعث میشه دو تا عروسات طلاق بگیرن و برن.» مادرم خندید و مجبور شد همراه من از منزل آن خانم بیرون بیاد. مدتی بعد ما از آن محله و خانه قدیمی که زادگاهم بود و همچنین از دوستانم جدا شدیم و بخانه جدید آمدیم که البته باز دوستانی هم پیدا کردم. آنوقتها عروسکها را خودمون درست میکردیم با پنبه و پارچه سفیدو چشم و ابرو را با نخ مشکی اما برای موهاش مانده بودم چکار کنم که ناگهان دوستم شهلا را دیدم، موهای طلایی و فرفری او جلب نظرم کرد، قیچی را بر داشتم و یک مقداری از موهای شهلا را چیدم و روی سر عروسکم دوختم! غافل از اینکه مادرش زود متوجه میشه و سراغ من میآد، حتما به مادرم هم شکایت منو میکنه، مادرم از دستم بسیار ناراحت شد چون اصولا چنین بچه ای نبودم بنابراین انتظار چنین کار عجیبی را هم از من نداشت! منو برادرم عاشق بچه ها بودیم خیلی بمادرم التماس کردیم که یک برادر یا یک خواهر برای ما بیاره؟ مادرم گفت:« بچه ها خودتون هم زیادی هستین.» هنوز چند روز از این ماجرا نگذشته بود که مادرم یک روز صبح زود با دوتا سگ بسیار کوچلو که تازه بدنیا آمده بودند، داخل خانه شد! ما خیلی شادی کردیم و با این دو تا سگ توله کوچلو بازی میکردیم وسر گرم میشدیم تا اینکه بعد از مدتی بزرگ شدند بناچار بدلیل اینکه  از آن محل و آن خانه میرفتیم! مادرم گفت:« دیگه نمیشه اینها را نگهداشت.» سپس دو تا سگها که اسمهاشو  تپل و قهوه ای بود را رها نمودیم و از آن محله رفتیم…. با برادر کوچکترم امید همبازی بودیم، مرتب بازی و شیطنت میکردیم. او را سوار تابی کردم که اتفاقا به وزنه هالتر امیر برادربزرگم که ورزش میکرد نزدیک بود. هنگامیکه امید را تاب میدادم وخوشحال بودیم، ناگهان امید از تاب پرتاب شد و سرش به وزنه سنگین اصابت کرد و شکست؛ بشدت خون میامد همه همسایه ها از جیغ و فریاد منو ماردم به خونه ما ریختند و خاکستر و چیز دیگری مخلوط کردند که خوشبختانه جلوی خون ریزی را گرفت. قدیمها باین زودیها کسی را دکتر یا بیمارستان نمیبردند و خودشون درست یا غلط سرو ته قضیه را هم میآوردند. ما کلی خوشحال بودیم اما زمین بزرگی که ساخته و آماده شد خرج تراشی های بیهوده ای هم برایمان کردند؟ معمار برای چیزهای خیلی غیر ضروی که خود سرانه انجام داد؛ باعث شد که قرض زیادی هم بال بیآریم؟! باید بگم اولین و آخرین خواستگاری که برای خواهرم آمد همان خونه جدید بود در حالیکه سن کمی داشت، آنقدر گریه کرد که خواستگارها پا بفرار گذاشتند؟! یک عروسی درشمرون که حالا شمال شهرشده قدیم شمرون میگفتند من همیشه فکر میکردم شهردیگریست!؟ قراربود با اتومبیل دایی که کمتر کسی آنزمان اتومبیل شخصی داشت رفتیم. مادرم لباسی تهیه کرد وبرای من آورد. وقتی فهمیدم لباس را از همکلاسی کلاس اول ابتدایی قرض گرفته؛ بسیار ناراحت شدم و نپوشیدم در حقیقت لباس خودم را ترجیح داده، به تن کردم و رفتیم. اولین روز ورود به مدرسه تنها رفتن به کلاس بندی کلاس اول شاید عجیب باشد، خودم به تنهایی رفتم و نیازی به آمدن مادرم نداشتم؛ چون روز قبل جا و مکانش را یاد گرفته بودم! هنگامیکه مادرم مرا اینگونه زرنگ و باهوش دید، خرید مایحتاج خانه را بمن واگذار نمود… بخصوص که خواهرم یکی دو بار برای خرید چیزی فرستاده شد اما پولش را گم کرد و دست خالی به خانه برگشت تازه میگفت:« شانشم گفته پنج زار پیدا کردم!» در حالیکه مقدار پولیکه گم کرده بود، بسیار بیشتر از آنچه پیدا کرده بود؟! خرید خانه برای یک دختر هفت هشت ساله بسیاردشوار بود، من ناچارا از عهده اش بر میآمدم و توی صفهای طویل و نا مرتب نانوایی که هر که هر که بود منتظر میماندم! هر کسی دستش بلند تر بود نان میگرفت به بچه ها انگار نان نمیرسید؛ بلاخره با گریه و زاری نان میگرفتم یک روز نانوا خواست کمک کند و سنگ نان سنگک را بگیرد، متاسفانه یک سنگ داغ آتشین وارد چکمه من شد، چون زمستان بود و هوای بسیار سرد و برفی چکمه هم پوشیده بودم پام تاول زد و مدتها در گیر این زخم بودم؛ تا اینکه زن دایی مهربانم به آن یک پماد مالید و مدتی بعد خوب شد ولی جایش برای همیشه بیادگار ماند. خانواده دایی مدتی برای ساخت و آماده شدن خونشون به خونه ما آمدند و ما را بسیارخوشحال نمودند! پسر دایی بزرگم در رادیو نیرو هوایی قدیم سنتورمیزد وبرای ما هم در خانه اینکار را انجام میدادو آهنگهای زیبا مینواخت . منهم درحالیکه پنجسال بیشتر نداشتم میرقصیدم پسر دایی میگفت:« چه دخترداری عمه درست شبیه ستاره های سینماست.» گفتم:« که خرید خانه با من بود یکروز که از خرید خسته بر گشتم!» برادر بزرگم تازه یادش افتاده بود که چیزی احتیاج دارد از من میخواست که برایش تهیه کنم؟ خوب واقعا نمیتوانستم چون از صف عریض و طویل تازه بر گشته بودم ولی برادرم که از شنیدن جواب منفی من بشدت ناراحت شده بود، دنبالم کرد در همان لحظات چیزی بسویم پرتاب نمود تا برگشتم ببینم، درست وسط صورتم نشست و بینی من شکست، خون فراوانی را از دست دادم آنقدرکه سرتاسرلبه حوضی که نشسته بودم را گرفت! مادرم ترسیده بود اما مثل همیشه از دکتر و بیمارستان خبری نبود، با گفتن سرت را بالا بگیر و انگشت کوچکت را بالا ببر، ظاهرا خون بند آمد ولی چهره من یک فرق کاملا اساسی با گذشته پیدا کرد و همین مسئله باعث مشکلات زیادی در زندگی آینده و عیبهایی که به دست آذر برایم ساخته و پرداخته میشد؛ اتویی که بدستش افتاده و بودمدام  آنرا برسرم میکوفت؟! زندگی در منزل جدید بخوبی میگذشت تا اینکه مقدار قرضی که  از نزول خور گرفتیم برای بدهی که معمار برایمان بیخودی درست کرده بود! آن مرد نزول خور مرتب مزاحم بود و خانواده ما را عذاب میداد؟ بعد از اینکه برادرم این بلا را بر سرم آورد از لحاظ روحی و رفتاری تغیراتی کرده بودم. با اینکه شاگرد ممتاز اول یا دوم بودم در سال بعد یعنی کلاس چهارم مردود شدم!؟ خیلی در خودم فرو رفته بودم و از عیبی که به ناگهان برای من بوجود آورده بودغمگین و افسرده شدم؟ خانواده از این روحیه من اطلاع دقیقی نداشتند؛ چون هر یک بکارخودشان مشغول وانگار مرا فراموش نموده بودند. هنگامیکه ضربه برادرم بصورتم اصابت کرد از آن ببعد آدم دیگری شدم هشت نه سال بیشتر نداشتم! همسایه بدون دلیل با مادر و پدرم دعوا و بگو ومگو میکرد، آنها را ناراحت می نمود؟ من پشب بام بودم قدم میزدم که آشپرخانه و بوی غذای همان همسایه مرا بخود آورد، غذا ییکه تهیه میکرد برای نهار بود از آنجا یکراهی به پشت بام ما هم داشت زیرا در قدیم خانه ها یک سطح ومعمولا یک طبقه بودند بنابراین همه پشت بامها بهم راه داشتند. اشغالی از وسط پشت بام پیدا نمودم و از همان دریچه به طرف ظرف غذای همسایه پرتاب کردم بمحض اینکه در قابلمه را باز کرد تا نگاهی به غذا بیاندازد درست وسط ظرف غذاشون افتاد، زود فرار کردم به طرف پایین طبقه اول رفتم . همان لحظه زنگ در خانه به صدا در آمد بله حدس شما درسته همسایه آمده بود شکایت منو به برادر بزرگم امیر بکنه؟ برادرم در جواب گفت :«باشه خودم تنبیه اش میکنم.» من فرار کردم، تو حیاط خلوت برادرم با داد و فریاد دنبالم آمد ترسیده بودم، فکر میکردم حتما کتک مفصلی میخورم اما نه اینطور نبود ظاهرا بلند بلند منو دعوا میکرد تا همسایه بشنود ولی برادرم به من چشمکی زد که ناراحت نباش، شاید یاد مشکلی که برایم بجود آورده بود افتاد تسلیم شد و از گناه من صرف نظر کرد. من از کودکی صدای خوشی داشتم و تمام آهنگهای روز آن زمان را از همان کودکی بسیار زیبا میخواندم. برادربزرگم متوجه این هنر من شد و همچنین اشعاری که از سعدی و حافظ و بیشتر شعرا از حفظ بودم، البته همه را از خود امیر یاد گرفته بودم  که بلند بلند برای مسابقه مشاعره رادیو میخواند و حفظ میکرد، منهم همه را از او یاد گرفته و با همان سن بسیار کم با او مشاعره میکردم! برادرم این بار منو برای تست صدا در برنامه کودک رادیو با اتوبوس به میدان ارک میبرد. درداخل  اتوبوس امیر برادرم از من جدا شد و نزدیک یکی از دوستان که مرد جا افتاده ای بود نشست. من ناراحت شدم که برادرم مراتنها روی صندلی رها کرده و با آن مرد گرم صحبت شده؟ تا از اتوبوس پیاده شدیم و بطرف رادیو رفتیم. بمحض اینکه خواستم در را باز کنم، برادرم گفت نه و جمله ای را با خودش تکرار میکرد! این همیشه بچه نیست بزرگ میشه سپس از رفتن من داخل رادیو جلوگیری کرد! من در همان کودکی فهمیدم که آن مرد رای برادرم را زده و او را از این کار منصرف نموده!.

 

 

 

 

قسمت سیزدهم

بخاطر مشکلی که برادر بزرگم برایم بوجود آورده بود گوشه گیروهمیشه غمگین بودم ، اعتماد به نفس خودم را کاملا از دست داده بودم! اما علیرغم این احساس دوستان و همکلاسیها و آشنایان مرا تشویق برای شرکت در مسابقه دختر دنیا مینمودند از گفتن اینکه منو آذر خواهریم متعجب میشدند و بیشتر آنها عقیده بر این داشتند که خدا چه ظلمی باین خواهر بزرگ کرده یک خواهر باین زیبایی ولی خواهر بزرگتر…

بخصوص زمانیکه سن و سال کمی داشتم و سیل خواستگاران از همه طرف برایم ردیف میشدند و نا خواسته او را بخونم تشنه تر میکردند. یادم که عمه برای پسرش که اتفاقا سنش به خواهرم میخورد نه من، کسی را پیدا کردند طبق معمول برای خواهرم که او را ابتدا شوهر بدهند سپس مرا براحتی برای پسرخودشان خواستگاری کنند. خواهرم این ضربه برایش کاری تر از همیشه بود تا صبح بیدار ماند و گریه کرد که مگر من چمه که اینها دست به همچین کاری زدند. پر واضح هست که بر خورد آذر بعد از آن ماجرا با من فلک زده چگونه بود و کاملا قابل پیش بینی میباشد او که همیشه خودش را بلاتر از من میپنداشت اما جوابها اینگونه ضد او بر وفق مرادش نبود. البته من متاسف بودم و واقعا نمیدانستم چرا ؟ من اصلا و ابدا چنین خیالی نداشتم هدف من از همان کودکی ادامه تحصیل تا مراحل بالا بود و بس ولی تمام آن کسانی که غیر مستقیم خواهرم را بر علیه من میشوراندند بمن نه تنها لطف نمیکردند بلکه زندگیم را سیاه و تباه مینمودند اما خودشان کاملا ازاین ماجراها بیخبر بودند. بعد از ماجرای عمه خواهرم انتقام سختی ازمن گرفت؟

قدیما حمام عمومی بود وبعضی اوقات هم با آذرمیرفتم اما آنروز فرق داشت چون او تصممیم خودش را گرفته بود و میخواست زیبایی مرا که همانا پوست بسیار زیبای صورتم بود از من بگیرد! لیف حمام را که نمیدانم به چی آغشته کرده بود، ناگهان بصورتم کشید تا خواستم نگذارم و از کارش جلوگیری کنم کار خودش را کرده بود وعملا مرا در یک کار انجام شده بسیار نا خوشایند قرار داد؛ بعد از آن ماجرای حمام، پوستم پر از جوش و کم کم لک بسیار زیادی شد! یکروز دلسوزانه بطرف من آمد و یک شیشه کوچک که نمیدانم شاید چیزی شبیه اسید بود را برایم تجویز کرد؟  گفت:« جوشهارو خوب میکنه منهمم استفاده کردم؟» وقتیکه کمی آنرا بصورتم مالیدم، چند روز بعد دیگر قیافه من با آن پوست سوخته شده دیده نمیشد؛ آنقدر کریه شده بودم که منهم خودم را نمیشناختم!؟ پدرم از دیدن من تعجب کرد وگفت:« آن پوستی که مثل نقره خام بود چرا اینطوری شده؟» برادرم که منتقلی بشهرستان بود و گاهگاهی سر میزد هنگامیکه منو دید پی برد که او اینکار انجام داده؟ زود سر وقت آذر رفت اما با پا در میانی من از تنبیه و کتک خوردنش جلوگیری کردم. همش میخواستم او را برای خودم حفظ کنم و بطرف خودم بکشانم، مثل تمام خواهرها نسبت بخودم مهربان نمایم؟ او هر چه عقده داشت سر من بیچاره پیاده میکرد اما باز هم ارضاع نمیشد و دست از سر من بر نمیداشت! نمیدانم او که به خوشگذرانی خودش مشغول بود، هر روز با چند نفرمیگشت و بسفرها زیادی میرفت و هر کاری که ممکن بود پنهانی و آشکار انجام میداد! آخر چه مرگش بود با من خواهر کوچکتر معصوم بیگناه چه دشمنی داشت از این چراها بسیار برایم پیش میآمد و بی جواب میماند؟؟ هیچکس زورش باو نمیرسید مادرم را هم ترسانده و او از وحشت چیزی نمیگفت و با همان دوستانش به زیارت و جلسه این جور گردهمایی ها میپرداخت! پدرم هم از صبح تا شب مشغول کار بود و بی اطلاع از تمامی مسائل خانه، برادر بزرکم شهرستان و برادر کوچکترم هم تلاش خودش را میکرد که او را آدم کند اما زورش نمیرسید چون خیلی از او کوچکتر بود. حتی یکروزبرخورد شدیدی با آذر کرد و دنبالش رفت که نگذارد بطرف این ماجراها برود وبعیش ونوش ادامه دهد؟ ظاهرا با برادرم اتوبوس سوارشده اما وسط راه یواشکی پیاده میشود و کارهای ناپسندش را همچنان ادامه میدهد و خوش میگذراند. دو تا از نامزدهای برادرم را که خیلی زیبا بودند از حسادت بهم زد زیرا بهتر از خودش را نمیتوانست ببیند. باز هم همچنان کسانی پا پیش گذاشتند و او حیران مانده بود و با خوش میگفت:« آخه منکه از زیبایی برایش چیزی باقی نگذاشتم؛ چگونه باز هم طرفدار دارد عاشق دارد، باید فکر دیگری بکنم!؟» شاید همان لحظه جرقه این اندیشه پلیدش را در چشمان نامهربانش بوضوح مشاهده کردم. درست سر امتحان نهایی بمن سمی خوراند که چند ماه در گیر این مسئله بودم و بیقین دوباره به زندگی بر گشتم! در شهریور بقیه امتحانها را پاس کردم و نهایتا قبول شدم و دیپلم راگرفتم.

اماهنوز مسئله ازدواج آذردر اولویت قرار داشت و کماکان برای خانواده مامهمترین موضوع بود وهمچنان ادامه داشت؟ هیچکس متاسفانه طالب او نشد، با تمام کارها و بلاهایی که بر سرم آورد، باز هم تا دم مرگ مرا کشاند اما من زنده ماندم و دوباره همان معضلات کماکان وجود داشت! آمد و رفت خواستگاران و مشکلات بعدی با او پیش میآمدو جهنم کردن زندگی من توسط خواهرم که باید پاره تن من باشد بدلیل اختلاف سنی؛ جای مادر منهم محسوب میشد، متاسفانه از آن زن باباهای بد معروف هم بدتربود. همانطور که مادرم میگفت من نظر کرده شده بودم و تقریبا هیچ یک از نقشه های آذر نگرفت و با شکست مواجه میشد! یک موضوع را نمیدانست که باید قلبش را از نا پاکی برهاند و خود را پاک سازد و با اهریمن درونی خویش مبارزه سختی داشته باشد، خود را به زیورانسانیت پوشش دهد تا به آرزوهای خودش برسد؟! چون الان دیگه صحبت صورت نبود زیرا از یکطرف برادر بزرگم ، از طرف دیگر خواهرم ظاهر مرا آنچنان در هم کوبیده و به نا زیبایی کشانده بودند پس بنابراین مسئله چیز دیگری بود! من از این اتفاقهای جور واجور غصه میخوردم رنج میکشیدم، بالاخره باین نتیجه رسیدم که این سیرت بود که حرف اول را میزد نه صورت!

 

نویسنده ملیحه ضیایی فشمی 

ساکن اتریش وین 

 

10.03.2023

مطالب مرتبط

Leave a Comment