خاطرات تلخ قسمت دوم

قسمت دوم خاطرات تلخ

مادرغرو لندش بیشتر شده، ظاهرا قصد دارد همراه با ناخواهریم،  پدر را از این سم خطرناکی که سالها بربدنش وارد شده برهاند! بنابراین مواد را ازاو دور نگه میدارند، سعی میکنند چند روزی به او ندهند و در این اندیشه هستند که شاید در دسترس نبودن مواد او را از این باتلاق شوم اعتیاد نجات دهد اما اینچنین نمیشود بلکه پدر انگار جانش خلاصه شده به این مواد باشد؛ هنوزدو سه روزی از این ماجرا نگذشته بود که حالش روبه وخامت گذاشت و راهی بیمارستان شد و چند روز بعد هم متاسفانه درگذشت… مقصرواقعی آذر بود، با علم باینکه چنین اتفاق دردناکی در پی خواهد داشت اینکار را انجام داد. این ماتم بزرگ نشان داد که اعتیاد از نوجوانی وابستگی بسیار شدیدی در او بوجود آورده ، آنچنانکه پس از چند روزی دست نیافتن در واقع به آب حیاتش با زندگی برای همیشه وداع کرد… زندگی ما رنگ سیاهی بخود گرفته بود.

همان زمان مصادف با کلاس کنکور رفتن من بود که بعلت تالمات روحی از ادامه کلاس خود داری نمودم و بنابراین کلاس منتفی شد و با اشکها و ناله های فراوان  درسها را مرور میکردم….البته مادرم هم کوشش فراوان برای ترک اعتیاد او سالها نموده بود ولیکن بیثمر واقع میشد و او به دنبال معشوق خود که همانا مواد باشد دربدرمیگشت چون به آن نرسید مرگ را بر زندگانی بدون آن ترجیح داد. مادر از آن پس تنهایی اش بیشتر و مشکلاتش صد البته بیشمارشده بود. برای فرار از دست این غمها و آزاربچه ها به خصوص نا خواهری آذر و همچنین جهت گریستن برای برادرمقتولش به مکانهایی که بیشتر این حالت را میطلبید ومیتوانست آزادانه اشکهایش را بریزد، به اینجور مراسم ها پا میگذاشت. بنابراین تمام بعد از ظهرها را به این مسئله اختصاص داده بود؟ وقتیکه بیکار میشد سری به دورهمی مذهبی با دوستانش میزد.

ناخواهری آذر با نبودن مادرم درحقیقت مدیر خانه میشد، آنهم با نادانی بسیار و با سخت گیریهایش وعقده هایی که همیشه از مادرم داشت، زیرا او را خنگ و بی لیاقت خطاب میکرد چون از پس هیچ کاری که به او واگذار میشد بر نمیآمد. پولی را که جهت خرید میگرفت گم میکرد و با خوشحالی بخانه بر میگشت که شانسم گفته پنج ریال پیدا کردم، در حالیکه پنج تومان گم کرده بود… بنابراین مادرم کلیه خرید و مایحتاج خانه را بعهده من که چند سالی از او هم کوچکتر اما بگفته مادرم با هوش تر و زرنگتر بودم گذاشت. ناخواهری گاه ما بچه ها را بدون دلیل کتک میزد، آنقدرشدید که بیحال میشدیم، قدرت بدنیش خیلی بیشتر از ما بود چراکه سن و سالش بیشتر بود و  تمامی گوشتهای غذا را بر میداشت و خودش تنهایی میخورد، به من و برادر کوچکترم ذره ای هم نمیدا، پیداست که ما روزبروز لاغرتر و او بلعکس او چاق و فربه تر میشد.هرچه ازدهانش در میامد به ما طفل معصومها نسبت میداد،عیبهای خودش را که چهره نا زیبایی داشت بر روی ما که فکر میکرد از او زیباتر هستیم میگذاشت! حماقت تمام وجودش را فرا گرفته و برای ختنه کردن برادر کوچک خود سرانه با عقل ناقص خود تصمیم گرفت که این کار را انجام دهد… برای اینکار از قیچی هم میخواست استفاده نماید که خوشبختانه مادرم سررسید و گرنه معلوم نبود چه سرنوشت تلخی در انتظار برادر کوچک یا همان امید بود!

هر زمان که مادرم خانه را ترک میکرد آذر خیالش راحت میشد که میتواند منوو امید برادرم را اذیت کند البته بدون هیچ دلیل منطقی! در وقت سکوت و آرامش بچه ها یک کتک سیری بیجهت و بدون هیچ بهانه ای مفصلا به ما میزد؛ سپس وقت آمدن مادرم که نزدیک میشد لقمه نان و پنیری درست میکرد بدستمان میداد، سفارش میکرد و بشدت میترساند و میگفت« مواظب باشید یک وقت بگوش مادر نرسونید و گرنه میکشمتون، بدین ترتیب ما بچه ها را از باز گو کردن حقیقت میترساند. شاید از اینکه من خواهر کوچکتریا همان آرام بعد از ضربه ای که برادر بزرگ امیر بصورتم زده هنوزهم زیبا هستم، نگران و ناراحت بود و احساس خطر میکرد زیرا میدید که باز هم با کمال تعجب همه ازمن تعریف و تمجید میکنند؛ آزرده خاطر میشد بنابراین پی فرصتی میگشت تا تعداد دوستداران مرا کمتر کند و تعداد خواستگاران را بکاهد و با عقل ناقص خود فکر میکرد بطور حتم همه آنها خودش را خواهند خواست، با نبودن خواهر کوچکتراین امر میسر خواهد شد و بسمت او مشتاقانه بازمیگردند!؟ چه فکر احمقانه ای بسی جای تاسف داشت…. نا خواهری میخواست شدت حسادت بیمار گونه خود را تسکین بخشد، در واقع مرا را از میدان بدر کند و کنار بزند تا جلوه خود را بنمایش بگذارد! یکروز تصمیم ناجوانمردانه و شومی در مورد خواهر کوچکترش یعنی من گرفت و چیزی شبیه اسید بصورتم پاشید چون پی برده بود، زیبایی چهره ام بخصوص بمناسبت پوست بسیار زیبایم میباشد. عصر که مادرم بخانه برگشت؛ آن پوست صورتی که درست مانند برگ گل بود را سوخته و سرخ رنگ دید؛ متعجب شد اما هرگز پی نبرد که شاید ناخواهری آذراز شدت حسادت بیمارگونه اینکار مشمئزکننده را انجام داده باشد! چرا که از ترس محال بود که من ابدا اشاره ای باین کار وحشناک آذربکنم منهم ناخودآگاه مقصر بودم، این پنهان کاری در مورد کارهای زشت آذر کاملا اشتباه محض بود، بنابراین آذر میدانست که هر کارو هر بلایی سرما بیآورد؛ آب از آب تکان نخواهد خورد. کسی هم دلسوز در خانه نیست تا پشتیبان و مدافع حقوق ما بچه ها بوده باشد یا حدالاقل مادرم آنقدر آگاهی نداشت که ما را پیش چنین خواهر خونخوار و قصی القلبی نگذارد.

ایکاش مادر میدانست که نبودش در خانه تبعات بسیار بدی در پی خواهد داشت؟ بنابراین آذربا خیال راحت با علم باینکه کسی پرسشی از او نمیکند به این کارهای نا درستش ادامه میداد. زندگی زیبا بود اما برای کسانی که از نعمت خانواده خوبی بر خوردار بودند، نه برای کسی که ارزش خواهر بودن را به چالش کشیده و زیر سئوال بزرگی برده! منوامید همواره باین میاندیشیدیم شاید در آینده برای خود کسی شویم تا از این فقر لعنتی رهایی یابیم اما با شکم خالی و زندگی پرتنش چطوراین خواسته ما محقق میشد!؟مادر دختر بزرگتر نا خواهری آذر را برای کمک به گذران زندگی با آشنایی شخصی سر کار گذاشت و از همین جا بود که کینه و انتقام باصطلاح خواهر افزونترگشت اکنون تبدیل به مار زخم خورده ای شده که پی فرصت میگشت تا زهر خود را نصیب ما سازد من با تمام کارها و ضربه های وارد شده از طرف خواهر و برادربزرگ نامهربان باز هم مورد توجه ویژه بودم واز من بشدت تعریف میشد و در تحصیلات موفق و پیشرفت چشم گیری داشتم! بدین جهت در فکر آذرغوغا و بلوایی بپا بود؟ شاید این اندیشه را داشت که اگر خواهر کوچک آرام نبود تحصیل مال اومیشد، دانشگاه و درس از آن او بود، ازدواج با فرد موفقی هم قسمت او میشد، کج پنداری و کوته نظری که از خود خواهی اومایه میگرفت فکرش را پر ساخته بود. به یقین با خودش کلنجار میرفت و کم و زیاد میکرد تا بلاخره در یک فرصت مناسب تیرش را از کمان کشید و برقلب دشمن فرضی خودش یعنی من نشانه گرفت. سم مهلکی را پیدا کرد و پنهانی در غذایم ریخت و به من خوراند تا از امتحان نهایی، درس و دانشگاه وزندگی بیاندازد سم بسیارقوی بود، بناگاه آنچنان مرا از پا افکند که نقش بر زمین شدم! مادر همچون همیشه فرار را بر قرار ترجیح داده و خانه نبود، وقتی سر رسید که من در وضع بسیاربدی بسر میبردم  زود مرا به بیمارستان رساند و با مشکلات فراوان مرا از خطر مرگ حتمی نجات دادند. اما مسبب اصلی هیچگاه شناخته نشد و مسکوت باقی ماند، به یقین ماهها ضعف برمن مستولی شده بود و عذاب میکشیدم بلاخره سه ماه بعد امتحانها را پاس کردم و دیپلم گرفتم من امنیت جانی در خانه و زندگی خودم از دست ناخواهر جانی وخطرناکم نداشتم؛ هر لحظه بیم آن میرفت که باز سم مرگبارتری بخوردم بدهد، مرا همچون یک رقیب و یک دشمن از سر راه خود بردارد ادامه زندگی را ازمن که بسیارهم حساس بودم سخت و بشدت گرفته بود آیا میتوانستم بعد از این ماجراها به کسی اعتماد داشته باشم؟ تمام احساسات و عواطف ام را بشدت جریحه دار کرده بود، با شعله کینه و حسادت خودش مرا به آتش کشیده و خاکستر نموده بود، روحم افسرده و تنها جسمم همانند مرده متحرکی حرکت میکرد.

ناخواهری بزرگتر آذر زندگی را به بازی گرفته و سنگ مشکلات خودش را بر سر بی گناه منو برادر مظلومم میزد. در قدیم سن ازدواج پایین بود بدین جهت او را پیردختر و ترشیده خطاب میکردند! با داشتن هزاران عقده و برای بر طرف کردن آن به هر کسی آویزان میشد و آنها هم بعد ازمدت کوتاه و تمام شدن شیرینی او را بدور میافکندند، بی ارزش و بی اهمیت رهایش مینمودند. او تمامی این سر خوردگیها و سو استفاده هایی که ازش شده بود را، از چشم ما میدید!؟هر کجا که برای کار میرفت شناخته میشد و مدتی بعد بیرونش میکردند باز هم مرا مقصر میپنداشت ! بخصوص اینکه توجه بیش از اندازه دیگران به من که موجب ندیدن و کنار گذاشتن خودش ومنجربه این ناکامیهایش شده، انگار پتک محکم آهنینی بود که بر سرش فرود می آمد. به یقین با داشتن چنین قلب سیاهی، اثرات شگرفی هم بررخسارش بجا گذاشته که کریه بنظر میرسید و هیچکس تاب و تحمل دیدن و زندگی با او را نداشت وعلاقه ای باو نشان نمیداد!؟ انگار همه و همه بسیج شده بودند تا از من خواهر کوچکتر آرام خواستگاری نمایند و او را بخواهند وهمیشه مسیرموفقیتها برایم هموارو باز باشد. چقدر سخت بود برایش با آنهمه خود خواهی و خودپسندی که همیشه خودش را از دیگران جدا و بالاترمیپنداشت نا دیده و بی ارزش گرفته شود اما انگار از آسمان تمامی تعریفها بسوی من خواهرکوچکتر آرام پرتاب میشد ایکاش اینطور نبود و او هم مورد توجه قرار میگرفت و بخواسته خودش میرسید تا اینکه دشمنی او با من بیشتر نمیشد … من همیشه نگرانش بودم و دلم میخواست خوشحال باشد اما با آن خصوصیات بدی که داشت شاید تیری بود که از کمان غیب بسوی او انداخته میشد و آذر را به مجازات کارهای ناپسندش میرساند هرآنچه میکرد به ارزشش افزوده نمیشد و کم بهاتر میگردید! بلعکس متاسفانه من محترم و بسیار قابل ستایش و پر طرفدارمیشدم و من هرگز نمیخواستم چنین اتفاقی بیفتد، دوست داشتم او را برای خود بعنوان خواهر نگهدارم. سخنان کذب او که هر روز پشتم صفحه میگذاشت و تمام عیبهای خود را بمن نسبت میداد، کارگر و ماثر واقع نمیشد آذر تمام سعی و تلاش خود را انجام میداد برای نابودی خواهر و ترورشخصیتم، شاید آن دستهای غیبی که همیشه یاور و پشتیبان انسانهای نیک روزگارهستند اگر خود ستایی نباشد خوشبختانه مرا هم از بدیها دور میساخت و به سلامت از ورطه هولناک و نقشه های شوم ناخواهریم نجات میداد. خود زندگی جواب در آستین دارد و برای هر کار ما پاسخ فرا خور حال مان را خواهد داد، آنقدر صحیح و دندان شکن که ما انگشت به دهان و حیران خواهیم ماند و درسی نو از این قصه ها خواهیم گرفت!؟ زندگی بما خواهد آموخت که اگر نیکی کنیم در فرسنگها دور جواب آن را در زمانی که ابدا منتظر آن نیستیم بطوریکه به معجزه بیشتر شبیه هست دریافت خواهیم کرد! زندگی پر از شگفتیها و راز هایی که هنوز بشر بدان پی نبرده و شاید هم هیچ زمان به معنای واقعی آن نرسد و همواره مسکوت بماند… بلاخره یکنفر خوشبختانه خدا توی سرش زد و فریب مال دنیا و کیا و بیا برادر بزرگم امیر که اکنون صاحب همه چیزشده را خورد و آذر را گرفت و ازدواج کرد البته توسط یکی از همکاران اداره آشنایی صورت گرفت و بلاخره طلسم شکسته شد و پس از سالهای متمادی در شهرستان ازدواج صورت گرفت که با تعجب و شگفتی همگان روبرو شد. بسیار خوشحال شدیم تازه از شرش راحت شده بودیم و شمعها نذر کردیم و دعاها خوانده و شکرها مادرم بجا آورده بود اما این خوشبختی دوام زیادی نیاورد بعد از مدت کوتاهی پسر جوان یا همان داماد که چند سالی هم از آذر کوچکتر بود طولی نکشید که پی به مشکلاتش برد، مهر بر گشت خورد و به خانه برادرم رجعت داده شد. برادر بزرگترم امیرهم ازد واج کرد به شهر کوچکتری توسط دسیسه و انگی بسیار طولانی و ادامه دار که آذر به اوچسبانده بود منتقل شد. البته اینکار کثیف را برای گرفتن خانه سازمانی برادرم کرده بود که با کمال تعجب دید باسمش نشد بلکه باسم من و مادرم زدند. امیر تازه ازدواج کرده بود البته پس از دو نامزدی ناموفق که باعث و بانی بهم خوردن آندو حسادت آذر بود که از خودش بهتر را نمیتوانست بهیچوجه ببیند، بلاخره موفق به تشکیل خانواده شد البته پس از ازدواج آذر تا خیالش از او راحت شد رفت بطرف زندگی خودش و صاحب فرزندی هم شد که خوشبختانه به سعادت رسید. منو امید برادر آخری هم از همان زمان کودکی بسیار بهم علاقمند بودیم کیهان بچه ها میخریدیم وبرنده جدول و جوایزی هم میشدیم، کتابهای زیادی مطالعه میکردیم و دور از تمامی این هیاهوها و با تمام کاستیهای زندگی که فقر شدید مادی که بقول معروف برای نان شب هم محتاج و درمانده بودیم، علیرغم این موقعیتهای ناگوار برای آینده خود نقشه های ناب و زیبا داشتیم وخواب و خیالهایی شیرین همواره دراندیشه میپروراندیم

نویسنده ملیحه ضیایی فشمی

16.06.2022

مطالب مرتبط

Leave a Comment