خاطرات تلخ قسمت نهم

 

قسمت نهم خاطرات تلخ

برای خواهرم سخت نگران بودم تمام کارهای او را نا دیده میگرفتم و تا آنجاییکه از دستم بر میآمد علیرغم تمامی مشکلاتی که بوجود آورده بود به او خوبی میکردم! قدر ناشناس و خود خواه بود و شاید هم بطور یقین بیمار اما نمیدانم چرا او را عادی میپنداشتند و اهالی خانه بجای اینکه نگران ماندش در خانه و خواستگار نداشتنش باشند، در فکر معالجه و سر و سامان دادن باین و ضع اسفناک او نبودند؟؟ مادرم که فکر میکرد همه کارهایش را خیلی خوب به سرانجام رسانده و دیگر هیچ مشکلی ندارد، بی خیال هر روز با دوستانش که مذهبی هم بودند دوره میگذاشتند و ماهی یکبار هم در خانه ما این گرد همآیی صورت میگرفت. پدرم هم که اصلا از ماجراهای ناخواهریم کمترین اطلاعی نداشت و به کارهای خودش سخت مشغول بود وتنها ساعتی درشب او را ملاقات میکردیم.!؟ برادر بزرگم  هم بشهرستان خودش را انتقال داده بود بنابراین خواهرم یکه تاز میدان بود و سخت اسب پیروزی را به تاخت میراند و هر کاری دلش میخواست انجام میداد!؟ اگر کوچکترین خطایی بخصوص از من میدید یک کلاغ وچهل کلاغ میکرد تمام اهالی محله و کوچه را از حرفهای بیهوده  با خبر مینمود!! شدیدا برای خودم متاسف بودم درست بود که من این شانس را داشتم محبوب باشم اما از داشتن خواهری به این بی رحمی و نامهربانی سخت رنج میبردم و دلم به حال خودم میسوخت که چرا باید همدم من اینگونه عجیب با من رفتار نماید. روزها اغلب با در گیری که خواهرم بی جهت و بدون هیچ دلیلی بوجود میآورد به شب میرسید و باز فرادا همین آش بود و همان کاسه… من تصمیم خودم را با برادر کوچکترم گرفته بودیم که میبایست به این مشکلات بی توجه بوده و تحصیلات خودمان را تا آنجاییکه میتوانیم ادامه دهیم اما تحقق این آرزوی ما شرایط خاص خودش را می طلبیدو زندگی آرام و بی درد سر بدون هیچگونه مزاحمتی را خواستار بود؟ مشکلات یکی دو تا نبود و با تمام تلاشی که پدرم داشت اما خرج اعتیادش مانع از پیشرفت مادی ما میشد و همواره در جا میزدیم و تهی دست بودیم!  با کمکهای مادی که برادر بزرگم میکرد اگر چه مبالغ زیادی را به حساب خواهرم واریز مینمود بقول معروف گوشت را دست گربه میداد، نتیجه اش معلوم هست او هم همه را برای عیش و عشرت خودش بر داشت میکرد و یک ریال هم بما نمیداد !!با کارهایش شرایط بدی برایمان بوجود آورده بود؛ مدام با روح و روان ما بازی میکرد.

یکی از سنگین ترین فشارهایی بود  که در زمان نوجوانی و جوانی از طرف  او بما وارد میشد بسیار شدید و جبران نا پذیر بود همواره موج غمی ما را احاطه مینمودو راه گریزی هم بهیچوجه وجود نداشت…. هر کجا میرفتیم سایه شوم و حرفهای نا امید کننده و ضرب و شتم بی مورد، فحش و ناسزای او ما را رها نمیکرد، کسی هم پیدا نمیشد ما را از این موقعیت نا بسامان نجات دهد و رهایی ببخشد. با آ نهمه منم منم زدنش اینقدر شعور نداشت که میبایست ما وصله تن هم باشیم و عیبهایمان را از دید مردم بپوشانیم تا میتوانیم مشکلاتمان را خودمان رفع و رجوع کنیم، نمیدانم چرا فکر میکرد اگر از من به دیگران به دروغ بدی بگوید خودش را بزرگ خواهد کرد اشتباهش همینجا بود؟! مرا نمیشناخت من عاشق او بودم و دلم میخواست بهترین زندگیها را داشته باشد طوریکه بوجود او افتخار کنم و تمام سکوت من برای این بود که دلش را نشکنم و او را برای همیشه از دست ندهم، هر روز کاری جدید برایش انجام میدادم. شاید عاقل شود و قدر خواهرش را بداند اما این تنها یک آرزو بود و بس من همیشه در حسرت یک خواهر که  بمعنای واقعی خواهرباشد غمگین ماندم و هیچ نگفتم. فکر نمیکنم وقتی برایم مشکل تراشی کرد سم خوراند بد گویی و بدترین نسبتها را بمن زد باو جام افتخار دادند یا تعداد خواستگارانش افزون شد و یا صورت و قیافه اش حتی مختصری تفاوتی از گذشته پیدا کرد فقط برای خنک شدن دلش و کم شدن عقده هایش اگر به چنین کارهای کثیفی در مورد خواهر کوچکتر از خودش دست زده متاسفم که اعتراف کنم بنظر من از او بدتر کسی در هیچ کجای این کره خاکی پیدا نخواهد شد و در این مورد گوی سبقت را از همه خواهران عالم ربوده و از آن خود کرده……. انگار خدا میخواست که او خلاف کند و ما هم کاملا لا پوشونی نماییم که هیچکس خبر دار نشود و او همچنان به عشق و حال خود بپردازد و ما همگی سکوت اختیار کنیم تا بیشتر به مراد دل خودش برسد… تا میتواند ظلم و تعدی کند حتی به برادر و خواهر کوچکتر از خودش که همخون او بودند و باید برایشان مادری کند و اگر تجربه خوبی در زندگی دارد در اختیار آنها بگذارد اما دریغ از این اعمال خدا پسندانه و روشهای زیبا اصولا عادت به این کارهای نیک نداشت انگار ناف او را برای دو بهم زنی و کارهای بد و حسادت بریده بودند و تفاوت او با بقیه اعضای خانواده باور نکردنی بود. 

بهمین جهت مادرم با تاسف میگفت: «شایددر بیمارستان عوض شده بخصوص چهره نازیبا با صدای کلفت موی شبیه سیم از همه بدترآن کارکتر او که هیچکدام چنین خوی شیطانی که او دارد خوشبختانه ندارین!؟» ادامه میداد در غیر اینصورت زندگی واقعا غیر قابل تحمل و نا ممکن میشد. حسادت بیمار گونه اش سر به طغیان کشیده بود و منتظر فرصتی بود که از محبوبیت من بکاهد و همه دوستان مرا بسوی خود بکشاند اما موفق نمیشد و بقول معروف تیرش به سنگ میخورد و کماکان هنوز من مورد لطف آشنایان و دوستان و برادر ها و خانواده خودم بودم و هرچه من میگفتم برادرم همان خواسته را بلافاصله برایم انجام میداد و اگر نیازی مادرم یا خوداو بچیزی داشت بوسیله پادر میانی من آن امر حتی اگر  ناممکن بود میسر میگشت…..

نویسنده ملیحه ضیایی فشمی 

09.02.2023

اتریش وین 

 

مطالب مرتبط

Leave a Comment