رنگین کمانی از رنگ سیاه/ محمد امین زینلی

 

رنگین کمانی از رنگ سیاه

 محمد امین زینلی

مقدمه

    بعضی از حرف ها را باید در لفافه گفت، بعضی از مشکلات را باید در قالب کنایه بیان کرد، بعضی چیزها را باید به در گفت تا دیوار بشنود، ولی درد من زخمی بود که باید رک و راست در چشم های طرف مقابل فریاد زد  و حال بهم خوردنش را لمس کرد.

    داستان من  و ما، داستان غم انگیز  ، واقعی  و دل بهم زنی بود، که تا به زبان می آمد مثل سوسک سقط شده در دستشویی چندش آور بود. مثل وقتی که از غذای تهیه شده از جنین صحبت به میان می آمد.

    داستانی بود که هر کس و نا کسی به خودش اجازه میداد در مورد من و ما، دیده و ندیده، شناخته و نشناخته ، دانسته و ندانسته قضاوت کند.

    داستان زندگی من، همان داستانی بود که داستان های دیگر را باید در آن جا میدادند و تعریف میکردند. داستان من را نمیتوانستند در داستان های دیگر بگنجانند. خشن، سخت، انعطاف ناپذیر، دردآور و هر صفت زمختی که بدانی و ندانی، و هر صفت زشتی که بخواهی و نخواهی در داستان زندگی من جا میگرفت.

    دردی بود که گفتنش سخت و از کجا شروع کردنش مصیبت بود. درد دل تنگی خاطرات تلخ و تلخ تر. دلتنگ همه کسانی که در حقم بدی کردند و فکر میکردند که خوبی می نمایند و حق با آنهاست. دلم میخواست یک روز بیاد که در کنار همه ی آنها باشم. تک تک آنها. فقط یک روز. شاید اگر بشود دو روز ، نتوانم تحمل کنم. ولی آنچه الان مهم بود، دلتنگی من بود و دیگر هیچ چیز برایم اهمیت نداشت. کاش میشد که همه چیز را با صحبت کردن حل کرد. کاش میشد همه چیز را توضیح داد. کاش میشد که فهمیده شد.

    من بد نکردم. من بد نبودم. آنها بد نکردند. آنها بد نبودند. گناه از که بود؟ انسان ها شبیه رنگین کمانی هستند که از رنگ سیاه تشکیل شده است، رنگارنگ ولی از درون چرک و چَلُم.

    من، اینجا، تنها، مثل همه ی روزها، بدون هیچ دغدغه ذهنی، روی تختم لم داده ام. داخل اتاقی که خودم تزئینش کردم. آن طوری که دلم میخواست. من، یک پسر با کلی عروسک و عکس های سکسی که به در و دیوار اتاق چسبانده. چیزهای که همیشه دلم میخواست را حالا داشتم. هیچکس به من نمی گوید چرا. زشت است. عیب است. بی آبرو. خجالت بکش. نکن. نره غول، دلقک، سَبُک، تَنُک و هزار حرف بی جای دیگر. ولی من ، الان، اینجا، جایی که همیشه دوست داشتم و دلم میخواست آنجا باشم، دلتنگ همه ی این ناسزاها بودم. روانشناس ها به من میگفتند که نیاز به یک تغییر دارم. یک تغییر بزرگ در زندگی. ولی خودم میدانستم که تغییر، هیچ دردی را از من دوا نخواهد کرد. دل من برگشت به عقب میخواست.

     دلم یک هم زبان میخواست. دلم آن قدیم قدیم ها را میخواست. بعضی وقتی ها هست که صاحب همه چیز هستی. ولی انگار که هیچ چیز نداری. همه کس ات را در زندگی از دست دادی و آنجاست که میفهمی درد غربت یعنی چی. آنجاست که میفهمی تنهایی یعنی چی و آنجاست که میفهمی هیچ جای دنیا خانه ی خودت نخواهد شد. حتی اگر در خانه ی خراب شده ی خودت هر ثانیه ناسزا بخوری، حتی از اثاثیه های خانه هم. آری، فحش و ناسزا خوردنی هست نه شنیدنی. میخوری و جزئی از قلب شکسته ات میشود.

    دوست دارم تمام دردهایم را یکجا فریاد بزنم. دوست دارم داد بزنم. گریه کنم . اشک بریزم. مست کنم. تا یک مدت اولش خوب هست. هیچ چیز احساس نمیکنی . همه اش شادی هست. چیزهایی که برات یک رویا بود را لمس می کنی. برای خودت یک آشیانه داری یا حداقل یک چهار دیواری که داخلش راحت میتوانی سیگارت را دود کنی. دیسکو بری و تا آخر شب بیرون بمانی و کسی بِت نگه کجا بودی و چه میکنی. میتوانی آرایشی که دوست داری را ، هر چقدر هم که جیغ باشه، بکنی. میتونی هر لباسی که دوست داری بپوشی. کفش پاشنه بلند با مینی ژوپ. هر جور که عشقت است.

    همه چی خوب پیش میرود. ولی بعد یک دفعه یادت می آید که تنها هستی. هیچ هم زبانی نداری. کسی نیست که بگوید چه خبر. حالت خوب است. دلت برای همان هایی تنگ میشود که تا وقتی کارت نداشتن بِت زنگ نمیزدن. الان دلت میخواد که کارت داشته باشن و بهت زنگ بزنن. خودت را گناه کار میدانی. شاید اصلا گناه کار هم نباشی. چه گناهی؟.

     تو حق خودت را میخواستی . کمترین حقی که هر انسان میتواند در زندگی خودش داشته باشد، ولی تو برای داشتن همان حق هم احساس گناه بزرگی داری. ظلمی که نکردی، ولی کرده احساسش میکنی. همان آبرویی که بهش میخندیدی و یک چیز احمقانه میخواندیش ولی الان احساس گناه سراسر وجودت را میگیره که چرا آبروی پدر و مادرت را جلو در و همسایه بردی و خجالت زده شان کردی.

    دلت میخواد با خواهرت سر چیزهای الکی دعوا کنی، ولی خیلی وقته که محل سگ هم بهت نمیذاره . دلت میخواد داداشت یک فس خوب کتک بهت بزنه ولی خیلی وقته حتی یک زنگ هم بهت نزده چه برسه به کتک . دلت برای تک تک کسانی که مسخرت میکردن تنگ میشه .

    بعضی ها میگن درد غربت ولی درد من، احساس گناهی که  غربت زده شده بود، بود. آخه چرا؟ به چه جرمی؟ فقط میفهمی که همه جای دنیا، آسمان برای تو یک رنگ است. تو در تمام دنیا متهمی و اینجا هم به هوایی که خراب هست و دگرگون ، میگویند “شوول(Schwul) “.!

 

 

مطالب مرتبط

Leave a Comment