رویای زیبا

  رویای زیبا
 
وزش باد، برگهای پاییزی را آرام آرام با پیچ و تاب فراوان بر زمین میریخت. سپس زوزه کشان برگهای بیجان را دایره وار در یکجا جمع مینمود و باز با اندک لرزشی بحالت اول بر میگرداند! همینطور که ناظر افتادن برگها بودم و به درخت لخت و عریان نگاهم دوخته شده بود! گرد و غبار جاده مرا بسوی دیگری سوق داد؟ اسبی بتاخت و چهار نعل پیش میآمد، پیدا بود سوار کار ماهری بر آن سوار شده، نزدیک درخت که رسید اسب ایستاد و من توانستم لباس و چهره مرد را خوب ببینم. در حالیکه دستی بر سر و یال مرکب خود میکشید از اسب پیاده شد؛ گرد راه بر روی لباس و کلاه او اثری بجا گذاشته که نشان دهنده راه بسیار دوریست که او پیموده کمی مکث کرد و بعد آرام بطرف من آمد!؟ انگار ادرسی را از من سئوال میکرد هر چه به لهجه اودقت کردم چیزی از حرفهایش دستگیرم نشد؛ زبان بیگانه و عجیبی داشت!
 
 
شاید تا بحال چنین گویشی را نشنیده بودم!؟ سکوت همه جا را فرا گرفته و تنها تک درختی و نیمکتی بود که من روی آن نشسته بودم. بنابراین آنطرفها کسی را نمیدید تا پاسخش را بگیرد؟ نا امیدو خسته بنظر میرسید؛ نمیدانم چرا دلم برایش سوخت و کاملا حالش را درک نمودم در حالیکه با اشاره راه را باو نشان میدادم، افسار اسب را در دست گرفت و همراه من از چند خیابان گذر کردیم و کم کم به کلبه ما نزدیک میشدیم. غریبه خوشحال شد و اسبش را رها کرد و با بفرمای من وارد منزل شد. پدرم جلو آمد و گفت:« پسرم مهمان داری ببرش اتاق مهمان خانه ازش پذیرایی کن.» گفتم:« پدر ممنونم چشم الان تعارف میکنم با دست و علامت او را بمهمانخانه دعوت نمودم.» او این دعوت را پذیرفت و ارد اتاق شد و بالای مجلس روی مخده نشست.
 
زود دست بکار شدم شربت و نوشیدنی برایش تدارک دیدم با مجمعه بزرگی در پیش رویش نهادم، چشمانش گرد شد و با لبخند همه نوشیدنیها را نوش جان نمود. هنگامیکه از اتاق خارج شدم چشمانش مرا بدرقه میکرد! سپس که باتاق برگشتم بخواب عمیقی از شدت ضعف و خستگی فرو رفته بود. ناگهان متوجه زخم عمیقی روی شانه راست او شدم که خونین بود، تعجب کردم پس چرا پچیزی از درد خودش باز گو نمیکرد؟ شاید هم ابتدا که با او آشنا شدم و در خواست کمک میکرد، همین مسئله بود. به استقامت و پایداری او با بودن چنین درد بزرگ و سر خم نیاوردن لب به تحسین گشودم. یکی یکی خانواده من برای دیدن غریبه زخمی وارد اتاق میشدند از شکل و شمایل او تعریف میکردند! جوان خوش سیمایی بود و با قد و بالایی رعنا و لباسی بسیار زیبا که حتی با بودن کمی گرد و خاک اما گران قیمت بنظر میرسید!؟
خوا بش طولانی شد! پدر آمد با دیدن مشکل آن جوان گفت:« حکیم باشی را زود خبر کنیم تا بمعالجه او بپردازد؟!» پدرم سئولات زیادی داشت گفت:« کی و چطور با این جوان آشنا شدی؟ »فکر میکنم درست همسن و سال خودت باشد.گفتم:«بگمانم، اینطور بنظر میرسه!» مادرم غصه میخورد و برایش دعا میخواند و مرتب اسفند دود میکرد! یکی یکی تا صبح بالای سرش بیدار میماندیم تا اگر مشکلی داشت با ما در میان بگذارد. حکیم باشی که تنها طبیب شهر بود بسفر رفته و جایگزینی نداشت تا بمداوای او بپردازد!
مادرم گفت:« من خودم او را شفا میدهم از خاکستر و زره تخم مرغ و معجون دیگری استفاده نمود تا استخوان شکسته جوش بخورد اما بهوش نمیامد؟»
 
مادرم برای بهوش آمدن او تلاش میکرد با چیزهای مختلف تا اینکه بلاخره با ناباوری چشمهایش راگشود و با همان زبان عجیب چیزهایی بیان میکرد..شاید برای رفتن به سرزمین خودش آماده میشد اما با تعجب همگی ما؛ ماریا خواهرم را صدا میکرد! اسبش را میبایست زین کند تدارک سفر را ببیند، لنگان لنگان به جایی که اسب را گذاشته بود رفت.  هر چه باطرف نگاه انداخت خبری از اسب ندید هاج و واج دم در کلبه خشکش زده بود!؟ نمیتوانست مقصود خودش را بفهماند؛ سخت آشفته حال شده، راه بر گشت هم ظاهرا از میان رفته و اسب گریخته؟! انگار تصمیم گرفته بود دوستان نا آشنای خود را ترک کند، در همان لحظات پدر کاره مزرعه را بپایان رسانده بود و بخانه باز میگشت. احساس کرد که با اینکه حال جوان رو به بهبودی رفته اما نگران است و دو دل برای رفتن؟ پس بنابراین پدر با خواهش گفت:« پسرم پیش ما بمان از فردا هم با من بمزرعه بیا و کمک کن؟» پدر نمیدانست تا چه اندازه صحبتهای او را فهمیده اما با لبخندی که جواب مثبت را بدنبال داشت مواجه شد؟ اولین شامی بود که در کنار این خانواده نوش جان میکرد چنان با میل و رغبت میخورد که همه را بوجد آورده بود. سفره بزرگی پهن کرده  انواع و اقسام غذاها بچشم میخورد و غذا برای هر سالیقه ای در سفره بمیهمان ناخوانده سرش را بعلامت رضایت تکان میداد و خوشحال بود اگر چه از حرفهای یکدیگر چیزی نمیفهمیدند اما حالت شادی را میشد از چهره و چشمان میهمان بخوبی خواند، بدقت بحرفهاییکه بین خانواده رد و بدل میشد گوش فرا داده شاید بدین ترتیب زبان آنها را یاد بگیرد! سپیده صبحدم چون حریری از نقره شروع آغازین روز دگری را نشان میداد و عزم را جزم نمودند برای کار در مزرعه بهمراه پدر مهممان زودتر بلند شد و آماده بود، از آب و غذا را هم بهمراه میبردند. پدر شروع بصحبت کرد و گفت.:«پسرم تو کار درر مزعه را میدانی؟» ابتدا جوان میهمان به دهان پدر خیره شد و سپس با تکان دادن سر حرف او را تایید نمود. مادر و خواهرم برایش سنگ تمام گذاشته بودند هنگامیکه در بیهوشی بسر میبرد خواهر هراز گاهی تا صبح بر سربالینش مینشست اما بعد از خوب شدن حالش بخصوص خواهر از او فاصله گرفت و میگفت:« انگار از قدیم او را میشناسم و حدس میزنم که اسمش ادواردباشد!؟ جوان برازنده ای بود بیشک با دیدنش هر دختری آرزوی زندگی با او را داشت، با پدرم سرگرم کار در مزرعه شده بود و خوشحال و خندان عصرها باتفاق بر میگشتند. زندگی ما با آمدن این تک سوار زیر و رو شد، انقلابی در محله و خانه ما پدید آمده بود! اگر زبان ما را یاد میگرفت مشکل بر طرف میشد و قضایا کاملا روشن میگردید. پس وقت را از دست ندادیم و چون خواهرم از همه کم کارتر بود و اوقات فرا قتش فراوان، بنابراین این امر باو سپرده شد. کم کم همه شهر خبر دار شدند که سوار کار غریبه ای وارد شهر شده یک بیک برای دیدار از او بخانه میزبان سر میزدند و هراز گاهی اورا مهمان خانه هایشان میکردند. علاقه مردم بیش از پیش شده، سئولات زیادی در مورد او داشتند که همه بیجواب میماند؟ زیرا زبان او را کسی نمیفهمید اما کار کشاورزی آن غریبه یا همان ادوارد روز بروز پیشترفت میکرد. ادوارد همیشه خسته بود و انگار به دورهای دور اندیشه میکرد؟!
 
لباسش ژنده و کثیف شده مادر و خواهر ازش میخواهند که برای شستن بانها بسپارد و لباس برادر را بجای آن بر تن کند. ادوارد قبول میکند و لباس را بانها تحویل میدهد خواهر برای اینکار انتخاب میشود، جیبها را یکی یکی در حال جستجو بوده که نامه ای نظرش را جلب میکند! نامه برای دختری باسم ماریا نوشته شده که همنام با ماریا خواهر است! بدون آنکه آن را بخواند نوشته های آنرا حدس میزند؟! مادر بسیار متعجب شده؛ تنها چیزی که واضح است تاریخ نامه که هزار وهشتصد و بیست را نشان میدهد! یعنی شماره بی اهمیتی ایست یا واقعا مربوط به دویست سال قبل درستی یا نادرستی مشخص نیست اما نامه زیاد کهنه و رنگ و و رفته بنظر نمیرسد احتمالا اگر ادوارد برای دختری بنام ماریا نوشته؛ بنابراین میشود حدس زد که عاشقانه نوشته شده نامه را در گوشه ای پنهان کردند و مشغول شستن لباش شدند!؟ اکنون صحبتی نیست مگر از ادوارد غریبه ای که با اسب سفید از دوردستها آمده! ماریا مرتب در مواقع بیکاری باو درس میداد و زبان میآموخت تا بتوانند با غریبه مرکب سوار ارتباط کلامی پیدا کنند. زندگی زیبا شده بود با و جود و حضور آن غریبه کم کم رونق میگرفت و از فقر فرسنگها فاصله پیدا میکرد! با کمک ادوارد خانه را کوبیدند و به بنای بسیار مجلل و بزرگی تبدیل کردند و اسباب و اثاثیه خانه را مدرن و زیبا نمودند! لباسهای کهنه نخ نمای قدیمی را به البسه الوان و گرانقیمت مبدل کردند؟ جواهرات دست و گردن دختر و مادر را پر کرد، آنقدر زندگی آنها رونق گرفت که شکوه و جلال آن چشم همه شهر را گرفت بعنوان حاکم شهر پدر را انتخاب کردند؟! بنابراین قصر پر شکوهی منتظر خانواده آنها بود که در آن زندگی کنند دیگه ادوارد غریبه نبود بالای سر آنها جای داشت و زبان آنها را بهتر از خودشان آموخته بود. یکروز صبح هنگامیکه ماریا چشم باز کرد متوجه نوشته و نامه ای شد که در حقیقیت ترجمه همان نامه قدیمی بود. ادوارد با سوز و گداز هر چه تمامتر، مکنونات قلبی خودش را عنوان نموده و تقدیم به ماریا کرده بود .  
 
 
نویسنده: ملیحه ضیایی فشمی

مطالب مرتبط

Leave a Comment