سایه تنهایی فصل بیستم

فصل بیستم

گفتم: باشه ببخشید فقط می خواستم بدونم؟
..
خیلی عجیب بود ؛حتما مسئله ای هست که محمد نمی خواهد به من بگوید!
مثل ازدواج خودش که هرگز نگفت؟ تصمیم گرفتم که مجددا پیش مادر محمد خانه آنها بروم. خانه ای که همیشه مانند قصرهای قدیمی ، باشکوه و جلال بنظر می رسید. در نظرم انسانهای خوبی که در گذشته با عشق زندگی میکردند و همیشه شکر گزار بودند، به یاد آنها میفتادم. مادر در را برایم گشود، روی ماهش را بوسیدم.
گفتم: مادر عزیزم خیلی دوستت دارم! لبخند زیبایی به روی لبهایش نشست؛ خیلی مهربان و دوستداشتنی جواب بوسه مرا را با یک گل زیبا ی سرخ و چند بوسه آبدار داد. وقت را غنیمت شمردم خوشبختانه کسی در منزل نبود ! تنها خودم و خودش بودیم داخل اتاق شدیم عکس پدر روبه روی در ورودی بود. بی مقدمه سوال کردم راستی پدر چرا به این زودی فوت کرد؟
با کمی مکث ادامه داد: عزیزم داستان مفصل زندگی ما، پر از ماجراهای گوناگون است که اگر برایت تعریف کنم یک کتاب خواهد شد.
با عجله گفتم: دوست دارم همه آنها را بدانم؟
رفت که قلیانش را بیآورد با سینی میوه و شیرینی برگشت، سریع با عجله آمد که برایم دردل کند. چند لحظه ای مشغول پک زدن به قلیان شد، دودش را به بالا پرتاب کرده و یقینا از بوی آن کیف میکرد! حالت خوبی به چهره جذاب او میداد ، در حالیکه رنجهای بیشمار؛ رخسارش را تکیده و پر چین وچروک نموده؟ اما چشمانش با محبت بود و برق عشق داشت. اندام زیبایی که هنوز آن را به خوبی حفظ کرده اما کمی دستهایش می لرزید! خوب که مست از کشیدن شد رو به عکس پدر کرد.
گفت: این تابلو را می بینی؟ این عکس پدر محمده بی نهایت خوش چهره بود، توی تمام محله ها و کوچه ها او را می شناختن و دختران زیادی برایش دندان تیز کرده بودند که با او ازدواج کنند؟ اما آقا مجید بابای محمد را میگم فقط مرا دوست میداشت! همسایه بودیم هر روز یکدیگر را از دور نگاه میکردیم. من خیلی کم سن و سال بودم او هم نوجوان، اما بیشتر از سنش نشان میداد. هیکل مردانه، چهره جذاب، چشمان با نفوذ، خیلی رشید و با ابهت بود.
رو به من کرد و گفت: منهم دخترم ؛مثل تو عاشق بودم و لحظه ای از فکرش غافل نمی شدم. الان کاملا تو را درک می کنم آرام جان من معنی عشق را به خوبی می فهمم؟ کمی مکث کرد شاید به یاد آن زمانها افتاده و خودش را در آن موقعیت حس میکرد؟
با همان شور و هیجان ادامه داد گفت: ما پنهانی یکدیگر را می دیدیم و سخت عاشق بودیم .. حرفش را قطع کردم.
گفتم: ببخشید باید اعتراف کنم که شما هم بسیار زیبا و دلربا بودید! مادر به من خیره شده هنوز توی همان حال و هواها بود.
گفت: کجای صحبتم بودم؟
زود بخاطر آورد و گفت: پدر محمد مرا انتخاب کرد؛ او در کوچه بعدی منزلشان بود. راستش خانواده من موافق نبودند و می خواستند که من تحصیلاتم را دادمه بدهم و به جایی برسم!
گفتم: در آن دوره که اینطور نبود!
با خونسردی گفت: چرا پدرم روزنامه نگارومادرم هم معلم بود!
در حالی که خیلی متعجب شده بودم گفتم: راستی هیچ نمی دانستم؟ چقدر با فرهنگ و جالب!
گفت: اما من نمی توانستم درسم را ادامه بدهم؟

چون سخت فکرم مشغول بود، مجید را می خواستم دوری او برایم دشوار بود. بلاخره آنقدر مجید آمد و رفت؛ التماس کرد تا پدر و مادرم راضی شدند که مدتی نامزد باشیم ،وقتی درسم تمام شد ازدواج کنیم. یک محرمیتی خواندند و ما هر روز یکدیگر را میدیدیم. روزی به خودم آمدم که با آن سن و سال کم بار دار شدم! بلا فاصله ازدواج ما علنی شد خانواده من قبول کردند چون راه دیگری نداشتند؟ من و مجید به هم رسیدیم ، خوشبختی ما آغاز شد. اما توی همین خونه موروثی جدم بودیم ،چون هنوز کاری نداشت! کم کم مجید حجره ای در بازار گرفت و شروع به کار کرد. وضع زندگی ما روبه راه شد که همان زمان دختر بزرگم به دنیا آمد دو سال بعد هم محمد و به ترتیب بقیه بچه ها! خسته شده بود ،نمی توانست ادامه دهد.بلند شد و بیرون رفت مثل همیشه با دستی پر که البته قلیان هم یکی از آنها بود، داخل شد.مکث کوتاهی نمود در حالیکه کمر قلیان را گرفته بود عروسکهای داخل آن پیچ و تاب می خوردند. نگاهم حرکت آنها را دنبال میکرد.
مادر پرسید خیلی از این عروسکها خوشت آمده؟
گفتم: بله تا بحال ندیده بودم!
مادر ادامه داد: درقدیم به اینها شهین و مهین می گفتند.
قل قل قلیان و رقص عروسکها مرا محو تماشا کرده بود. خیلی مشتاق بودم دنباله داستان زندگی مادر محمد را بشنوم.
گفتم: لطفا ادامه بدین راستش حرفهای شیرین و دلچسب او مرا کاملا سرگرم کرده و غافل از وضعی که داشتم می کرد. لبخند قشنگی گوشه لبش نشسته بود.
گفت: عزیزم زندگی ما بسیار خوب می گذشت و مشکلی نبود ما عاشقانه یکدیگر را دوست داشتیم بچه ها با عشق بزرگ میشدند و رشد میکردند. به اینجای حرفش که رسید کمی غمگین شد؛ صورت زیبایش پرچین تر بنظر میرسید.
گفت: دختر بزرگم مهین هنوز مدرسه میرفت که او گرفتار عشق جوان دانشجویی شد که بسیار خوش سیما بود! مجید پدرش به یاد خودمان افتاد؛ بنابراین زود قبول کردیم و آنها ازدواج کردند. اما چون درس ناصر دامادم تمام نشده و کاری هنوز نداشت در همین خونه زندگی آنها شروع شد. مجید همسرم خیلی بهشون کمک میکرد، حتی مخارج دانشگاه و پول تو جیبی ناصر را هم می پرداخت؟ چون دخترم بشدت ناصر را می خواست؛ سرعت پک زدنش به قلیان به مراتب بیشتر شده بود و با هیجان زیادی صحبت می کرد.
ادامه داد: این کمکها ادامه داشت تا پایان تحصیلات ناصر دامادم تا مهندس شد و مدرک پایان نامه را دریافت کرد. شغل بسیار مناسبی توسط دوستان برایش پیدا شد. وقتی خودش را کاملا گرفت و بقول معروف خرش از پل گذشت! دامادم سر ناسازگاری گذاشت و مدام بهانه می گرفت، کاری کرد که مهین دیگه نمی خواست با او زندگی کند. حتی به دخترم تهمت زد او را گناهکار شمرد! در حالیکه نوه ام مهنازکودک بود احتیاج به مادر داشت ! اما همسرم مجید بسیار ناراحت شد، طوریکه خودش طلاق مهین دخترم را گرفت. دامادم برای اینکه بیشتر ما را عذاب دهد، نوه ام را پنهانی به خارج از کشور برد و هنوز هم آنجاست. دخترم ،خیلی کم مهناز نوه ام را می بیند. ساکت شد و به فکر عمیقی فرو رفت! دیگه میل به قلیان کشیدن هم نداشت آن را کنار گذاشت و دهانش را پاک کرد لحظاتی سکوت بر قرار شد؟ من در حالیکه به راز بزرگی دست یافته بودم؛ سئوالات زیادی به نظرم میرسید؟
پرسیدم پس مهین جان دختر بزرگ داره ؟هیچ فکرنمی کردم اصلا بهش نمیاد من فکر می کردم که ازدواج نکرده.
گفت: همه همین حرف را می زنند. خواستگار هم مرتب برایش میاید، اما هرگز ازدواج نخواهد کرد! خیلی ناراحت شدم چه مادر فداکار و رنج کشیده ای؟!! بیشتر کنجکاو شده بودم؛ در مورد همه چیز زندگی آنها مطلع شوم.
از این رو گفتم: پس بقیه خواهر ها چطور ؟ از این حرف من دوباره مجبورشد که قلیان را چاق کند و ادامه حرفهایش اینگونه بدهد.
دخترها وقتی زندگی مهین خواهرشون اینطور شد ،کمی از فکربه ازدواج و تشکیل خانواده دلسرد شدند! تقریبا همشون تصمیم داشتند تنها و مجرد باقی بمانند؟ تا اینکه مریم برای استخدام در شرکتی فرا خوانده شد رئیس شرکت از مریم خوشش آمد.
گفت: تو اصلا نمی خواد کار کنی اگر آدرس را بدی من میام خواستگاری! اتفاقا درست میگفت آمد و تا پای عقد هم رسید ،اما ما قبول نکردیم چون اختلاف سن او با مریم بسیار زیاد بود.
گفتم پدر محمد چرا زود فوت کرد؟
گفت: مجید همسر عزیزم بخاطر اینکه به مهناز فوق العاده علاقمند بود، از جدایی نوه مریض شد! مدت کوتاهی بعد درگذشت! دیگه گریه امانش نمیداد، تا بالاخره وقتی یکدل سیر گریه کرد و اشک ریخت کاملا از رمق افتاد، در گوشه ای آرام گرفت. هردو ساکت بودیم و چیزی نمی گفتیم! من جلو رفتم و او را نوازش کردم .
کم کم به حرف آمد گفت: یاد مجید پدر محمد افتادم ،شوهرعزیزم خیلی زود از غصه مهین و جدایی نوه ام از پای درآمد. چون خیلی به آنها علاقه داشت، از ناراحتی دق کرد و مرد.
گفتم : متاسفم من نمی خواستم خاطرات تلخ شما را یاد آوری کنم! مادر محمد درحالیکه دستهای مرا میفشرد مرا در آغوش گرفت.

گفت:عزیزم آرام جان خوب کردی که آمدی من با تو دردل کردم سبک شدم.
گفتم:خواهرهای محمد یک از یک زیباتر هستند بخصوص اکرم خوشحال شد لبخند زیبایی لبهایش را زینت داد.
گفت: بله کاملا درست گفتی ، همه حرف شما را میزنند اکرم درست شبیه پدرش شده محمد هم شبیه اوست.
گفتم:بله همینطور است که شما میگید.
پرسیدم میتونم سئوال کنم :چرا تا به حال شوهر نکرده؟ یقین دارم خواستگار برایش کم نبوده؟
گفت: بله خیلی ها آمدند و رفتند یکی از آنها اکرم را خیلی دوست می داشت نامزد شدند و باهم به خارج از کشور رفتند؛ قرارشد وقتی برگشتند ازدواج کنند. اما نه تنها ازدواج نکردند! نمی دانم چه بلایی سر دخترم آورد که اکرم روانی شد و مدتی هم بستری بود! دو سال از کارش کناره گرفت و بیکار بود که بلاخره با سماجت ،خواهش و تمنا توانستیم او را بکار برگردانیم. تا مجددا بتواند روحیه اش را به دست آورد.
گفتم: واقعا از صحبتهای شما اینطور تصور میکنم که بسیار مادر نمونه و برد باری هستید. پشت فرزندان خود و غمها و ناراحتی های آنها محکم و استوار ایستاده در حالیکه غم شما هم کم نبوده؟
با نگرانی و صدای گرفته اینطور ادامه داد: الان بچه ها تصمیم گرفته اند که تنها زندگی کنند، چون هر چه جلوتر میروند به این بتیجه تلخ پی برده و این حقیقت بیشتر برایشان روشن میشود.همه توی این خونه مجرد هستند، تنها امین که او هم با وجود تو با محمد نمیدانم چه خواهد شد؟

نویسنده ملیحه ضیاییی فشمی

18 دسامبر 2018

وین اتریش

مطالب مرتبط

Leave a Comment