سایه تنهایی فصل بیست و دوم

فصل بیست و دوم

از محمد تشکر کردم اما دیگه حال بلند شدن از پشت میزم را نداشتم! هنوز نهار نخورده و گلویی تازه نکرده بودیم. به رستوران برگ سبز میعادگاه همیشگی رفتیم! خیلی خوش گذشت غذاها مطابق معمول و باب طبع ما بود. هر دو خسته بودیم و به خانه بر گشتیم خیلی سریع به خواب عمیقی فرو رفتیم. هنوز چشمهایمان گرم نشده بود که صدای گوش خراش تلفن، مزاحم خواب خوش ما شد. زود بلند شدم در حالیکه چشمهایم را میمالیدم با بی حوصلگی گوشی را بلند کردم.
امین بود! سلام آرام جان خواستم حالت را بپرسم؟
گفتم: ممنونم خوبم.
گفت: چی شده چرا صدات گرفته؟
گفتم: چیزی نشده خواب بودم.
گفت: خواب چه وقته؟
گفتم: آخه امروز سخت کار کردم تا همین الان شرکت بودم.
گفت: خسته نباشی برو بخواب و استراحت کن.
گفتم: ممنون گوشی را قطع کردم سر جایم برگشتم، محمد بیدار شد و صدای مرا شنیده بود.
با ناراحتی گفت: چرا با امین حرف میزنی، او را عزیزم خطاب میکنی؟
گفتم: خواب آلوده بودم نفهمیدم چی گفتم ببخشید!
محمد ادامه داد: ناراحتم نکن من ترا دوست دارم، نمی خواهم حتی برادرم هم صدای ترا بشنود.
گفتم: مسئله ما فرق میکنه. دیگه ادامه ندادم چون محمد خوابش برد، اما من ساعتها بیدارماندم و فکر می کردم. صبح خیلی زود هردو با هم بلند شدیم، در حالیکه خستگی روز قبل بر تنمان مانده بود. مشغول آماده کردن صبحانه روز دیگری و طلوع دوباره شدم. مثل همیشه رفتن به شرکت، اما قبل از آن محمد حمام رفته بود که مادر محمد تماس گرفت از من خواهش کرد، چون تنهاست به دیدنش برم؟
گفتم: مادر جون حتما میام! محمد خودش را آماده میکرد که به شرکت برود، سر راه مرا نیز به شرکت خودم رساند! کارها را زود به پایان رساندم و بدون انکه حرفی به محمد بزنم؛ دیگه مشگلی هم در کارهای شرکت نمی دیدم، پس بنا براین وقت را از دست ندادم ،کیفم را در دستم گرفتم خودم را مرتب نمودم و بی درنگ تاکسی دم در شرکت سوار شدم و بطرف قصر قدیمی و زیبای محمد روان شدم. خیابانهای شلوغ و پر ترافیک شهر را پشت سر گذاشتیم ،کوچه قدیمی باریک، مغازه های پایین خونه همه بازومشغول کسب وکار بودند. داخل کوچه شدم در اول خواجه خبر کن را به صدا در آوردم؟ در چوبی رنگ و رو رفته چوب نما کم کم غیر قابل استفاده میشد، اما محکم و پا بر جا ایستاده بود. پرده های اطلسی اتاق دخترها را می دیدم زیبا اما رنگ باخته بودند. لحظاتی طول کشید تا مادر محمد از یکی دو پله بالا آمد در را به روی من باز نمود!
بالبخند گفت: آرام جان عزیزم آمدی؟ منتظرت بودم خوش آمدی. مثل همیشه سیگاری در دست داشت، رویم را بوسید دستهایش را بوسه زدم ،مرا به داخل اتاق پذیرایی راهنمایی کرد. وقتی وارد شدم تنها نبود! زن جوان وزیبایی که یکطرف صورتش جای سوختگی دیده میشد، سلام کرد جلوی پای من بلند شد. مادر معرفی کرد همسر سابق محمد شیرین خانم ،ایشون هم خانم آرام نامزد امین هستند.
شوکه شده بودم زبانم بند آمده بود، نمی دانستم باید چه بگویم؟ مادر محمد بدین ترتیب میخواست مرا از ازدواج با محمد منصرف کند و با دیدن چهره سوخته شیرین ،درس عبرت گرفته و دست به کار احمقانه ای نزنم؟ وجود آن زن ،مرا به دنیا و فکر بسیار بدی میبرد و دیدن او حقیقت را کاملا به وضوح روشن مینمود. ماجرایی که تا ان لحظه فقط یک خیال بود. اکنون رو بروی من نشسته گریه ام گرفته بود؛ اما بغضم را خوردم وسکوت نمودم!
پرسید شما با امین ازدواج کردید؟
گفتم: نه هنوز!
شیرین ادامه داد: امین پسر بسیار خوبی ایست، اطمینان دارم که شما را خوشبخت خواهد کرد. یقینا مادر محمد می خواست فاجعه بزرگی که در مورد همسر اول محمد رخ داده، از نزدیک مشاهده کنم و عبرت بگیرم؟ زبانم بند آمده بود و نمی چرخید؛ تا از زندگی محمد و او سئوالاتی داشته باشم؟ چون تا آن لحظه فکر میکردم که محمد تنها از آن من است. اکنون زنی پیدا شده که توسط محمد مشکل بزرگی برایش به وجود آمده و ادعا میکنه که با او در زیر یک سقف زندگی میکرده! برایم بسیار سخت و تکان دهنده بود. نمی توانستم وجودش را تحمل کنم آنهم درست روبروی من نشسته باشد؟
خواهش کردم یک لیوان آب برایم آورد، کار شرکت را بهانه کردم و سریع بیرون زدم. مادر محمد چیزی نگفت؛ آن زن هم باور کرد که کار دارم. با دیدن او به ناگاه تمام خانه روی سرم آوار شد و فرو ریخت. از آن خانه لعنتی خارج شدم. گمان میکردم که قصد مادر با آوردن آن زن فقط جدا کردن من و محمد میباشد؟
گفتم:دیگه پا توی خونه آنها نمی گذارم. خوب که به عمق ماجرا می اندیشیدم، او خیلی حرفها با این کارش به من گفت اما من نفهمیدم؟ زیرا عشق انسان را کور میکند، به غیر از معشوق کس دیگری را نمی بیند. من برای مادر محمد ناراحت بودم، او میبایست بار تمامی این مشکلات را به تنهایی بر دوش خود حمل کند و یک عمر به دنبال خود یدک بکشد. بنظر من لازم نبود این کارها را انجام دهد، چون من حقایق را فهمیده بودم، پس بنابراین نیازی نمی دیدم؟ فردای آنروزبه خاطر اینکه او از من دلخور نشود، خودم سر زده به خانه آنها رفتم. اتفاقا هیچکس غیر از خودش درآنجا نبود؛ از دیدن من خوشحال شد و مثل همیشه مرا در اغوش کشید و بوسید، موهایم را نوازش میکرد.
گفت: عزیزم من ترا مثل دخترهایم دوست دارم.
ادامه داد: منظورم این نیست که ناراحتت کنم، فقط گوشزد کردم تا آینده خودت را با محمد پیش بینی کنی. اما پای امین در کار است من وحشت از آن دارم که خیلی بدتر از اینها شود!
با نگرانی ادامه داد: خانواده ما شانس زیادی برای ازدواج و تشکیل خانواده ندارند! سرم را پایین انداختم چیزی نگفتم؟ مادر محمد پذیرایی میکرد وآمد در کنارم نشست.
گفتم: حق با شماست کاملا مثل هم هستیم، مادر محمد با تعجب پرسید چطور؟
گفتم: مادر و پدرم همیشه اختلاف داشتند تا انجاییکه یادم میاید، شاهد درگیری و مشاجره آنها بودم. من خیلی کوچک بودم که از اینجا رفتیم اما تمام آن لحظات را بخاطر دارم! نزاع و دعواهای آنها روز به روز بیشتر میشد، بلاخره آنقدر ادامه دادند که بسیار جدی شد و جدا شدند.اصلا فکر مرا نمی کردند که چه بر سر من خواهد آمد؟ بعد هم با خیال راحت هر کدام به دنبال زندگی خودشان، با شخص دیکری رفتند. مادر محمد تا آن موقع کاملا سکوت اختیار کرده و به دقت به حرفهای من گوش میکرد!
پرسید؟ یعنی پدر و مادرت کاملا از هم جدا هستند، مادرت همسر مرد دیگری شده پدرت هم با زن دیگری ازدواج کرده؟
گفتم: بله
گفت: خوب تو چکار کردی؟ من کودکی بی پشت و پناه بودم هراز گاهی با مادر و نا پدری و زمانی نیز منزل پدر با نامادری زندگانی را سپری میکردم. تا اینکه بعد از اینهمه مشکلات و کمبودهای عاطفی بلاخره بزرگ شدم. علیرغم تمام این ناکامیها به دانشگاه رفتم و تحصیلات خودم را به پایان رساندم. در همون شرایط کار هم میکردم و مستقل روی پای خودم بودم. مادر محمد حرف مرا قطع کرد.
گفت: به به خیلی خوشم آمد، چقدر قوی و با اراده خود ساخته. هیچوقت فکر نمی کردم، در چنین شرایطی قرار گرفته بودی. نظر من در مورد تو آرام جان کاملا عوض شد، اما نگران نباش دخترم در آینده جبران اینهمه سختی که کشیدی خواهد شد. حرفهای دلگرم کننده و نصایح بسیار پر بار او مرا به زندگی به همه چیز امیدوار می ساخت.
گفتم: از حالا به بعد شما مادر دوم من هستید، یکدیگر را در آغوش گرفتیم و بوسیدیم. مادر محمد قلیان آورد و با عذر خواهی شروع به کشیدن نمود، صدای قل و قل قلیان غم و نگرانی او را می کاست. به من نگاه خریدارانه ای کرد.
گفت: خوشحالم که دختر به این خوبی و زیبایی عرو س من شده! برای ما آرزوی خوشبختی میکرد. من و مادر محمد دوست شده بودیم مرتب درد دل میکردیم. برایم از گذشته و آینده میگفت و نوید خوشبختی را می داد. یک لحظه قلیان را کنار گذاشت و رفت البوم قدیمی خانوادگی را آورد؛ با شور و هیجان یکی یکی معرفی میکرد. عکسها فوق العاده بودند، خاطره انگیز و زیبا اما سیاه و سفید، ساعتها آنها را نگاه می کردم. مادر بزرگ و پدر بزرگ در این عکسهای قدیمی دیده میشدند! با دقت و مو شکافانه آنها را بررسی میکردم.
مادر متوجه اشتیاق من از دیدن عکسها شد تمام البومها را آورد. آلبوم بچگی محمد وقتی پسر کوچکی بوده روی پاهای پدر بزرگ نشسته! زمانیکه در آغوش مادر بزرگ و در کنار اقوام همه زیبا بودند. از کودکی، محمد سیمای دلنشین وحالت خاص در چهره اش پدیدار بود، زیبایی صورت و سیرت را با هم یکجا از آن خود نموده ؟!! از دیدن عکسهای کودکی محمد بسیار خوشحال شدم و چهره خودم را در لابلای آنها میدیدم! یک لحظه حواسم نبود، یکی از عکسهای محمد را بوسیدم و کلمه عزیزم را بکار بردم. مادر با لبخند به من نگاه میکرد،سیگارش را محکم تر پک میزد.
پرسیدم آلبوم عکس عروسی شما کجاست؟
گفت: الان میاورم بلند شد و آورد با حسرت نگاه میکرد و آه سردی کشید.
گفت: انگار همین دیروز بود که من و پدر محمد ازدواج کردیم ،چقدر زود گذشت.
ادامه داد: در همین خونه بود که زندگی قشنگی داشتیم؟ مادر برگشته بود به سالها قبل با همان حال و هوا تصاویر سیاه و سفید پدر بزرگ و مادر بزرگ محمد که در کالسگه نشسته بودند، دو اسب آنها را باخود حمل میکرد. عکس عروسی آنها بسیار دیدنی بود، تورعروس بصورت چین چین روی سر مادر بزرگ خود نمایی میکرد. لباس عروس بسیار بلند و آزاد پوشیده ، با بزک بسیارغلیظی صورتش را نقاشی کرده بود. داماد خیلی صاف کنار عروس با سبد گل ایستاده و خنده برلب داشت.از دیدن اینهمه عکسهای جالب و قدیمی که حقیقا هر یک از آنها را می توان بعنوان عکس روز در مجلات به نمایش گذاشت، محو تماشا و مدهوش ازدیدن آنها شدم.
زندگی خانواده محمد از پیش چشمم مثل فیلم گذر میکرد. تمام خاطره های آنها در ذهنم به تصویر کشیده میشد. گرمی عشق و صفا را در تصاویر مشاهده میکردم. عشق از چشمهای پدر و مادر زبانه میکشید؛ دستهای یکدیگر را به گرمی در دست داشتند. از شباهت فوق العاده محمد به پدرش یکه خوردم ،یک لحظه گمان بردم خود اوست که در لباس دامادی می بینم! عکس جوانی مادر محمد با اندامی خوش تراش و چهره ای بسیار زیبا مرا محو تماشا نموده بود، چشم از آن بر نمی داشتم!
مادر گفت: انگار همین دیروز بود که من با پدر محمد به عکاسخانه رفتیم این عکسها را گرفتیم! در حالیکه چشمانش به یاد آن روزها پر از اشگ شده بود.
ادامه داد: جوانی مثل برق و باد میاید و میرود، ما در گیر زندگی میشویم و متوجه نیستیم؟ زمانی به خودمون میایم که آینه موی سفید، صورت درخشانو صافی که اکنون چین و چروک، خطهایی که قبلا نبود را خیلی صمیمانه ، راست و پوست کنده نشان میدهد! ناگهان بیاد بیت معروف که میگوید. آینه چون نقش تو بنمود راست: خود شکن آینه شکستن خطاست. افتادم حرف او را تایید کردم، اما نتوانستم زیبایی خیره کننده او را نستایم.
گفتم: براستی در نهایت زیبایی بودید. به من نگاه میکرد در گذشته ها غرق شده بود.
ادامه دادم: خیلی از عکسها خوشم آمده، سراسر زندگی عاشقانه و قشنگ شما را دیدم که در همین قصر قدیمی و زیبا در مجموعه البومها ثبت و ضبط شده. هر بینده ای از دیدن آن عکسهای یادگاری پی به خوشبختی شما خواهد برد، عشق و زیبایی شما را تحسین میکند. مادر محمد سیگارش را روشن کرد و شروع به کشیدن نمود
گفت: روزهای خوشی داشتیم که یاد آوری آنهم خالی از لطف نیست. گوشه گوشه این خونه پر از خاطره است. سنگ فرشهای آن اگر زبان داشتند تعداد کسانی که به این خونه در رفت و آمد بودند را بیان میکردند. ما خیلی بر و بیا داشتیم پدرم سرمایه دار بزرگی بود و من تک دختر خانواده بودم. الان این خونه را نگاه نکن بهترین خونه این شهر بود برای خودش قصر قشنگی بود. خیلیها دوست داشتند مثل ما زندگی کنند. منزل ما پر از دوستانی میشد که در رفت و آمد بودند. مثل حالا سوت و کور نبود! برای کوچکترین مسئله همه فامیل دور هم جمع میشدند مهمانی مفصلی میگرفتیم.
گفتم: چقدر خوب، داشت سیگارش ته میکشید.
گفت: یک وقت ناراحت نشین دود سیگاراذیت نکنه؟
گفتم: نه دیکه عادت کردم فقط روز های اول مشکل بود.
گفت: من دیگه سیگار را خاموش میکنم و نمی کشم. از دیدن تصاویر بسیار جذاب با چهره های زیبا سیر نمی شدم یکی یکی آنها را مجددا مرور کردم و کنار گذاشتم.
گفتم: یکی از عکسهای کودکی محمد را برای خودم برداشتم؟
ادامه دادم: الان وقت رفتن شده زحمت را کم میکنم.
گفت:عزیزم خیلی سرت در آوردم.
گفتم: نه خواهش میکنم خیلی شیفته صحبتها و خاطرات شما شدم. البومها را خیلی خوب نگهداری کرده بود مثل اینکه همین الان خریداری شده! مرتب و تمیز، نشان دهنده زندگی سراسر عشق و خوشبختی آنها را سر جایش گذاشت. خواستم خدا حافظی کنم اما قبلا همه چیز را تدارک دیده بود. دستم را گرفت و بسوی اتاق پذیرایی برد، روی میز انواع غذاهای لذیذ چیده بود. دلم نیامد اینهمه محبت او را بی جواب بگذارم، دستانش را بوسه زدم. او هم چند بار رویم را بوسید و دست محبت بر سرم کشید.
گفت: عروس قشنگم اینها قابل ترا ندارند، همه چیز را به زور به من می خوراند!
گفتم: دست پخت خوبی دارید هر چه میخورم سیر نمیشم؟
بشوخی و خنده گفت:خوب حاصل یک عمر آشپزی این میشود؛ کار نیکو کردن از پر کردن است.
گفتم: کاملا درست میگین. بیشتر جوابها را با ضرب المثل پاسخ میداد. از صحبتهای پخته و عمیقش لذت میبردم؟ از زیبایی چهره و اندام هم دست کمی از جوانها نداشت!
گفتم: میخواهم سئوالی از شما داشته باشم میترسم ناراحت بشید؟
گفت: مگه چی میخواهی بگی!
گفتم: چرا مجددا ازدواج نکردید؟
با کمی مکث گفت: من هنوز عاشق مجید شوهرم هستم، مگر کسی میتواند جای او را در قلبم بگیرد؛ مرد من مجید بود و غیر از او کسی نیست. ضمنا من عشق او را به بچه ها منتقل کردم، حالا هم عاشق آنها میباشم. بخاطر همینکه دخترها از کنارم جم نمیخورند، چون عاشقی مثل من هرگز پیدا نخواهند کرد. هر دو با هم خندیدیم باز هم بابت پذیرایی تشکر کردم ،همدیگر را در اغوش گرفتیم و بوسیدیم. مثل مادرم او را دوست داشتم، محبت او دامن مرا هم گرفته بود.
گفتم: شما باید یکی به عاشقاتون اضافه کنید. با تعجب پرسید کیه؟

نویسنده ملیحه ضیایی فشمی

24 دسامبر 2018

مطالب مرتبط

Leave a Comment