سایه تنهایی فصل بیست و سوم

فصل بیست و سوم

گفتم:من
گفت: عزیزم من هم همینطور، خلاصه با یکدنیا عشق از هم جدا شدیم. من نیاز مبرمی داشتم تا با او صحبت کنم ،سایه تنهایی که سالیان سال از زمان کودکی تا کنون روی سرم حس میکردم. با وجود خانواده محمد بخصوص مادرش کاملا محو شده بود. به محل زندگی و تولد محمد عشق می ورزیدم، دامن پر مهر و عطوفت مادرش که محمد را برای من اینچنین بار اورده ،سر نیاز میگذاشتم و تشکر میکردم. کم کم شغل، شرکت ،کار همه چیز فراموشم میشد. مرتب به خانه آنها میرفتم محمد خبر نداشت که من و مادرش چه رازها و درد دلهایی که نمی کنیم؟ مادردست آخر هر آنچه از گذشته پر ارز ش داشت؛ به زور به من تقدیم میکرد! روحیه ام آنچنان عوض شده بود، که دیگه آن آرام سابق نبودم! خودم را سرشار از انرژی و عشق میدیدم. پیاده مسیر خانه محمد تا منزل خودم را طی کردم ،عجیب آنکه خسته هم نشدم! محمد آنروز مرا ندید وقتی عصربه آپارتمان برکشتم کلید انداختم، وارد شدم کفشهای محمد را دیدم؟ اما خودش نبود به اتاقها سر زدم او را دیدم که آرام وبی خیال مثل یک کودک به خواب عمیقی فرو رفته بود. جلو رفتم پیشانیش را بوسیدم .موهایش را نوازش کردم.
بیدار شد گفت: عزیزم آمدی
گفتم: بله.
گفت: کجا بودی؟
گفتم: همیشه کجا میرم؟
با خنده گفت: پیش مادرم بودی .
گفت: چی میگفتین؟
گفتم: هیچی از قدیم آلبوم عکسها را دیدم ،عکس بچگی ترا هم به یادگار برداشتم ببین. لبخند شیرینی بر روی لبانش نقش بست و عکس را نگاه میکرد.
گفت: در اینجا کلاس چهارم ابتدایی بودم!
گفتم: شکل همین الان جذاب و خوش سیما بودی
گفت: البته نظر لطف شماست.
گفتم: نه تعارف نمیکنم واقعیت را میگویم
ادامه دادم: شما چه زندگی پر از عشق و احساسی را تجربه کردید؟
گفت: بله همینطوره در خونه ما همه عاشق بودند!
گفتم: خیلی برایم جالب قصر قدیمی زیبای شما برای همینکه بوی صفا و محبت مهربانی میده.
گفت: امیدوارم اینچنین باشه. پرسیدم چیزی خوردی؟
گفت: نه.
گفتم باشه الان آماده میکنم خیلی سریع درست کردم و روی میز چیدم. محمد را با عشق و علاقه به طرف میز غذا صدا کردم. با دیدن سفره رنگین خوشحال شد.
گفت: به به چه میز زیبایی چیدی ممنون بر دستهای من بوسه زد و شروع به خوردن نمود. من چیزی نخوردم فقط به تماشای چهره زیبای او مشغول شدم. حس میکردم از گذشته عشقم خیلی بیشتر شده؛ دلم میخواست شب و روز فقط به او نگاه کنم و شرکت و امین را به باد فراموشی بسپرم. زنگ تلفن خبرم کرد که امین فراموش نشده هنوز هست؟
گوشی را برداشتم امین سلام حالت چطوره؟
صدای غمگینی پاسخ داد: دیگه صبرم تموم شده میخوام هر چه زودتر بیام!
کی؟
نمیدونم اما زیاد نمانده ،خیلی زود در اولین فرصت میام.
سردی جوابهای مرا به خوبی درک میکرد ،هراز گاهی شکایت داشت و لحظاتی سکوت میکرد. اما من حقیقت را نمی توانستم بگویم. ای کاش قدرت آن را پیدا میکردم تا عشقم به محمد را مقابل او اعتراف کنم، داستان را به پایان برسانم که نمیشد و همچنان مسکوت باقی مانده بود؟ یقینا اگر منطقی عمل کند با صبر و حوصله به حرفهای ما گوش دهد ،خواهد فهمید که یک عمر برایش نقش بازی نکنم و دروغ نگویم! در حالیکه عاشق محمد هستم با او زیر یک سقف ادامه دهم. محمد با نگرانی از من میخواست مسئله را عنوان کنم وهمه چیز را اعتراف نمایم. روز دیگری که مادر محمد را دیدم بر خلاف تصور من بحث را عوض کرده بود، فکر میکرد که قبول کردم و از محمد جدا شدم.
خوشحال بود و میگفت: تو و امین زو ج خوبی خواهید شد.
مرتب ادامه میداد: این قسمت از خانه را بشما و برایتان آماده کردم با لبخند اشاره میکرد بچه ها را خودم بزرگ میکنم. حرفهای شیرینی میزد و بین آنهم لبخند زیبایی تحویلم میداد. آرام جان تو هم عروس قشنگی هستی، انشا الئه خوشبخت بشید. اما بیچاره خبر نداشت که همین الان هم عروسش هستم همسر محمد شدم. آرامتر شده بودم زود تاکسی گرفتم که به آپارتمان برگردم. راستش محمد مرا به ارامش و خوشبختی رسانده بود. اما تنها فکر ناراحت کننده ای که داشتم امین بود، روبه رو شدن با او سخت به نظر میرسید. دم درآپارتمان پیاده شدم یک راست از پله ها بالا رفتم، تا خواستم در را باز کنم محمد پشت در منتظر ایستاده بود.
گفتم: عزیزم کلید داشتی؟
بله دو تا بود یکی از آنها را به من دادی .چقدر شیرین بود زمانیکه در را باز نمودم و چهره زیبای او را دیدم، زود جلو رفتم گفتم: عزیزم هیچوقت از من جدا نشو! صدای زنگ تلفن بگوش میرسید؛ هنوز لباسهایم را عوض نکرده بودم و کلامی بین ما رد و بدل نشده بود.
امین زنگ میزد گفت: کجایی؟
گفتم: خونه.حالت چطوره؟
گفت: مامانم را دیدی؟
گفتم: آره همین الان پیشش بودم.
گفت: با هم نهار خوردین و قلیان کشید!
چی میگفت؟ هیچی نگران تو بود.
گفت: بگو نگران نباشه کم کم کارها را درست میکنم و بر می گردم.
گفتم: کی ؟
گفت: نمیدونم به زودی در آینده خیلی نزدیک. دیگه مزاحمت نمیشم و گوشی را قطع کرد. لحظه ای برگشتم پشت سرم محمد بود پرسید چرا با امین صحبت میکنی؟
گفتم: من مجبورم، نمیتونم جوابش را ندم.
محمد با نگرانی ادامه داد: آخه درست نبست تو همسر منی، نباید با او اینطوری حرف بزنی!
گفتم: محمد مثل اینکه تو قضیه را نمیدانی؟ نمی تونم چیز دیگری بگم.
گفت: آخه من عاشق توهستم ،نباید برادرم هم صدای ترا بشنود.
گفتم: باشه عزیزم ناراحت نشو.محمد در مورد من حساسیت داشت، اگر دست او بود یقینا مرا کنج خانه میگذاشت و درها را هم برویم قفل میکرد. چون دوست داشت تنها مال خودش باشم مثل پرنده زیبایی در قفس!

نویسنده ملیحه ضیایی فشمی

27 دسامبر 2018

وین اتریش

مطالب مرتبط

Leave a Comment