سایه تنهایی فصل دهم

فصل دهم

گفت: راستش ما خانواده منسجمی هستیم وقتی پدرم را از دست دادم خیلی بهم وابسته شدیم، می بینی که همگی در کنار هم زندگی میکنیم، این خونه که شما دیدین مال پدر بزرگمه، ما همه اینجا متولد شدیم!
گفتم «منزل بسیار قشنگ قصرمانندیه، بادیدن آنجا رجعت به گذشته کردم، درست به همان زمان سیر و سفرمیکنم، خودم راهمانند آن زنان سوار بر درشکه با دو اسب درحالیکه صورتم کاملا پوشیده است، حس میکنم.»
: لبخند زهرآگینی بر لبانش نشست.
گفت: «بله همینطوره.»
اما محمد میخواست غم بزرگ خودش را از شنیدن این خبر در مورد امین پنهان کند! شاید به این می اندیشید من هم جواب مثبت به امین خواهم دادم و احساسی به او دارم. لحظه ای پشیمان از گفتن این حرف در مورد خواستگاری امین شدم. شاید اگر سکوت میکردم به جاهای خیلی خوبی از ماجراهای آنروز با محمد میرسیدم! اما نشد بعد ازآن، حرف دیگری رد و بدل نکردیم.
محمد با صدائی گرفته وغمبارگفت: «بهرحال ممنون که آمدی خوشحال شدم.»
گفتم: «و همچنین»
لحظات دلپذیر محمد را خراب کرده بودم، او نمیدانست که من عاشق خودش هستم نه امین؟!! میخواستم راز دلم را افشا کنم اما نمیشد یارای اینگونه صحبتها را نداشتم.
در واقع خودم موجب بوجود آمدن چنین جوی شدم. که دیگر اجازه سخنی در مورد احساس وعشق خودش با من کلامی گفته نشود. امین زنگ میزد و منتظر جواب من بود؟ اما من با خیال خودم خوش بودم، تمام مدت به لحظه دیدار محمد در رستوران وگلی که برایم فرستاده بود، فکر میکردم. دلم میخواست مجددا او را ببینم اما چطور؟
آیا میتوانم روزی اورا مهمان کنم؟!!
امین مرتب تماس میگرفت و حال مرا جویا میشد؟ تشکر کردم.
گفتم: «همه چیز مثل گذشته است اصلا نگران نباش!»
حرف زیادی نداشتم که بگم یقینا او منتظر بود که من جواب خواستگاریش را مثبت بدم! هراز گاهی صدایش غمگین بود، با نا امیدی گوشی را قطع میکرد؟ شاید کم کم پی میبرد که جواب نمیتونه زیاد خوشایند باشه؟!! تازه از شرکت خسته برگشته بودم، میخواستم استراحت کنم، که زنگ در زده شد. منتظر کسی نبودم؛ یعنی کی میتونه باشه؟
سلانه سلانه با بی میلی درحالیکه زیر لب غر میزدم در را باز نمودم؟
وای چه سور پرایز قشنگی؛ برای لحظاتی ساکت شدم. محمد بود، شاد و خندان با چشمان عاشق کش بمن نگاه میکرد.
گفت: خانم آرام دوست دارین صحبت کنیم؟ نفهمیدم چی شد!
گفتم: نیکی و پرسش من تا خود صبح با شما صحبت میکنم! باتعجب بمن خیره شد!!
گفتم: اگه اجازه بدین من لباس مناسب بپوشم بیرون قدم بزنیم؟
با خوشحالی گفت: «هر کجا شما خواستید میریم.»
زود لباسم را پوشیدم وآماده شدم بلوز و دامنی به رنگ صورتی کلاه، کیف وکفشی سفید در اآئینه خودم را ورانداز کردم درست مثل عروسها شده بودم. اما دیگه فرصتی نبود از خوشحالی کم مونده بود بال در بیارم!
گفتم: آقا محمد من حاضرم، خیلی موادبانه بطرف اتومبیلش رفت و جنتلمنانه درآن را باز نمود، منهم صندلی جلو کنارش نشستم.
لحظه بسیار زیبائی که میبایست ضبط میشد؛ بوی ادکلن فوق العاده خوشبو، بهمراه آهنگ ملایم روح نواز فضای معطر را زیباتر مینمود. نمیدونم چی می خواست بمن بگه؟ هر چه میگفت قشنگ بود. سرا پا گوش بودم تا حرفهای شیرین محمد را با گوش جان بشنوم. چند خیابان را پشت سر گذاشتیم لحظات شیرین بسرعت میگذشتند، با کمال تعجب دیدم ما به خانه امین نزدیک میشدیم! پرسیدم اینجا که مسیر منزل شماست؟ صورتش کاملا غمگین بنظر میرسید؟
ادامه داد: آرام جان حالا همه چیز را تعریف میکنم، امین میخواست برای خواستگاری به منزل شما بیاید اما خانواده من ترجیح دادند، توی خونه ما انجام شود. حالا شما نظرتون چیه؟ از خودش هیچ چیزی نمی گفت؛ آخه چی میتونستم بگم!

23 نوامبر 2018 اتریش وین

نویسنده ملیحه ضیایی فشمی

مطالب مرتبط

Leave a Comment