سایه تنهایی فصل ششم

گفتم: من پول بیمارستان راباید به محمد بپردازم.
امین بدون هیچ پرسش و پاسخی تلفن محمد را داد. صبرکردم تا ازصدا زود لو نروم ،حرفها وجملات را باخودم تکرار میکردم. چطور میتوانم با او صحبت کنم؟ سخت بود ولی بخودم جرات میدادم با این خیال بخودم نهیب زدم که توبدهکارومقروض هستی ؟ شماره محمد را با ترس و لرز گرفتم، درحالیکه قند هم توی دلم آب میشد. پس از چند بار زنگ صدای زنی پشت تلفن پاسخگو شد! سکوت کردم میخواستم قطع کنم اما محمد بلا فاصله گوشی را گرفت شنیدن صدای او مرا از گذاشتن گوشی منصرف کرد.
سلام آقای محمد من آرام هستم:
سلام خانم آرام خوب هستین؟ کارها خوب پیش میره !
بله ممنون. شما چطورید؟خوبم!
با خوشحالی ادامه دادم و خیلی راحت گفتم: من یک بدهی بشما دارم که باید پرداخت کنم.محمد با صدای

گرفته گفت: لطفا صحبت انونکنید؟ چون بعدا با هم خیلی کار داریم.
گفتم: الان لطف کنید هر کجاهستید بفرمائید من میام.
خیلی دلم میخواست او راهر طور شده ببینم؛ وقتی مرااین قدر مصردید، بالاخره قبول کرد و قراررا نزدیک منزل ما گذاشت. بینهایت خوشحال شدم! اما یاد آن زن مرا دیوانه میکرد،همان خانم قد بلندی که همیشه همراه محمد بود! بازجان تازه ای گرفتم بالبخند بروی خودم در آینه، زیبائی چهره واندامم را تائید نمودم..

بخصوص با لباسی زیبا ، برازنده وآرایشی ملایم که جلوه آنرا صد چندان کرده بود. برای دیدن محمد عزیزم ،عشقم وای چقدر خوشحالم!

شاید او نداند چه با من کرده چه احساسی در من بوجود آورده؟ او با دم مسیحائیش قلب مرده ام را زنده ساخت. من که اصلا خیال ازدواج نداشتم ؟ اکنون چنان واله و شیدا شدم که حتی لحظاتی دیدن او را آرزو میکردم ! بی درنگ آماده شدم بخودم عطرخوش بوئی زدم و گل سرخی روی موهایم نهادم، که باو تقدیم کنم. نمیدانم چرا عقربه ها ی ساعت بکندی لحظات را یدک میکشیدند؟ انگار زمان ایستاده بود وهیچ حرکتی نداشت! مرا در انتظار کشنده ای تنها رها کرده بود. بالاخره زنگ در بصدا در آمد . من با شادی و هیجان در را گشودم. همان زن بلند بالا ساکت و آرام در آستانه در ظاهر شد؟!! چیزی نمیگفت من هم حرفی نزدم ؛مبلغی را که درون پاکتی گذاشته بودم باو دادم و تشکر کردم. باز هم حرفی نزد در را بستم.
لحظاتی پشت در نشستم گریه امانم نمیداد، با صدای بلند میگریستم.آخه چرا نیامدی؟ نخواستی حتی لحظه ای مرا ببینی! اشک به پهنای صورتم می بارید و فرومیریخت. وقتی خوب گریستم و خالی شدم از پشت در بلند شدم ، بطرف اتاق خواب رفتم. نفهمیدم چی شد؟ وقتی چشمهایم را باز کردم، هوا کاملا روشن شده بود وخورشید کم کم بالا میامد که من خودم رادرتختخواب؛ باهمان لباس و آرایش پیدا کردم. سرم مثل کوه سنگین بودوبا خودم درگیری داشتم! نه حتمان باید او را فراموش کنم. تلفنهای امین را بی جواب میگذارم ،جلسات آنها را قبول نخواهم کرد. تمام این قوانین را نوشتم و روبه رویم قرار دادم.
زندگی خیلی بی رحم تر ازآن چیزی هست که من فکر میکردم. خانواده درست وحسابی نداشتم، تا کنون هیچکس در زندگیم نبوده، حالا هم همینطور ادامه پیدا خواهد کرد. دست از همه چیز میکشم. نا امیدی مثل خوره وجودم را میخورد. با تمام برو بیائی که در شرکت داشتم ، خانواده ای که خارج از کشور زندگی میکردند، خودم که هیچ چیز از زیبائی کم نداشتم ! اما زنده نبودم وبه معنای واقعی زندگی نمی کردم. دستخوش اوهام وخیال شده، همیشه سایه تنهائی بر سر من گسترده ومرا حائل نموده بود. صدای سکوت را می شنیدم ؛غم عمیقی که ازاعماق وجودم، زبانه میکشید را بخوبی در نگاهم میدیدم وحس میکردم. هیچگونه دلخوشی نداشتم که خودم را با آن سازش دهم و خوشحال کنم. زندگی بسیار دشواری را پشت سرمیگذاشتم! غمی جانکاهتر از پیش را تجربه میکردم.
هنوز نمیدانستم آن زن چه نسبتی با محمد دارد؟ حالا دیگه فهمیدم بطور یقین همسر اوست و چیز دیگری نمی تواند باشد ! از سادگی و حماقت خودم متنفر بودم، چقدر خیالبافی میکردم . مجدادا تلفن صدایش در آمد؛ بلا فاصله گوشی را بر داشتم!
مادرم بود آرام جان چی شد با پدرت صحبت کردی؟
بله مامان.
چی گفت؟ هیچی میگفت باید بیائی اینجا!
آره دخترم شرکت را واگذار کن یا نمیدونم کسی را جای خودت بذار حق امضا هم بده پاشوبیا.
گفتم: آخه چی شده که یاد من افتادید؟ شما که منو فراموش کرده بودین.
گفت:
نه آرام جان تو نور چشم ماهستی، درست زندگی ما بدلیل اختلاف سلیقه من و پدرت مدتی بهم ریخت!

اما عزیز دلم جای تو همیشه در قلب ماست.
گفتم: جملات قشنگی میگی مامان اما فکر نمیکنی یک کمی دیر شده باشه! میبایست زودتر بفکر من میافتادی؟ حالا نیازی به مهربانی دروغین شما ندارم.
چی گفتی؟دروغین……این حرفو نزن آرام عشق مادر تنها عشق واقعی که هیچ شک و شبه ای در آن وجود ندارد.
گفتم: بله من هم همین عقیده را دارم اما چرا تا حالا ابراز نکرده بودی؟ تنهائی من ،نگرانی درباره جدائی تو و پدر؛ قلبم خالی از احساس شد. شما تمامی احساسات مرا کشتین وآنرا دفن کردین ! اما جسم خاکی من اجبارا زندگی را ادامه داد. چون هنوز نیمه جانی داشت و همچنان تلاش میکردثابت کند هست، وجود دارد…..نمیخوام بیشتر از این صحبت کنم چون پول تلفن زیاد میشه.
خوب دخترم مزاحمت نمیشم مواظب خودت باش خیلی زود تصمیم بگیر وهمه چیز را آماده کن و بیا.
با شه مامان ببینم چی پیش میاد!
صورتم بشدت سرخ شده بود انگار تمام خون بدنم بصورتم منتقل شده ،آب سردی روی پیشانی ریختم یخ یخچال را روی صورتم گذاشتم تا التهاب آن کمی آرامتر شود و آرامش بگیرم.
راستی چرا خانواده من همیشه بدنبال نا آرام کردن زندگی من هستند؟ دوستی عجیبی دارند خوب من سالها زحمت کشیدم تا توانستم شرکتی بر پا کنم.

دست تنها همه کارها را رونق دادم ،البته دوستان خوب و همکاران دلسوزی در این راه مرا یاری دادند.اما کسی را پیدا نکردم که دردهای پنهان قلبم را برایش باز گونمایم؟

نویسنده ملیحه ضیایی فشمی

وین اتریش 7 نوامبر 2018

مطالب مرتبط

Leave a Comment