سایه تنهایی فصل هفتم

سایه تنهایی فصل هفتم

تا اینکه به امین پناه بردم. مدتها بود بطور اتفا قی با او صحبت میکردم. چون امین را مورد اعتماد دیدم رازم را برایش افشا نمودم. مطمئن هستم بکسی نخواهد گفت.
تمام این مدت امین را ندیده بودم ! تا آنشب که در جشن تولدش او را ملاقات کردم. مهربان و خوش مشرب بود انسان در کنارش احساس شادی و آرامش میکرد. امین بعنوان یک دوست میتوانست خودی نشان بدهد. اما محمد قلب افسرده ومرده مرا جان دو باره ای بخشید. قلبم در سینه یکبار دیگر تپید ومن اسیر او شدم! حالا این احساس با من چه خواهد کرد نمیدانم؟
ظاهرا بهمراه محمد همیشه زنی خود نمائی میکردولی با تمام این مسائل خوشحال بودم که مهر یاری در دل دارم، فکرش زیبا بودو یاد آوری سیمایش زندگی را برایم نقاشی میکرد. رنگهای سیاه قلبم زدوده شده وگل واژهای رنگینی در کنار آن

کاشته میشد.عشق یعنی صدای جویبارها، ترنم نسیم، خیال وخواب ،صدای بال فرشتگان، بوی عطرو طراوت گل بهار نارنج، تنها خلا زندگی من با وجود محمد پر شده واحساس تکامل میکردم. تجسم زندگی در کنار او رویای نیمه شبهای زمستان که اجاق گرمی را درآغوش میگیرم و بستر پر حرارت عشق مرا به خلصه میبرد، در کنار امواج خروشان عاشقی تنم را بی مهابا به او می سپارم تا با موج مهیب دریا اینسووآنسو کشیده شود؛غرق شدن در این احساس نهایت رسیدن به دلدار است. به امید خیال پردازیهای شاعرانه ،در بستر سرد خودم تنها آرمیدم با این اندیشه که فردا چه خواهد شد؟ صبح خیلی زود بیدارشدم تصمیم گرفتم با امین مسئله را در میان بگذارم ،ظاهرا دوستی واقعی شاید هم در خیال من اینچنین بود! بیدرنگ آماده شدم با خوردن یک فنجان چای خیلی سرسری زیرا هیجان این فکراجازه خوردن و آشامیدن را بمن نمیداد؟ خیلی زود راه هموار منزل تا شرکت را بسرعت پیمودم.

خودم را به اتاقم رساندم.
مثل همیشه نامه ها، درخواستها، روز های جلسه، همه وهمه روی میز چیده شده بود. ابتدا خواستم به آنها رسیدگی کنم . اما فکر و تصمیم بر من غلبه پیدا کردو از من میخواست که با دوستم تماس بگیرم.
سلام امین ؛ آرام هستم.
آرام جان حالت چطورخوبی عزیزم؟
مرسی خوبم حتما تعجب کردی این موقع صبح مزاحمت شدم!
امین در حالیکه سعی میکرد خمیازه خودش را از من بپوشاند مکث کوتاهی کرد.
گفت: نه نه خوب کاری کردی بگوچی شده؟ خوشحال میشم اگه کاری از دستم بر بیاد!
گفتم: راستش تو خوب میدانی که پدر و مادر من هردو در یکی از کشورهای خارجی زندگی میکنند.
امین در حالیکه کمی ترسیده بود. گفت: آرام جان چیزی شده ؟
گفتم: نه حالشون خوبه فقط از من خواستند که مدتی پیش آنها برم. اما از حرفهایشان بوی ماندن برای همیشه میامد؛ امین سکوت کوتاهی کرد.
گفت: برای همیشه نه نمیشه !
گفتم: چه فرقی برای تو داره؟ صدایش کاملا عوض شده بود، غم سنگینی در کلام او بگوش میرسید.اینکه میخواهد هر طوری که میشود از رفتن من جلو گیری کند! فکرش را هم نمیکردم امین اینگونه بر خوردی داشته باشد؟
امین گفت: من همین الان میام.
خیلی دوست نداشتم از نزدیک با او صحبتی داشته باشم ……حرفش را بریدم خواستم جواب منفی بدم.
گفت: حاضر شو میام دنبالت بیای خونه ما.
خیلی خوشحال شدم از اینکه محمد را هم می بینم.
گفتم: مزاحم که نیستم؟
گفت: نه بهیچوجه خانواده من از تو خیلی خوششان آمده، خوشحال میشن اگر قدم رنجه کنی به کلبه درویشی ما رونق و صفا بدی.
راستش از اینهمه لطف و محبت زبانم بند آمده بود.
گفتم: باشه عزیزم حتما تماس میگیرم چون یک مقداری کار سرم ریخته باید بروز کنم وتحویل بدم، بامید دیدار.
برخورد امین خیلی عجیب بود فکر نمیکردم پاسخ او این باشد! برای انجام دادن کارها نیاز بفکر باز و بدون مشکل داشتم؟ اما من در انتظارمعجزه و چیزهای غیر ممکنی بودم. ذهنم کاملا مشغول بود و بدرستی از انجام کارها بر نمیامدم. بسرعت همه نامه ها را مرتب کردم به وقت دیگری ارجاع دادم ،بقیه کارها رابه دیگری سپردم و سریعا از اداره بیرون زدم. نمی خواستم خیلی ساده و سرسری خونه آنها برم، وقت زیادی می طلبید تا آراسته و پیراسته گردم.

با فر و فورزیادی طوری که محمد از دیدن من پا پیش بگذارد؛ خودش پیش قدم شود، باب عشق و ازدواج به رویم بگشاید. داخل کمد لباسها را یکی یکی نگاه میکردم ،بعضی از آنها را بیرون میکشیدم و می پوشیدم خودم را در آینه می ستودم. بیشتر لباسها زیبا،گرانقیمت بارنگهائی که عشق را با خود بهمراه داشت می بود! بلاخره خوب که وارسی کردم یکی از آنهائی که وقار و سنگینی خاصی در طرح و رنگ آن بود انتخاب کرده پوشیدم. چشمانم از نشاط دیدن گل روی محمد برق میزد. خودم را با آرایش ملایمی به زیبائی رنگ مهتاب آراستم، گیسوان بلندم را با حلقه های گل کنارکشیدم در یک طرف صورتم انداختم. حالا فکر نمی کنم که محمد چشم از من بر دارد؛ لبخندی بر روی چهره زیبا شده در آینه زدم، با اعتماد بنفس بسیار بالا کیف و کفشی که کاملا تناسب داشت رابدست گرفتم و پوشیدم. به امین اطلاع دادم که خودم دارم میام ؛ در راه منزل شما هستم و دقایقی بعد خواهم رسید! امین از شادی فریاد کشید!
گفت: منتظرم!
یکباردیگرخودم را در آینه نگاه کردم بله همه چیز ردیف شده نقصی نمی دیدم؟ آژانس نزدیک منزل امین سر کوچه باریک آنها ترمز گرفت ومن پیاده شدم. پرده ها مثل سابق پنجره های قدیمی را پوشانده، مغازه های زیر ساختمان زوار در رفته که بیشتر گرداننده های آن ازافراد مسن و پیر مردانی که هر یک سر گرم کاری بودند، جلب نظر میکردند. نگاهم را از آنها بر گرفتم و داخل کوچه باریک شدم ابتدای آن درب اول منزل امین و محمد قرار داشت. زنگی در کار نبودمثل قدیم خواجه خبر کن را زدم. لحظاتی بعد چهره خندان امین با موهای کم که اکنون بیشتر نمایان شده در جلوی چشمم ظاهر شد!
گفت:
آمدی آرام جان عزیزم خوش آمدی. لحن بسیار دوستانه ای داشت. مرا به اتاق وسالن قدیمی دعوت میکرد. نگاهم را به اطراف میدواندم جز حوض بزرگ گرد نقره ای وسط حیا ط که ماهیها گوئی میرقصیدند و شادی میکردند، چیزی به چشم نمی خورد. البته گلهای زیباو عطر آنها هم در فضا پیچیده بود با هم وارد سالن شدیم، روی مبل دم در اطاق نشستم درست روبروی عکس پدر امین، محو تماشای چهره او که اکنون کاملا محمد را برایم تداعی میکردشدم! همان صورت شکیل موهای روغن زده و خوابیده، چشمهای کشیده که با ابروها جنگ میکرد. گوئی حرفهای زیادی با نگاهش به بیننده منتقل مینمود. چهره جذاب محمد را تصور میکردم وبفکر او بودم. امین همان لحظه وارد اتاق شد در حالیکه سینی چای ، شیرینی و چیزهای دیگر را حمل مینمود. با شادی فراوان ؛مرتب تعارف میکرد. منتظر بودم خواهران ، مادرش ویا محمد از درورودی به داخل اتاق بیایند! تمام مدت در را نگاه میکردم. بالاخره امین گفت: منتظر کسی هستی؟
گفتم: بله.
ادامه دادم: بقیه افراد خانواده کجا هستند؟
امین خندید و گفت: چون فهمیدند تو میائی همشون خونه را خالی کردند تا من و تو تنها باشیم! از این جمله از جام پریدم؟
گفتم: چرا؟
امین گفت: خوب نامزدها ترجیح میدهند….حرفش را قطع کردم.
گفتم: من و شما نامزد نیستیم!
گفت: چرا دیگه مادر وخواهرها پسندیدند، من هم که از قبل تو را انتخاب کرده بودم.
گفتم: چرا اجازه ندادید من هم نظر خودم را اعلام کنم؟!!
امین گفت: یعنی تو نظر دیگه ای داری پس چرا ادامه دادی؟
گفتم: سوتفاهم نشه من ترا بعنوان یک جوان بسیار دوستداشتنی و خوب می ستایم، خانواده شما هم بسیار برایم ارزشمند هستند ولی…
گفت: دیگه ولی نداریم و ادامه داد

نویسنده ملیحه ضیایی فشمی

14 نوامبر 2018

مطالب مرتبط

Leave a Comment