سایه تنهایی فصل یازدهم

فصل یازدهم

من عاشق او بودم نه امین. بغض گلویم را بشدت میفشرد، فکر نمیکردم محمد برای همچین کاری آمده باشد! یعنی

خواستگاری برای امین؟ با صدای گرفته پرسیدم کی قرار شده ؟
گفت: همین حالا.
با نگرانی گفتم : چرا قبلا نگفتین که آمادگی بیشتری داشته باشم؟ زود سفر را بهانه کردم.
گفتم: « از قول من سلام برسانید من یکماه پیش خانواده ام خارج از کشور برم و بر گردم ،آنها هم باید در جریان قرار بگیرند بعدا تصمیم میگیریم.»
مثل یخ وارفتم ادامه دادم: آخه من که دلم جای دیگری بنده؛ چطور میتونم جواب مثبت بدم! اما در حال حاضر سرگرم تدارکات برای سفر، نزد خانواده میباشم. ضمنا تو دیروز منو دعوت کردی، گل فرستادی، نهار خوردیم، ولی من اجازه صحبت در مورد خودمان را ازت گرفتم و مسئله خواستگاری امین را مطرح کردم! محمدخیلی جدی پاسخ داد. من دیروز اطلاع نداشتم! خیلی خوب شد گفتی ممنونم از شما اکنون نامزد برادرم هستید ومثل خواهر در کنارم نشستی.
گفتم:« محمد خواهش میکنم این حرف را نزن، خودت خوب میدانی اینطور نیست ما تا کی میتونیم این احساس را پنهان کنیم واگر غیر از این باشد خیانت به امین است.»
محمد در حالیکه بغض پنهانی گلویش را محکم میفشرد.
با صدای لرزان و گرفته گفت: «امین پسر خوبی ترا خوشبخت میکنه، شدیدا عاشق و دلباخته ات شده من نمی تونم این احساس خوشبختی را از او بگیرم!» ما می بایست با خودمون مبارزه کنیم.
در تمات مدت که محمد با صدائی دلنشین صحبت میکرد و حرفهای بسیار ارزشمندی میگفت، کمترین نگاه را بمن نمیکرد. چهره مردانه اش بطرف دیگری بر گردانده ،به من توجهی نداشت! اما من در زیر این نصایح او، احساس عمیق عشقش رابه خوبی میدیدم و می شنیدم.
گفتم: « محمد گوش کن دستهایم را جلو بردم تا با گرفتن دستش گرمی عشقم را ثابت کنم.» اما او دست مرا پس زد و بدین ترتیب عشق مرا هم رد نمود! گریه امانم نمیداد بلند بلند می گریستم، دستمالی بمن داد تا اشکهایم که بصورت رگباری تند و شدید از اعماق قلبم سر میزد، مثل رود پر خروشی طغیان میکرد را پاک نمایم.
کمی سبک شدم محمد در کنارم بود، آرامش عجیبی بهمراه داشت! شادی را در چهره و اندام موزون او میدیدم. نمیشد این موضوع را کتمان کرد و حقیقت را انکارکه امین پسر بسیار مهربان و مرد زندگی بود. امامن دلباخته محمد برادر او بودم! برایم بینهایت دشوار و مرگبارخواهد شد؛ در حالیکه کنار امین زندگی میکنم ،هر روز شاهد دیدن محمد بعنوان برادر شوهرم باشم؟!! دوست داشتم از کلامش احساسش را بفهمم و اعتراف کند چقدر دوستم دارد. اما کاملا منکراین قضیه میشد و برایم آرزوی خوشبختی میکرد! پس از گذشتن از چند خیابان ،کم کم به کوچه باریک در اول منزل قدیمی میرسیدیم! دلم میخواست دستم را گرم بفشارد و عشق خودش را ابراز کند به او نزدیکتر شدم، صدای نفسهایش را می شنیدم اما او با لبخند کنار کشید.

گفت: آرام خانم رسیدیم، مرا دعوت به منزلشان نمود. خواجه خبر کن را به صدا در آورد، از پشت سر او را میدیدم که غمی جانکاه در وجودش دارد کمی هم پشتش خم شده بود؛ برای سعادت امین خودشرا کنار میکشید. امین بسرعت در را باز نمود و با خوشحالی وصف نا شدنی با من دست داد. صورتش را جلو آورد یقینا منتظر……فورا خودم را کنار کشیدم وبا سلام به داخل وارد شدم.
قصر کوچک همانطور تمیز و مرتب مثل همیشه، ماهیهای قرمز درآب حوض نقره ای مشغول جست وخیز بودند. گلهای داخل گلدانها و حیاط تازه تر از همیشه، بوی عطرشان فضا را معطر ساخته بود. پیچکهای دیواربه رنگهای الوان خود نمائی میکردند. به اطاق مادر بزرگ همان سالن بزرگی که آئینه کاری بود، تابلوهائی از زنان قدیم درشکه و چیزهای دیگری به چشم میخورد، وارد شدیم. صندوق قدیمی رنگ و رو رفته ای نظرم را جلب کرد! مطمئن بودم درون آن تازگی و صفای خاصی دارد، یقینا پر از عتیقه و اشیای قدیمی زیبا می باشد؟ همه چیز خانه خاطره های دوران دور،حتی زمانیکه ما وجود خارجی نداشتیم را برایمان تداعی میکرد، آنجا برایم آشنا بود! دلم میخواست در صندوق را باز نمایم و محتویات آنرا نگاه کرده، لمس کنم. وسائل مادر بزرگ محمد در آن قرار داشت. خیلی تمایل داشتم عکسی از او ببینم! پرسیدم از آنزمان عکسی به یادگار مانده؟
امین گفت: « بله عکسهائی در صندوق قرار دارد از مادر بزرگم بعدا نشانت میدم.» امین خوشحال بود و چشم به دهان من دوخته بود.
پرسید چی میل داری برات بیارم؟
میدونی که من کارم خلبانی و چند روز در هفته پرواز دارم یکی دو روز هم استراحت، امشب پیش من بمان ؟ از خواسته نا بجای او تعجب کردم! زود نگاه بی تفاوتم را نثارش کردم ؛فورا مرا به سالن بزرگ برد.
فکر میکنم فقط برای صحبت مهمی مرا به این اتاق آورده بود، چون من حرفی نزدم؛ بجای دیگری دعوت کرد. برای اولین بار همینجا آمدیم ،همه چیز روی میز چیده مان شده بود. چندین سالن شبیه در کنار هم قرار داشتند که ممکن بود اشتباه گرفته شوند، من و امین روی مبل کنار یکدیگر نشستیم. اکنون پیشانی بلندش که موها جلوی سر کمی عقب کشیده بیشتر نمایان گشته !. عرقهای آنرا بسرعت خشک میکرد، التهاب عجیبی داشت! نگاهش کردم دستهاش از شدت هیجان میلرزید، برایش خیلی سخت بود تا از من خواستگاری کند.
با کمی مکث اینطور آغاز نمود : آرام جان عزیزم چطورعنوان کنم؟ آخه من همان روزهای اول که تلفنی صحبت میکردیم چندین بار ترا از نزدیک دیده بودم ! زیبائی ،طرز تفکر وشخصیت ترا تحسین میکنم. تا آخرش خواندم وحرفش را قطع کردم.
گفتم: امین چی میخواهی بگی ؟ ازدواج مسئله یک روز دو روز نیست یک عمر زندگیه !غمگین شد اخمهایش را در هم کشید سرش را پائین انداخت خیلی جدی بنظر میرسید.
ادامه داد: آرام جان تنها زمانیکه عمیقترین و قشنگترین احساس دنیا را در وجود خودم حس میکنم، همین حالاست اگر تو هم ….حرفش را قطع کردم.
گفتم:« امین اجازه بده؟ میبایست خانواده ام را ببینم ودر مورد تو خوب توضیح دهم، اگر صلاح دیدند باشه منهم قبول خواهم کرد !»
گفت: پس آرام جان خودت چی ؛ یعنی احساس تو طوری نیست که مصر باشی وخودت تصمیم بگیری ؟
گفتم: امین جان اگر اجازه بدی من باید فکر کنم ؟
امین گفت: بگو تا کی باید صبر کنم ؟حرفی نزدم سکوت کردم، من و امین تنها بودیم نمیدانم محمد کدام اتاقها رفت ؟ امین با نگاه استیصال بمن خیره شد.
گفت:«عزیزم خوب فکر کن من ترا خوشبخت میکنم ،هر چه بخواهی در اختیارت میگذارم، برای همیشه در انتظارت هستم !» اما راستش من دلم میخواست محمد را یکبار دیگر ببینم.
گفتم :«محمد غذا نمیخوره ؟»
امین گفت: اتاق دیگری رفته من همگی را صدا میکنم؛ شاید دلت رحم بیاید و مرا خوشحال کنی .
گفتم :«با شه .»
مادر، خواهران یکی پس از دیگری داخل میشدند، سلام و احوالپرسی وای چقدر زیبا بودند! بخصوص خواهر آخری اکرم که کاملا شبیه محمد بود. انو بیشتر از بقیه دوست داشتم، روی ماهش را بوسیدم . نمیدانم از خودش خوشم آمده بود یا اینکه شبیه بودنش به عشقم ؟ همگی چشم به دهان من دوخته و منتظر جواب بودند؟ منهم در انتظار محمد اما او نمیامد ! ای کاش بجای امین او در کنارم نشسته از این بهتر نمیشد! چشمهایم را بدنبالش هر سومیدواندم اما اثری از او نمی دیدم ؟محمد نمیخواست او را دوباره ببینم ،درواقع اینطورمی خواست که امین از سکه نیفتد. خواهران به ترتیب رو به روی من نشسته بودند. گوئی با نگاهی گرم و مهربان مرا تحسین میکردند. مادر هم با دستی پراز شرینی و گل به داخل آمد، مثل همیشه صورت خندان چهره ای نورانی ، لباس مرتب و تمیزی پوشیده بود! آمدن عروسش را خیر مقدم میگفت. بگمان او کار تمام بود و من عروس آن خانواده شده بودم. گفتن کلمه عروس خوشحالم میکرد اما با محمد،توی این فکر بودم که محمد موقع برگشتن مرا خواهد رساند؟

نویسنده ملیحه ضیایی فشمی

26 نوامبر 2018

من عاشق او بودم نه امین. بغض گلویم را بشدت میفشرد، فکر نمیکردم محمد برای همچین کاری آمده باشد! یعنی

خواستگاری برای امین؟ با صدای گرفته پرسیدم کی قرار شده ؟
گفت: همین حالا.
با نگرانی گفتم : چرا قبلا نگفتین که آمادگی بیشتری داشته باشم؟ زود سفر را بهانه کردم.
گفتم: « از قول من سلام برسانید من یکماه پیش خانواده ام خارج از کشور برم و بر گردم ،آنها هم باید در جریان قرار بگیرند بعدا تصمیم میگیریم.»
مثل یخ وارفتم ادامه دادم: آخه من که دلم جای دیگری بنده؛ چطور میتونم جواب مثبت بدم! اما در حال حاضر سرگرم تدارکات برای سفر، نزد خانواده میباشم. ضمنا تو دیروز منو دعوت کردی، گل فرستادی، نهار خوردیم، ولی من اجازه صحبت در مورد خودمان را ازت گرفتم و مسئله خواستگاری امین را مطرح کردم! محمدخیلی جدی پاسخ داد. من دیروز اطلاع نداشتم! خیلی خوب شد گفتی ممنونم از شما اکنون نامزد برادرم هستید ومثل خواهر در کنارم نشستی.
گفتم:« محمد خواهش میکنم این حرف را نزن، خودت خوب میدانی اینطور نیست ما تا کی میتونیم این احساس را پنهان کنیم واگر غیر از این باشد خیانت به امین است.»
محمد در حالیکه بغض پنهانی گلویش را محکم میفشرد.
با صدای لرزان و گرفته گفت: «امین پسر خوبی ترا خوشبخت میکنه، شدیدا عاشق و دلباخته ات شده من نمی تونم این احساس خوشبختی را از او بگیرم!» ما می بایست با خودمون مبارزه کنیم.
در تمات مدت که محمد با صدائی دلنشین صحبت میکرد و حرفهای بسیار ارزشمندی میگفت، کمترین نگاه را بمن نمیکرد. چهره مردانه اش بطرف دیگری بر گردانده ،به من توجهی نداشت! اما من در زیر این نصایح او، احساس عمیق عشقش رابه خوبی میدیدم و می شنیدم.
گفتم: « محمد گوش کن دستهایم را جلو بردم تا با گرفتن دستش گرمی عشقم را ثابت کنم.» اما او دست مرا پس زد و بدین ترتیب عشق مرا هم رد نمود! گریه امانم نمیداد بلند بلند می گریستم، دستمالی بمن داد تا اشکهایم که بصورت رگباری تند و شدید از اعماق قلبم سر میزد، مثل رود پر خروشی طغیان میکرد را پاک نمایم.
کمی سبک شدم محمد در کنارم بود، آرامش عجیبی بهمراه داشت! شادی را در چهره و اندام موزون او میدیدم. نمیشد این موضوع را کتمان کرد و حقیقت را انکارکه امین پسر بسیار مهربان و مرد زندگی بود. امامن دلباخته محمد برادر او بودم! برایم بینهایت دشوار و مرگبارخواهد شد؛ در حالیکه کنار امین زندگی میکنم ،هر روز شاهد دیدن محمد بعنوان برادر شوهرم باشم؟!! دوست داشتم از کلامش احساسش را بفهمم و اعتراف کند چقدر دوستم دارد. اما کاملا منکراین قضیه میشد و برایم آرزوی خوشبختی میکرد! پس از گذشتن از چند خیابان ،کم کم به کوچه باریک در اول منزل قدیمی میرسیدیم! دلم میخواست دستم را گرم بفشارد و عشق خودش را ابراز کند به او نزدیکتر شدم، صدای نفسهایش را می شنیدم اما او با لبخند کنار کشید.

گفت: آرام خانم رسیدیم، مرا دعوت به منزلشان نمود. خواجه خبر کن را به صدا در آورد، از پشت سر او را میدیدم که غمی جانکاه در وجودش دارد کمی هم پشتش خم شده بود؛ برای سعادت امین خودشرا کنار میکشید. امین بسرعت در را باز نمود و با خوشحالی وصف نا شدنی با من دست داد. صورتش را جلو آورد یقینا منتظر……فورا خودم را کنار کشیدم وبا سلام به داخل وارد شدم.
قصر کوچک همانطور تمیز و مرتب مثل همیشه، ماهیهای قرمز درآب حوض نقره ای مشغول جست وخیز بودند. گلهای داخل گلدانها و حیاط تازه تر از همیشه، بوی عطرشان فضا را معطر ساخته بود. پیچکهای دیواربه رنگهای الوان خود نمائی میکردند. به اطاق مادر بزرگ همان سالن بزرگی که آئینه کاری بود، تابلوهائی از زنان قدیم درشکه و چیزهای دیگری به چشم میخورد، وارد شدیم. صندوق قدیمی رنگ و رو رفته ای نظرم را جلب کرد! مطمئن بودم درون آن تازگی و صفای خاصی دارد، یقینا پر از عتیقه و اشیای قدیمی زیبا می باشد؟ همه چیز خانه خاطره های دوران دور،حتی زمانیکه ما وجود خارجی نداشتیم را برایمان تداعی میکرد، آنجا برایم آشنا بود! دلم میخواست در صندوق را باز نمایم و محتویات آنرا نگاه کرده، لمس کنم. وسائل مادر بزرگ محمد در آن قرار داشت. خیلی تمایل داشتم عکسی از او ببینم! پرسیدم از آنزمان عکسی به یادگار مانده؟
امین گفت: « بله عکسهائی در صندوق قرار دارد از مادر بزرگم بعدا نشانت میدم.» امین خوشحال بود و چشم به دهان من دوخته بود.
پرسید چی میل داری برات بیارم؟
میدونی که من کارم خلبانی و چند روز در هفته پرواز دارم یکی دو روز هم استراحت، امشب پیش من بمان ؟ از خواسته نا بجای او تعجب کردم! زود نگاه بی تفاوتم را نثارش کردم ؛فورا مرا به سالن بزرگ برد.
فکر میکنم فقط برای صحبت مهمی مرا به این اتاق آورده بود، چون من حرفی نزدم؛ بجای دیگری دعوت کرد. برای اولین بار همینجا آمدیم ،همه چیز روی میز چیده مان شده بود. چندین سالن شبیه در کنار هم قرار داشتند که ممکن بود اشتباه گرفته شوند، من و امین روی مبل کنار یکدیگر نشستیم. اکنون پیشانی بلندش که موها جلوی سر کمی عقب کشیده بیشتر نمایان گشته !. عرقهای آنرا بسرعت خشک میکرد، التهاب عجیبی داشت! نگاهش کردم دستهاش از شدت هیجان میلرزید، برایش خیلی سخت بود تا از من خواستگاری کند.
با کمی مکث اینطور آغاز نمود : آرام جان عزیزم چطورعنوان کنم؟ آخه من همان روزهای اول که تلفنی صحبت میکردیم چندین بار ترا از نزدیک دیده بودم ! زیبائی ،طرز تفکر وشخصیت ترا تحسین میکنم. تا آخرش خواندم وحرفش را قطع کردم.
گفتم: امین چی میخواهی بگی ؟ ازدواج مسئله یک روز دو روز نیست یک عمر زندگیه !غمگین شد اخمهایش را در هم کشید سرش را پائین انداخت خیلی جدی بنظر میرسید.
ادامه داد: آرام جان تنها زمانیکه عمیقترین و قشنگترین احساس دنیا را در وجود خودم حس میکنم، همین حالاست اگر تو هم ….حرفش را قطع کردم.
گفتم:« امین اجازه بده؟ میبایست خانواده ام را ببینم ودر مورد تو خوب توضیح دهم، اگر صلاح دیدند باشه منهم قبول خواهم کرد !»
گفت: پس آرام جان خودت چی ؛ یعنی احساس تو طوری نیست که مصر باشی وخودت تصمیم بگیری ؟
گفتم: امین جان اگر اجازه بدی من باید فکر کنم ؟
امین گفت: بگو تا کی باید صبر کنم ؟حرفی نزدم سکوت کردم، من و امین تنها بودیم نمیدانم محمد کدام اتاقها رفت ؟ امین با نگاه استیصال بمن خیره شد.
گفت:«عزیزم خوب فکر کن من ترا خوشبخت میکنم ،هر چه بخواهی در اختیارت میگذارم، برای همیشه در انتظارت هستم !» اما راستش من دلم میخواست محمد را یکبار دیگر ببینم.
گفتم :«محمد غذا نمیخوره ؟»
امین گفت: اتاق دیگری رفته من همگی را صدا میکنم؛ شاید دلت رحم بیاید و مرا خوشحال کنی .
گفتم :«با شه .»
مادر، خواهران یکی پس از دیگری داخل میشدند، سلام و احوالپرسی وای چقدر زیبا بودند! بخصوص خواهر آخری اکرم که کاملا شبیه محمد بود. انو بیشتر از بقیه دوست داشتم، روی ماهش را بوسیدم . نمیدانم از خودش خوشم آمده بود یا اینکه شبیه بودنش به عشقم ؟ همگی چشم به دهان من دوخته و منتظر جواب بودند؟ منهم در انتظار محمد اما او نمیامد ! ای کاش بجای امین او در کنارم نشسته از این بهتر نمیشد! چشمهایم را بدنبالش هر سومیدواندم اما اثری از او نمی دیدم ؟محمد نمیخواست او را دوباره ببینم ،درواقع اینطورمی خواست که امین از سکه نیفتد. خواهران به ترتیب رو به روی من نشسته بودند. گوئی با نگاهی گرم و مهربان مرا تحسین میکردند. مادر هم با دستی پراز شرینی و گل به داخل آمد، مثل همیشه صورت خندان چهره ای نورانی ، لباس مرتب و تمیزی پوشیده بود! آمدن عروسش را خیر مقدم میگفت. بگمان او کار تمام بود و من عروس آن خانواده شده بودم. گفتن کلمه عروس خوشحالم میکرد اما با محمد،توی این فکر بودم که محمد موقع برگشتن مرا خواهد رساند؟

نویسنده ملیحه ضیایی فشمی

26 نوامبر 2018

مطالب مرتبط

Leave a Comment