غروب

تنگ غروب بود
غروب همان ديروزي بود كه ؛
خودم را از دست باد رها كردم
و به نوازش هاي نرم اب سپردم
تن خسته ام را
در عمق ميانه ي اب جا گذاشتم
و روح ازرده ام را
به عمق عميق اب فرو بردم
أشك هايم را به صدف هديه كردم
غصه هايم را عروس دريا برد
دلتنگي هايم را به موج هاي گذران اب دادم
و أشك هايم را با همان اب…
شستم
تا از ان عمق عميق
تن خسته و دل ازرده ام را
بيرون كشيدم…
شب امده بود
چشم هايم اسمان را ديد
قلبم ستاره ها
و دلم مهتاب را
همراه خوب تنهايي هاي من
پيشكشي جز لبخند ندارم

سحر هاشمی _ وين پاييز 2016

مطالب مرتبط

Leave a Comment