فریاد عاشقی فصل سوم

فصل سوم

چنانچه برای هر یک از ما مسئله ای پیش میامد یک گردهمای کوچکی ترتیب می دادیم دوستان نظرشان را ابراز می کردند به بهترین پیشنهاد جواب اوکی می دادیم و قضیه به خوبی و خوشی به پایان می رسید. طبق این روال مهمانی ترتیب دادم که همه دوستان در منزل ما جمع شدند ضمن پذیرای از آنها مشکل خودم را مطرح کردم و از آنها صلاح و مصلحت خواستم. خوشبختانه دوستان خوب و با کلاسی اطرافم بودند و توانستن با من کمک فکری کنن. عقاید مختلف بود ابتدا همه سرا پا گوش شدن تا من داستان را برایشان تعربف کردم. یک نفر به این عشق خیالی و عجیب خندید و بقیه خواستگاری مهندس نادر را جواب مثبت دادن. پیشنهادهای مختلف بلاخره همه بر این عقیده بودن که این عشق نیست بلکه توهم و رویاست، بخصوص اینکه آن جوان غیر مستقیم جواب خودش را اعلام کرده بنابراین باید همه چیز را فراموش کنی. که خوشبختی در خانه شما را به صدا در آورده و به مهندس نادر زمانی پاسخ مثبت بده.

نازنین با دوستانش یک رنگ بود و اعتماد بی شائبه آنها موجب آن شد که تمام حرفهای ناگفتنی را هم برایش بیان می کردند. این بار کما فی السابق الهام یکی از دوستان برای موردی که پیش آمده بود مساعدت می طلبید، با خودش کلنجار میرفت و نمیدانست چه جور شروع کند شاید این مرتبه قضیه با تمام دفعات کاملا فرق میکرد و می بایست نازنین فداکارانه عمل بکند آیا قبول میکند یا نه این سوالی بود که مدام الهام از خودش میپرسید؟ بلاخره دل به دریا زد و قراری در یک کافی شاپ با نازنین گذاشت تا راز دلش را افشا کند.
خیلی راحت بدون حاشیه رفتن گفت:« من عاشق پیمان یکی از آشنایان شدم و آنقدر شدید که شب و روزم را نمی فهمم او به خواستگاری من هم آمده اما پدر و مادرم با این ازدواج مخالفت می کنن و به پیمان مشکوک هستن.»

من هم با تمام علاقه ای که به او دارم تحت تاثیر حرفهای خانواده ام قرارگرفتم می خواهم بدانم
«پیمان ان کسی هست که یک عمر بتوان بهش تکیه کرد؟» یا نه

الهام حرفهایش را با چشم های گریان و لبهای لرزان بریده بریده بیان میکرد. یقینا عشق را در قطره های اشکهایش می توان به وضوح دید راستش برایم خیلی مشکل بود به این خاطر کمی مکث کردم.

گفتم:« چنین کاری را نمی توانم انجام دهم از من همه چیز بخواه بغیر از این که نقش واسطه را بازی کنم برایم سنگین می باشد.»

الهام چهره اش در همم فرو رفت و انگار تمام دنیا روی سرش آوار شده ساکت نشسته و به نقطه نامعلوم خیره شده بود. خوب می توانستم احساساتش را درک کنم در آن لحظه همه چیز را تیره و سیاه می دید، برایم دردل میکرد.
میگفت: «اگر با او ازدواج نکنم از دست خواهم رفت زندگی من خلاصه در عشق او شده بقیه چیزها در کنارم پوچ و بی معنی هستن. » اگر من را نجات ندهی رشته زندگیم خود به خود پاره خواهد شد. راستش از حرفهای او هم وحشت کرده بودم و هم دلم برایش می سوخت.

گفتم:« آخه چطور می توانم از چه راهی قدم پیش بگذارم و برایت کاری انجام دهم؟»

او با خواهش و تمنا میگفت:« این قضیه را برایش شفاف سازی کنم.»
شماره تلفن پیمان را به من داد و با حضور خود الهام ارتباط ما شروع شد. من تماس میگرفتم و با او صحبت می کردم دوستم الهام هم ناظر این گفت گو می شد. کم کم الهام از صحنه خارج شد و دور از چشم او اجبارا با پیمان صحبت میکردم. برایم بسیار دشوار بود که ندیده و نشناخته با کسی هم کلام شوم، اما فقط بخاطر دوستم و تسلی خاطرش این کار را مدام انجام میدادم تا چیزی از او دستگیرم شود. صحبت ها گوناگون و تمامی آنها را مو به مو برای الهام دوستم بازگو می کردم. او راضی نمیشد و می گفت می خواهم سوژه جدیدی از پیمان به دست آوریم به گونه ای که عشقش را به من ثابت کند. اما متاسفانه پیمان همه چیز و از همه جا بیان میکرد بغیر الهام و عشق و ازدواج با او , دوستم ناامید شده بود.

می گفت:« این حرفها نشانه چیزست فکر نمی کنی او هیچ احساسی یا درست بگویم هیچ عشق و علاقه ای به من ندارد.» برای دلخوشیش.

میگفتم: «خوب این که نشد امتحان کردن چطوری به من اعتماد کند کسی را که هرگز ندیده و نمی شناسد تمام مسائل زندگی و احسایش را بازگو کند.»
به عقیده من توقع بی جایست قطعا مسئله اینگونه نیست که او به تو علاقه مند نباشد و همچنین خواهان زندگی با تو نبوده باشد. این فکرهای بیهوده را از سرت بیرون کن اگر واقعا به خواستگاری تو آمده بدون شک و تردید قبول کن و پدر و مادرت را نیز متقاعد کرده و کار را به پایان برسان.
نازنین درست میگفت:« تلاش خودش را هم تاحدی انجام داده بود می بایست الهام خودش را برای ازدواج آماده میکرد.»
تا جستجو و تحقیق بی اساس را در مورد پیمان آن هم به این صورت و با قرار دادن یک زن در مقابل او ادامه دهد. نمی دانم می خواست چه چیزی را ثابت کند؟ آیا خودش را دست کم می پنداشت یا دنبال برنامه های دیگری بود. به هر حال نازنین را داخل این بازی بی مقدمه انداخته و فرار او را هم از این ماجرا به هیچ وجه قبول نمی کرد. هرزمان که نازنین می خواست این بازی بی معنی را به پایان برساند الهام مانع او شده و با التماس تقاضای ادامه آن را داشت، همچنان آن ماجرا ادامه دار شده بود. موضوع ارتباط تلفنی و صحبت در مورد مسائل خصوصی زندگی و اینگونه قضایا موجب آن شد که پیمان کم کم به نازنین نزدیک و نزدیک تر میشد. می خواست کاشف به عمل آید چه کسی او را به این کار وادار نموده و متعجب از این مسئله بود که نازنین کاملا او را می شناسد! ولی او کسی نبود که دوستش را لو بدهد سعی بر پوشاندن نام الهام میکرد.

نازنین و الهام در یک شرکت کار می کردند و طبیعتا هر روز یک دیگر را می دیدند. نازنین برای اینکه دوستش را خوشحال کند تا او زودتر به خواسته اش برسد، در واقع خودش را طعمه قرار می داد کارهای که او انجام می داد تنها برای خوشحالی دوستان و اطرافیانش بود قطعا بر چهره اش بی تاثیر نبوده و زیبای خیره کننده او به دلیل قلب زیبایش می باشد که با بقیه متمایز شده و بقول معروف مهره مار دارد. شاید اگر کسی مدت کوتاهی کنارش بماند عاشق و شیفته تمام عمر او خواهد شد. اما قضیه پیمان و الهام مثل قبل ادامه دار شده بود روزهای متمادی اینچنین می گذشت و بیم آن می رفت که قضیه طوری دیگری رقم بخورد. نازنین و الهام معمولا از اداره همراه هم خارج می شدند، یکی از روزها الهام هنوز از نازنین خدا حافظی نکرده بود و بیشتر از چند قدمی با او فاصله نداشت در پشت دیوار جایی که کاملا دیده نمی شد جوانی پنهان شده و نظاره گر این رفت و آمدها می باشد. روزها و هفته ها تلفن ها از جانب نازنین ادامه داشت.
تا اینکه نازنین به تنهایی بعد از تمام شدن کارش از شرکت مثل همیشه کیفش در دست گرفت و با همکاران خداحافظی کرده و بسرعت پله ها را پشت سر گذاشت و از در اداره بیرون زد.

نویسنده ملیحه ضیایی فشمی

اتریش وین

8 اپریل 2019

مطالب مرتبط

Leave a Comment