فصل اول فریاد عاشقی

فصل اول

از ترافیک سنگین شهر خودم را نجات دادم به دنبال جای خالی می گشتم تا اتومبیلم را در گوشه ای پارک کنم. خیلی زود موفق شدم.
بسرعت به طرف تلفن خانه حرکت نمودم.
:«امیدوارم که زیاد شلوغ نباشه چرا که عجله دارم تا با نوشین خواهرم در مورد موضوع مهمی صحبت کنم.»
به محض ورود متوجه ازدحام جمعیتی شدم، که دور جوانی حلقه زدن و راه خروجش را سد کرده اند. جلو رفتم از صحبت های آنها فهمیدم ، جهت پرداخت مکالمه خارج از کشور به مشکل برخورده بدین جهت از رفتن او ممانعت می کنند.
جمعیت را کنار زدم و سریعا جلو رفتم، جوانی که بنظر می رسید اهل جنوب باشد و با اندام بسیار متناسب با چشمانی گیرا که از فرط خجالت سرش را به زیر افکنده بود.؟ از دیدن چهره معصوم و شرمگین اونمیدانم چرا مکالمه فوری و بسیار مهم خودم را کاملا فراموش کردم! کیف پولم را گشودم و تمام محتویات آن را تقدیم او نمودم. جوان در حالی که عرق های درشت روی پیشانی اش را پاک میکرد با کمی مکث پول ها را گرفت، با یک دنیا خجالت از من در خواست میکرد.
«چگونه میتواند آن وجه را برگرداند؟»
من تعارف می کردم مطابق عادت ما ایرانیها اما او با شرمندگی دست بردار نبود.
اجبارا شماره حساب را به او دادم. در عین حال یک موضوع را به کلی از یاد برده بودم ؟ خودم هم برای همین منظور یعنی مکالمه با خواهرم این راه را پیموده و اکنون دست خالی به خانه باز می گشتم. نمی دانم جواب مادرم را چگونه بدهم! چاره ای ندارم حقیقت را به او می گویم.مادرم بی صبرانه جلوی در ایستاده بود و منتظراینکه خبری از خواهرم نوشین به او برسانم به محض دیدن من پرسید چی شد صحبت کردی ؟

گفتم. « نه موفق نشدم صحبت کنم!! مادرم پرسید چرا؟ گفتم. چون شخص دیگری بیشتر به آن پول نیازمند بود.» مادرم با ناراحتی در جواب گفت:
« هیچ وقت فکر برگشت آن وجه را نداشته باش.»
حرفهای مادرم در حالی که نگاه پرخشمش بر من سنگینی می کرد را بی جواب گذاشتم و فورا به اتاقم رفتم.

یعنی همان جایی که محل کارم هم محسوب میشد. همه روزه ساعت ها آنجا می نشستم و از چیزهای مورد علاقه ام نقاشی می کشیدم اکنون سوژه جدیدی در دستم داشتم، چهره آن جوان بسیار جذاب بود بخصوص اینکه توام با شرم وحیای خاص خودش بود. لحظه ای از نظرم محو نمی شد برای ترسیم صورت او همه چیز مهیا بود، بدون در نظر گرفتن زوایای سیمایش این امر میسر نمی شد. چرا که در چند لحظه دیدار نمی توان چهره واقعی کسی را تشخیص داد. اما همیشه سعی می کردم تخیلاتم را هم وارد بوم نقاشی کنم و از خود طرحی نو خلق نمایم. خیلی دوست می داشتم بیشتر سفر کنم تا کارم را توسعه دهم و آرزوی داشتن نمایشگاهی از رویاهایم محقق شود. از همه چیزهای پیرامونم آسان نمی گذشتم و با احساس لطیف یک نقاش نگاه می کردم. رنگ های ملایم را بیشتر ترجیح می دادم تا جلوه رویایی آن بیشتر نمایان شود. لحظاتی غرق در کشیدن نقاشی آن فرد ناشناس بودم که پول به حسابم واریز شد.
گفتم:«آدم خوب هم پیدا می شود!»

خوشحال از اینکه در انتخابم اشتباه نکردم و آن جوان به قولش عمل کرده بسیار نفس کارش برایم حائز اهمیت بود نه آن مبلغ ناچیز. می خواستم از او تشکر کنم ولی امکان آن محال بود. نمی دانم چرا سیمای معصوم آن جوان از ذهنم پاک نمی شد! شمارش تابلوهایی که کشیده بودم مرتبا روبه افزایش می گذاشت. مانند فرزندان نداشته ام به آنها عشق می ورزیدم. در حقیقت با دنیای طرح و شکل ها آمیخته شده بخصوص اکنون نقشی را به تصویر کشیدم که چشمان نافذ او بسیار خیره کننده بنظر می رسد. آنچنان که هر روز ساعت ها به آن نگاه می کردم و شاید هم دلبسته آن شده بودم! اما صاحب آن تصویر هیچ اطلاعی از این حس عجیب و غریب من یقینا نداشت ،نمی دانم شاید او هم مثل من فکر میکرد و یا فراموشش شده بودم. چند باری به هوای صحبت با خواهرم به آنجا رفتم تا شاید او را ببینم اما هیچ اثری از وجود چنین شخصی دیده نمی شد رفته رفته به صورت رویاو خیال در آمده بود.
ازاینکه درها را به روی خودم بسته بودم:
مادرم نگران شده بود. «مدام شاکی از رفتار من و مرتب زیر لب غر می زد.»
من سنگ صبور همه بودم دوستانم هنگام دلتنگی وقتی غم به سراغشان می آمد با من راز دل می گفتند، در تمام مدت ساکت و خاموش به آنها نگاه می کردم وقتی کاملا خالی می شدند، آنگاه لب به سخن میگشودم وسعی من بر ان بود که حرفهایشان را خوب گوش داده لب مطلب را میگرفتم ، پاسخ مثبت خالی از هر گونه بغض با نیت پاک میدادم که اگر جز این بود قطعا الگوی خوبی نبودم. از کوچکی برای دوستان و اطرافیانم این چنین عمل میکردم. بنابراین در کنارم دوستان یک رنگ جمع شده بودند زمانی که در فکر فرو می رفتم مادرم اعتراض می کرد.
میگفت:« باز چی شده چرا آنقدر پریشونی حتما غم امت را می خوری؟»

«آخه عزیزم دخترم نازنین جان چرا با خودت دشمنی میکنی توی کدام حال و هوا هستی؟»

بجای اینکه به دنبال اینگونه مسایل باشی به فکر خودت باش خواستگار برای تو کم نیست قبول کن تا حداقل ازدواج تو را هم ببینم . مادرم تا مرا می دید بلافاصله لب به شکایت باز می کرد از آن زمانی که پدرم از این دنیا رخت بر بسته خودش یک تنه برای ما مادری و هم پدری کرده ،همه بچه ها را به خانه بخت فرستاده و تنها فرزندش که زیر بار نمی رفت من بودم . مادرم نمی دانست چه کار کند تا رضایت من را هم جلب کرده و بقول خودش دست از لج بازی برد. اما او خبر نداشت من بدنبال کسی که عشق واقعی را با اواحساس کنم میگردم. شاید برای اولین بار چنین حالتی را در وجودم حس می کنم و با تمام قلبم او را صدا می کنم. عشق با یک نگاه دروغ بنظر می رسد اما من اسیر این احساس شده بودم.

صدای مادرم بلند شده بود با تاکید میگفت:
« امشب مهین خانم همراه پسرش که مهندس بنامی شده به خانه ما می آید.»

خواهش می کنم بیا و با روی خوش ازآنها استقبال کن مطئمن هستم که خوشبخت می شوی.
پرسیدم مادر ساعت چند می آیند؟
او با صدای گرفته ادامه  داد دخترم شب آنها خواهند آمد.
با خودم گفتم:« خوب تا شب فرصت زیادی است که فکری برای فرار از این قضیه را داشته باشم.»
ناگهان یاد خواهرم نوشین افتادم.
در پاسخ به او گفتم:« من برای چند روزی می رم خونه نوشین ؛جون خیلی خسته هستم بعد از برگشت از آنجا صحبت می کنیم.»

نویسنده ملیحه ضیایی فشمی

اتریش وین

1 اپریل 2019

مطالب مرتبط

Leave a Comment