فصل اول قطار سرنوشت

فصل اول « قطارسر نوشت»

با شکستن و انفجار چیزی شبیه بمب از جا پریدم؟! سیمین خواهر شوهر پری هم در کنارم بود، تازه گرم گفتگو شده بودیم که از این صدا  نزدیک بود قالب تهی کنیم ؛ با وحشت و ترس با هم گفتیم. صدای چی بود؟ و با شتاب بطرف اتاق دویدیم!  از خرده شیشه ها و ادامه آن نعره های مجید شوهر خواهرم تازه به عمق فاجعه پی بردم.  در حالیکه  با خشم و غضب آینه و شمعدان عقد را پرتاب میکرد، تکه های آن مثل پولک کف اتاق را چون برف سفید پوش کرده بود…. منو سیمین مات و مبهوت گوشه ای ایستادیم؛ اصلا باورم نمیشد که مجید این انسان مودب و سر بزیر داره این کارها رو میکنه!!! هر چه سیمین خواهر مجید فریاد میزد , گریه و التماس میکرد؛اما مجید انگار کسی را نمیدید و گوشش بدهکار این حرفها نبود؟! خواهرم پری گریه میکرد خم شد و میخواست تکه های آینه شمعدان یادگار عروسی که بصورت پودر در آمده بود را جمع کند.  در این میان مادر مجید هم خبردار شد و سراسیمه سر رسید! خون جلوی چشم مجید را گرفته بود و انگار چیزی از حرفهای ما نمی فهمید؟!! این بگو مگو ودر گیری شدید بی دلیل نیست؛ میبایست از یک چیزی  ناشی شده باشد اما از چی مشخص نبود؟  ما در حیاط بودیم , مجید از راه رسید او را شاد و خندان دیدیم در حالیکه احوال پرسی گرمی هم با من داشت، پس این برخورد شدید ناگهانی چطور امکان پذیر بود؟؟! من  تازه از راه رسیده , وارد شهر آنها شده  بودم! غم و اندوه از دست دادن مادر در چهره ام کاملا نمایان بود وآن لباس سیاه نشانه سیاهی زندگی روزهای بعد از مادرم را به وضوح نشان میداد که هنوز آن پیراهن کذایی را با اندوه فراوان از تنم بیرون نیاوردم؟؟  در شرکت بزرگی شاعل بودم خواهرم برای تسلی خاطرم پری مرا به منزل خودشان که فرسنگها با ما فاصله داشت دعوت نمود؟  با اینکه وجود من در اداره ضرورت داشت و امکان مرخصی نداشتم؛ بنابراین با خواهش و تمنا, رئیس را راضی نمودم. چند نفر از دوستان مسئولیت کار مرا بعهده گرفتند تا بتوانم نزد خواهرم برم .

هنوز ساعتی از آمدنم به منزل پری که در باغ بسیار زیبا و بزرگی قرار داشت ,نگذشته بود که ناگهان با آمدن مجید همه چیز دگر گون شد . خواهرم از من چند سالی بزرگتر بود اوشغلی برای خودش دست و پا کرد وبدین جهت شرکت منزلی در اختیارشان قرار داده ، بنابراین نمیدانم حرف و سخن مجید چه بود؟؟ همیشه یک علامت بزرگ مقابل کارهای مردان جلوی چشمم ظاهر میشد ؟ با دیدن و بیاد آوردن گذشته ایکه پدرم همیشه کمربندی در دست داشت و برادرم را با همان تنبیه میکرد؛ جلوی چشم ما آنقدر شلاق میزد که جای کبودیهای آن مدتها روی پاها و دستهای برادرم حمید که اولین فرزند بود نمایان میگشت. او ورزشکار بود برای همین مدتی برای تمرین و کارهای مربوط به مسابقات باشگاهی نمیرفت و لاجرم در آنجا حاضر نمیشد، آنقدر صبر میکرد تا اینکه جای و اثر ضربه ها کاملا نا پدید شود. اما متاسفانه  این خوی تهاجمی وعصبانیت  به او هم  سرایت کرده بود, بنابراین ما را آنچنان تنبیه میکرد که تلافی ضربه های کمر بند پدر را سرمان کاملا خالی کند ؟؟ مشکل پری خواهرم ومجید شوهرش  کماکان  ادامه داشت طوریکه  پشیمان از آمدنم شدم؟! خواستم از همان راهی که آمده بودم با خاطرات تلخ برگردم اما مانع شدند و خواهرم مرا به خانه برادرم که شهر دیگری نزدیک آنجا بود راهنمایی کرد. منهم در مقابل  عمل انجام شده قرار گرفته واز خدا خواسته, زیرا  در شهر خودم بعد از فوت پدرومادر کاملا تنها شدم! باید اعتراف کنم  اداره بهترین مکان برایم بود با دوستان خوبی که باهم کار میکردیم ، اگر بیمار میشدم دوستانم کمک و یاری میرساندند. با جو دوستانه ای که در محل کارم حاکم شده بود، نمیشد یک روز هم از آنها جدا شد . روزیکه بیمار بودم و نمیدانستم چطور از خودم مراقبت کنم؛ دوستم وجیهه بدادم رسید خیلی  زود با مادرش تماس گرفت و گفت. مامان دوستم زری حالش خوب نیست براش سوپ درست کن الان میاد آنجا؟ مرا با هزار شرم و خجالتی که داشتم راهی خونه خودشون کرد. مادرش تا منو دید بوسید و گفت.خوش آمدی عزیزم تا کمی شما  استراحت کنی ؛ من برگشتم. بلا فاصله زنبیل بدست از خونه خارج شد،  تنها شدم زود خوابم برد.

اصلا نفهمیدم چطور خرید کرد و آمد بعد هم سوپ خوشمزه ای برایم تدارک دید! مادرها مهربانند و دست شفا بخش دارند ، بدین ترتیب پس از نوش جان کردن سوپ ,فورا احساس سر زندگی و خوشحالی نمودم ، با تشکر از مادر دوستم که یک مقداری از بهبودی سریع من متعجب شده بود؛ راهی منزل خودم شدم.  آنجا کسی انتظار مرا نمیکشید جای مادرم که همیشه سر خیابان  ایستاده تا من از اداره بر گردم یا هراز گاهی هنگام بارش باران چتر بدست میامد که خیس نشم را کاملا خالی میدیدم ،از محبتهای بیدریغ او محروم شده بودم؟! حالا هم خواهرم میخواست یقینا مرا دلداری دهد جای خالی او را برایم پر کنداما بجای مهربانی , محبت وپذیرایی ناباورانه با این هیاهو, سر و صداها روبرو شدم ….

 

مطالب مرتبط

Leave a Comment