فصل بیست و سوم گلچهره

فصل بیست و سوم

رسیدن موعد عمل را نیز هفته آینده اعلام کرد. خوب مسلما همه خوشحال شدند و دست به دعا برداشتند، شادمان تر از همه گلچهره بود مثل همیشه دلش می خواست که این عمل هم کاملا با موفقیت همراه باشد. مادر یک بار دیگر بتواند به راحتی در ویلای بزرگ خودشان قدم بگذارد و خوشبختی پژمان پسرش با گلچهره را نظاره گر باشد. فعلا بچه ها همه در ویلا هستند و منتظر آمدن فریده خانم و آقای مرادی می باشند و در حال حاضر تصمیم رفتن به آپارتمانهای خودشان را ندارند!!
پروین خواهر سوم گلچهره با همسرش در یکی از اتاق های ویلا با سعادت و خوشبختی در کنار و جمعشان حضور دارند، آندو نیز به آپارتمانشان نرفته اند. خواهر دوم گلچهره در شهر دیگری اما قدری دورتر سکونت داشت. او هم در این جشنها حضور پیدا میکرد همراه شوهر و فرزندانش زندگی بسیار خوبی داشتند. و هر از گاهی قول دادند که به گلچهره و پژمان سربزنند …

بهزاد که تا چند روز قبل همه چیز را با شکوه برگزار میکرد و مرتب جوک میگفت. آنچنان در رسیدن به پریچهر عجولانه عمل کرده بود که هنوز این خوشبختی و حقیقت را باور نمیکرد و زمزمه را سر میداد « چطور شد که اینطور شد.» این جمله ای است که بهزاد مرتب با خودش تکرار می کند. اما با خنده و خوشحالی زیادی؟
پژمان گفت :« من باعث شدم که تو به خانه بخت بری ؛ دیدی بلاخره ما تو را به خانه بخت فرستادیم.» ادامه داد.
اما هنوز به آپارتمان خودت نرفتی اینجا جا خوش کردی. همه خندیدن و از شوخی دو دوست که در واقع دو برادری که باجناق هم هستن لذت می بردن.
بهزاد می گوید:« بلاخره خواهر زنت را به من قالب کردی.»
میزبزرگ ناهار خوری چیده می شود و عروس و دامادها یکی پس از دیگری برای صرف غذا دعوت می شوند. تدارکات زیادی خیلی بهتر از همیشه کاملا مشهود است این بار رخساره هم نظاره گر کارها و تصمیمات خدمه می باشد. بنابراین به نحو خیلی بهتری غذا سرو می شود. همه یک پارچه می گویند جای پدر و مادرمان کاملا خالیست.
فردای آن شب با طلوع زیبای خورشید که رنگ دیگری برایشان پیدا کرده بود! از خواب ناز بیدار شدند، روز تازه ای را با شادمانی آغاز کرده، ویلا مجلل تر از همیشه بنظر می رسد. صدای زنگ تلفن همه را از جا کند؟ شکی ندارن که آقای یاوری از خارج کشور تماس گرفته. پژمان گوشی را بر میدارد پدر جان سلام چه خبر عمل شروع شده؟…. پدر حرف او قطع می کند.
می گوید:« نه پسرم من چیزی دیگری از اخبار شنیدم.»
چی شده، پدر چی شنیدی؟
مثل اینکه زلزله بسیار شدیدی شهر گلچهره را با خاک یکسان کرده.
پژمان در حالی که از شنیدن این خبر دنیا را تیره و تار می دید و ویلا دور سرش می چرخید. با لکنت
گفت:« کی چنین اتفاقی افتاده؟»
ساعتی قبل،
پس شما زودتر از ما اخبار را شنیدید! پدر با تاکید
میگفت:« حالا ازتون می خواهم به شهر رفته و تحقیق کنین.»
امیدوارم اتفاق بدی برای پدر و مادر گلچهره رخ نداده باشد.؟!! آقای یاوری با نگرانی
میگفت:« من خیلی از شون خواستم با هم در ویلا زندگی کنیم.»
اما متاسفانه آنها دوست نداشتن و فکر میکردند ممکن است مزاحم باشند؟ شاید هم می خواستن بقیه عمررادر کنار یکدیگر باشند. زیرا که پدر گلچهره تصمیم داشت گذشته ای که همسرش را تنها گذاشته و به او خیانت کرده را جبران کند. از این رو قبول نکرد و خواست در جوار هم ادامه بدهند، ولی امیدوارم چیز مهمی نشده باشد. پژمان ساکت بود و هیچ صحبتی نمی کرد. بلاخره به حرف آمد.
گفت:« پدر من گیج شده ام هیچ چیزی نمی توانم بگویم.»
سعی می کنم امروز با اولین پرواز به آن شهر بروم به این امید که هیچ اتفاقی برایشان پیش نیامده باشد. در همان لحظه گلچهره متوجه حال پریشان پژمان شد، پرسید چی شده؟ چرا رنگ و رویت را باختی اتفاقی افتاده؟ بگو هر چی شده من قدرت تحمل هر چه که باشد را دارم؟ برای مادرت اتفاقی افتاده
نه گلچهره شهر شما دیشب زمین لرزه شدیدی اتفاق افتاده. ما نمی دانیم ولی پدرم آن ور دنیا زودتر از ما با اطلاع شده، شاید هم آنقدر سرگرم خودمان و خوشبختی بودیم که اطرافمان را نمی دیدیم همه چیز را فراموش کردیم. گلچهره دست و پایش می لرزید کاملا سردرگم دور خودش می چرخید نمی دانست چه کار کند! رخساره پرسید چه شده چرا پریشانی چه اتفاقی افتاده؟
خواهر جان اتفاقی نیفتاده نگران نباش مثل اینکه شهر ما زلزله خفیفی آمده.
گلچهره از کجا فهمیدی؟
با تلفنی که پدر پژمان زد و به ما اطلاع داد ما فهمیدیم. آنقدر غرق در شادی بودیم که از اخبار دور و برمان بی اطلاع هستیم. حالا آماده میشیم که خیلی زود بطرف شهر حرکت کنیم. خیلی زود کارها را انجام دادن پریچهر و بهزاد هم متوجه قضایا شده و به سرعت آماده شدند و با اولین پرواز بطرف آنجا حرکت کردند. ساعتی طول نکشید با دلی پر از غم و اندوه با ترس و لرز از هم سوال میکردند برای توران خواهرم چه پیش آمده؟ خدا کند پدر و مادرم هم سالم باشند.
دیگر خبری از آن همه شادی وخوشی نبود چقدر عمر شادی کوتاه هست. اگر آنها اتفاقی برایشان افتاده باشد چطور زندگی را ادامه بدیم؟ این حرفهایی بود که همه با هم تکرار میکردند ما هنوز طعم خوشبختی را به خوبی نچشیده بودیم. رخساره مثل همیشه مواظب خواهران بود، آنها را دلداری میداد.
میگفت:« نباید نفوس بد بزنیم زیرا که پدر و مادر خوشحال و سر حال از ما جدا شدند.»
آنها بعد از سالها تازه به هم رسیده و خنده را بر روی لبان مادر و پدر برای اولین بار مشاهده کردیم. لحظات به کندی می گذشت و دلشوره و نگرانی شدیدی را تجربه میکردند.
گلچهره میگفت:« اگر زلزله شدید بوده باشد خانه کوچک و قدیمی، پوشالی ما بدون شک فرو ریخته.»
چون که شب زمین لرزه شده، یقینا آنها در خانه بودن و آوار بر سرشان فرو ریخته، یا احتمالا مجروح شدن.
خدایا از ان حرفها نزن حتما سالم هستن و به پیشواز ما خواهند آمد. همگی برای دلخوشی خود صحبتهایی به زبان میاوردند و سعی میکردند که امید خودشان را از دست ندهند. شاید یک درصد امکان سلامتییشان وجود داشت با همان اعتقاد ضعیف دلخوش بودن. اما وقتی پا به شهر گذاشتند با خرابه ای رو به رو شدن که هر چه نگاه میکردند خانه و مکانی دیده نمیشد و همه چیز در هم فرو ریخته بود، تازه به عمق فاجعه پی بردند. گروهی اینطرف و آنطرف می دویدند و بعضا یکدیگر را صدا میکردند، شاید از سلامتی هم با اطلاع شوند.
گروه امداد در شهر آمده و مشغول کمک رسانی به آسیب دیدگان بودند. اما شهر آنقدر درهم و برهم شده، که دخترها خانه خودشان را پیدا نکردن، در به در دنبال مکانی که یک عمر از آغاز زندگی تا زمانی که رشدکردن و بزرگ شدند می گشتند،
مادر به تنهایی سنگینی بار زندگی بر گرده اش بود، هر لحظه بیم ان می رفت که او را به زانو در بیاورد. اماوفاداری و با قدرت فوق العاده اش توانسته بود دختران را با چنگ و دندان بزرگ کند، این زندگی را با هر چه در توان داشت اداره میکرد. او توانسته بود وجود خودش را فراموش کند و به فرزندان بیشتر از حد توانی و بضاعتش برسد. بنابراین بچه ها همه گذشت و فداکاری را از او یاد گرفته بودند و همانند مادر ، دختران مقاوم و با تحمل زیاد بار آمدند.
هر چه مادر و پدر را صدا میکردند هیچ چیزی جز تله ای از خاک و چوب در هم ریخته دیده نمیشد. همه در به در دنبال پدر و مادر با اشک و آه می گشتند، اما کمترین اثری از آنها دیده نمیشد. کم کم صداها بلند و بلندتر میشد به گوش همه بخصوص افراد امداد گر می رسید. جست وجو همچنان ادامه داشت قرار شد که برای خودشان مکانی پیدا کنند، بعد منتظر اطلاع رسانی امداد گران باشند. سعی میکردند امید خودشان را از دست ندهند و مکررا می گفتند که قطعا آنها زنده و سالم هستند و زمان وقوع زلزله احتمالا فرار کردند و آنجا نبودند و گوشه ای دیگری از شهرهستند.

نویسنده ملیحه ضیایی فشمی

وین اتریش

23 مارس 2019

مطالب مرتبط

Leave a Comment