فصل بیست و پنجم و فصل آخر بیست و ششم سایه تنهایی ..

فصل بیست و پنجم

محمد در را برایم باز کرد گفت: عزیزم خوش آمدی یک لحظه به دستهام نگاه کرد.
گفت: دست پر هم آمدی این کادو چی؟
گفتم: مادرت برام خریده.
محمد گفت: یعنی چه مگه مادرم اطلاع داره.
گفتم: بله من همه ماجرا را برایش گفتم.
چی گفت؟ گریه کردخوشحال شد؛ بعد هم این جواهرات و لباس عروس را به من داد و آرزوی خوشبختی برای ما نمود. محمد در تمام لحظاتی که من صحبت میکردم بهت زده به من نگاه میکرد! ادامه دادم: سپس لباس عروس را پوشیدم تا خوشحالش کنم.
محمد گفت: الان هم برای من بپوش خیلی آرزو دارم ترا در این لباس ببینم. جلوی آینه رفتم درست مثل یک عروس آرایش نمودم سپس تور سفید را بر سرم انداختم. موهایم باز بود و تا کمر میرسید، با جواهرات خودم را تزئین کردم. کفش پاشنه بلندی به پا نمودم تا جلوه لباس بیشتر نمایان گردد. او هم در غیاب من لباسهای دامادی که قبلا تهیه کرده بود پوشید. همراه با پاپیون حتی ادوکلن خوشبویی هم زده بود با موهای مرتب ،خیلی جذاب مثل دامادهای واقعی شده بود. با خوشحالی یکدیگررا نگاه میکردیم! گفت: من با مادرم صحبت میکنم امیدوارم قبول کنه در همان منزل خودمان یا بیرون جشن عروسی صورت بگیرد. شاید هم در تالار بزرگ شهر برگزارکنیم! مادر محمد فردای آنروز با من تماس گرفت.

گفت: محمد ازمن خواسته که جشن بگیریم.
گفتم باشه اگر زحمتی نیست ؟
گفت: نه اصلا.
ادامه داد: اما قبل از آن باید با خواهرها صحبت کنم امروز آرام جان بیا ،همشون خونه هستند حرف بزنیم و آنها را در جریان بگذاریم. خودم را آماده کردم موقع خروج زنگ تلفن مرا مجبور کرد که پاسخ دهم.
سلام ارام جان حالت خوبه؟ امین تو هستی ؟
امین گفت: پس قرار بود کی باشه مگر بغیر از من کس دیگری هم زنگ میزنه؟
گفتم: نه امین جان فقط تو هستی.
ادامه داد: کلاسها به پایان رسیده ممکن همین امروز فردا برگردم حالا خوشحال شدی؟
با کمی مکث گفتم: حتما مگه میشه خوشحال نشم.
امین ادامه داد: خودتو آماده کن عروس خانم یکه خوردم!
گفتم: من ،عروس.
گفت: بله من و تو یادت رفته که نامزد هستیم وقتی آمدم عروسی میکنیم.
گفتم: بله یادم نرفته.
امین گفت: من که روز شماری میکردم تا زودتربیایم ! من سکوت کرده بودم از این حالت من متعجب شد.
گفت:آرام چرا اینطوری شدی یعنی هیچ هیجانی نداری چرا؟ نکنه منصرف شدی؟!!
گفتم: آره آره نشدم برای اینکه پی به راز ما نبرد.
گفتم:من دیشب نخوابیدم شاید باین خاطر باشه.
با جمله برو خوب بخواب وبه امید دیدار قطع کرد. نزدیک بود بند را آب بدم و او را خبر دار کنم؟ اما خوشبختانه به خیر گذشت! زود تاکسی گرفتم به منزل مادر محمد رفتم، سریع در را باز کردند و دخترها همه یکجا جمع شده بودند. خیلی هاج و واج مرا نگاه میکردند؟
سلام کردم با کمی مکث جواب گرفتم خیلی شوک زده شده بودند! انگار به دنبال کلمه ای میگشتند تا مرا توجیه کنند.
تقریبا همه یکصدا گفتند: تو مگه نامزد امین نبودی پس چرا با محمد ….حرفشان را قطع کردم.
گفتم: مثل اینکه شما در جریان نیستید، من قبل از امین محمد را دیده بودم.
مجددا باهم گفتند: چرا حالا که نامزد امین شدی یادت افتاد؟
نمی دانستم چگونه آنها را قانع کنم؟
گفتم: قضیه و داستان خیلی پیچیده ایست نامزدی من وامین یکدفعه شد، من آمادگی آنرا نداشتم! مرا در عمل انجام شده قرار دادند ،جواب من منفی بود. اما بزور پاسخ مثبت میخواستند؟ امین دوست خوبی هست تا ابد هم باقی خواهد ماند.
خواهرکوچکتر گفت: البته از نظر خود شما اینطوره ؛چون امین عاشق و شوهر آینده شماست. خواهرهای دیگر هم با دهان باز به حرفهای من گوش میدادند. فکر میکنم آنها جوابی برای این کار من نداشتند و مرا موجودی منفور و کثیف فرض میکردند. اینطور تصور داشتند که با رفتن شوهر، به طرف مرد دیگری آنهم برادرش رفتم. در حالیکه کاملا در اشتباه بودند. اگر من . ,. .
ادامه دهم اینطور خواهد شد. خیلی قابل درک برایشان نبود مرا گناهکار می پنداشتند، نمی توانستم آنها را متقاعد کنم؛ روی برگردان از من بودند. عشق محمد ممنوعه ترین عشق جهان بود،اما گریزی از این احساس نداشتم. میبایست جلویشان می ایستادم و همه را قانع میکردم، از خودم ومحمد دفاع مینمودم تا پیروز شویم. دنیای زیبای من و محمد به ویرانی کشیده میشد. در حالیکه ما ازدواج کرده بودیم و هیچ راه پایانی نداشت!
کسی ما را نمی فهمید و درک نمیکرد که چشم به راه فرزند هم هستیم !مدام حالم بهم می خورد به محمد مژده دادم که انگار داری پدر میشی؟ از خوشحالی نزدیک بود بال در بیاورد. پیشنهاد دکتر و آزمایش را داد که جواب مثبت بود؟ شنیدن این مژده بقدری دلچسب بود؛ که با یکدنیا برابری میکرد. صدای قلب بچه را هر دوی ما شنیدیم ! تپش قلب درسینه خودمان هم بشدت بالا گرفت. محمد روز به روز عاشق تر میشد،خوشبختی واقعی ودست نیافتنی را ما یافته بودیم. فرزندی که در راه است ثمره عشق ما را تکمیل میکرد. حقیقتی که خیلی زود مشخص میشد، اما موقع گفتن آن هنوز نرسیده بود؟
نزدیک به آمدن امین میشد؛ ضربه خوردن از این مسئله ، رو به رو شدن با اومرا بشدت تکان میداد و پشتم به لرزه میافتاد! آیا با آمدن امین چه خواهد شد؟ از دو حالت خارج نبود یا همه چیز خراب میشد؛ یا اینکه از این عذاب وجدان کشنده و بلاتکلیفی بیرون میامدیم؟

فصل بیست و ششم

من به مادر محمد مژده نوه دارشدنش را دادم! بازهم گریست، نمیدانم اشگ شوق بود یا چیز دیگری؟ بهرحال از من میخواست کارهای سنگین انجام ندم و مواظب خودم باشم. همه در شرکت خبر دار شدند و دسته گل میفرستادند، برای ازدواج و مادر شدنم تبریک میگفتند.مثل توپ صدا کرده بود، ازدواجی که میخواستیم یک راز باشد و مسکوت باقی بماند. مدت زیادی از آن نمیگذشت که نقل محفل دوستان شد. بسیار وحشت از آن داشتم که کم کم به گوش امین هم برسد.اما خودم را دلداری میدادم آخر چطور؟ ما اینجا واو آنطرف دنیاست ؛بنظرم بعید میرسید. کارها همچنان روی روال عادی پیش میرفت پدر و مادرم منتظر رفتن من و محمد به نزد آنها روز شماری میکردند؟ ما هم افرادی که به آنها اعتماد کامل داشتیم را، رفته رفته به جای خودمان بر میگزیدیم. کارها داشت ردیف میشد، من مرتب به قصر قدیمی و زادگاه محمد سر میزدم. از تمامی زحمات مادرش قدر دانی مینمودم. هراز گاهی که خواهران در منزل بودند، ساعتها می نشستیم و در مورد خودمان شفاف سازی میکردیم؟ آنها هم به مرور زمان قانع شدندو حق را به من ومحمد دادند.
گفتند: شما بهترین فکر را کردید کارآرام اشتباه بود، یعنی قبول کردن کسی که دوستش نداشت ؟عشق مایه حیات ما انسانهاست و قطعا بیشتر کسانی که ازدواج نکرده اند، یک دلیلش این است که هنوز عاشق نشده اند. همگی به آرام حق دادند که با قلبش تصمیم گرفته وبه پاسخ احساساتش جواب مثبت داده. وقتی از وجود فرزند اگاه شدند.
گفتند: باید جشن مفصلی بگیریم ،چون اولین نوه ای که پا به این خونه میگذاره باید مقدمش را گرامی بداریم.عمه ها هر یک لباسهای کوچلو می خریدند و می بافتند، همه سرگرم کاری برای برادر زاده بودند. مادراز خوشحالی قند توی دلش آب میکرد. زیرا اولین نوه او به دنیا میامد، اتاق کوچک خانه را اختصاص به نوه میدادند. لباسهای بافته شده و تمام وسائل خریداری شده برای او را در آنجا قرار داده ، بی صبرانه منتظر او بودند؟
آرام دیگه جایگاه خودش را در بین آنها پیدا کرده بود. بالای مجلس می نشاندنشن او راعاشقانه دوستش میداشتند.
آرام در حالیکه دستهای چروکیده مادر را بوسه میزد و نوازش میکرد.
ادادمه داد: شما گفتید که محمد بچه نمیخواد و برای همین از شیرین جدا شده!
مادر گفت: واقعا نمیخواست الان که می بینم برای فرزند دلش پر میکشه تعجب میکنم!!
برو بیایی در قصر قدیمی کوچه باریک و مردمان خوب آن محله بر پا بود. همه ازدواج محمد و آرام را تبریک میگفتند. از امین هم کوچکترین اثریاخبری دیده و شنیده نمیشد؟ ته قلبم خوشحال بودم واز خدا میخواستم که او را هرگز نبینم. اما بلاخره روزی او خواهد آمد و آنزمان زیاد دور نخواهد بود. کوچه باریک پراز نور شده بود، دیگها بار گذاشته شد ، مراسم مفصلی مانند عروسیهای سنتی قدیم برگزار میکردند. جشن اصلی در تالار بزرگ شهر بود ، اما برو بیایی در محله آنها بر پا شد. محمد بسیار محبوب و همه او را دوست میداشتند. یقینا تنها به خاطر ظاهر دلپسند او نبود؛ دلایل دیگری هم مثل انسانیت، وقار، محترم وقابل اعتماد بودن موجب این علاقه آنها به اوشده . همه مردم دسته دسته به منزل محمد میامدند، برای عرض تبریک و با پذیرایی گرم آنها با شربت وشیرینی آنجا را ترک میکردند، خلاصه برو و بیایی بود.
قرار شد چند روزی بدین منوال جشن ادامه داشته باشه. طبقکشان هدایا و کادوهای داده شده به عروس و داماد را ،همانند بسیار قدیم روی سر خود حمل کنند! همه جمع شده وطبقها را می شمردند. برای آرام بسیار جالب بود!
گفت: تا به حال چنین جشنی ندیده بودم؟
مادرگفت: ما سنتی هستیم هنوز مثل صد سال پیش مراسمها را اجرا میکنیم. وسائلی که آورده شده،
همه آنها را در سالن بزرگ چیدند ،همان سالن قدیمی که صندوق مادر بزرگ هم کنارش در گوشه ای از آن جا گرفته بود . همه دوستان و همسایگان به دیدن این طبقها و هدایا آمدند. ضمن تبریک هدیه ای هم تقدیم میکردند، زیبایی عروس را می ستودند.آنها هم به رسم یاد بود کادو یی هدیه مینمودند. آرام ومحمد غرق در شادی و منتظر شروع جشنی که فردا شب باتفاق اقوام و دوستان بر پا خواهد شد بودند. لحظات زیبایی را عروس و دامادپشت سر میگذاشتند؟ آرام شب جشن با خانواده اش تماس گرفت و مژده جشن عروسی را به آنها اطلاع داد.
مادر از خوشحالی فریاد میکشید.میگفت: جای من و پدرت آنجا خالیست ادامه داد: وقتی آمدی ما هم جشن مفصلی خواهیم گرفت. محمد تشکر کرد و از این همه خوشبختی روی پای خودش بند نبود! آنشب نخوابیدند جشن و پایکوبی تا خود صبح ادامه داشت.آرام را با کلی برو بیا به آرایشگاه بردند، محمد هم حمام و پیرایش طبق تمام رسوم پیشین خیلی زیبا انجام شد.اتومبیلی که با گل تزیین شده بود، منتظر سوارشدن عروس زیبا و داماد خوشبخت لحظه شماری میکرد، تا به تالار بزرگ شهر رفته و مراسم جشن و پایکوبی انجام شود. پس از پایان جشن و پیمودن دور تا دور شهر به کوچه باریک ومحله قدیمی رسیدند. خونه قصر مانند و تمام محله غرق در نور بود. عروس و داماد وارد خانه و یک راست به طرف سالن بزرگ رفتند و در کنار آن اتاق خواب آرام و محمد آنجا قرار داشت که با گلهای سرخ زینت داده شده بود.نیمه های شب ،که تمام محله رنگ آرامش بخود گرفته بود. ناگهان صدای خواجه خبر کن در، این آرامش را بهم زد.
یعنی کی میتونه باشه شاید یکی از مهمانهاست که به دنبال چیزی که جا گذاشته آمده ؟ مادر سرا سیمه از خواب پرید و به طرف در رفت با کمال تعجب سیمای پسرش امین با چهره ای خسته ونگران میدید که وارد شد.
بلافاصله گفت: مادر چه خبر شده همه جا را گل باران کردین؟ کوچه هم آذین بندی شده ،برام تعریف کن ببینم این مدت که من نبودم جشنی بر گزار شده؟
چهره مادر که بسیار دستپاچه و شوکه شده بود توجه امین را بخود جلب کرد!
امین گفت: مادر چرا چیزی نمیگی چی شده از دیدن من خوشحال نشدی؟
چرا پسرم خیلی خوشحال شدم اما موردی پیش آمده که باید با تو در میان بگذارم.
امین با نگرانی گفت: چی شده کم کم دارم نگران میشم چرا از دیدن من آنقدر یکه خوردی؛ آرام چیزی شده مسئله دیگری شده؟
مادر گفت: امین جان بیابشین گلویی تازه کن تا خستگی این مدت از تنت بیرون بره، بعدا برات مفصل تعریف میکنم.
امین گفت: نه مادر همه چیز خوردم هیچی میل ندارم بگو ببینم چی شده؟
مادر گفت: آخه عزیز من در چند جمله نمیتونم برایت بشکافم وحق مطلب را ادا کنم؟
امین گفت: ماجرای بزرگی پیش آمده؟
مادر گفت: هم نه و هم آره!
امین گفت: بگو منو کشتی چرا آنقدر این دست آن دست میکنی؟
مادر گفت: پسرم وقتی تو رفتی بچه ها اینجا آمدند.
مادر کیا را میگی؟
آرام و محمد را میگم.
من خودم به محمد گفته بودم مواظب آرام باشد؟
بله بود اما مورد دیگری مهمتر از این حرفها بوده.
ادامه داد: آرام قبل از اینکه با تو اشنا شود و ترا ببیند محمد رادیده بود البته بعد از مدتی فهمیدند!
کی فهمید مادر چی میگی؟ یعنی من مدت کوتاهی که از اینجا خارج شدم مرا همه فراموش کردند.
نه اینطور نبودهمه بفکر تو بودند ونگران اینکه چرا دیر کردی ؟
پس چی شده من از حرفهای تو چیزی نمی فهمم؟
حالا محمد و آرام کجا هستند؟
ناراحت نشو پسرم باید منطقی باشی، بلاخره تصمیم خودشون را گرفتند!
یعنی چی چه تصمیمی؟ نامزد من ،با هم خوشبخت بودیم ما مناسب هم بودیم.
امین ادامه داد: چرا همه چیز عوض شده محمد و آرام در مورد چی صحبت میکردند؟
در مورد خودشان که با هم ازدواج کنند.
الان کجا هستند؟
آن اتاق روبه رو.
یعنی هر دوی آنها در یک اتاق رفتند؛ شما جلوی آنها را نگرفتید حرفی نزدید؟ مادر آرام زن من، با محمد در یک اتاق چکار میکنه ؟
امین جان مگه خودت متوجه نشدی که این چراغانی و جشن برای محمد و آرام بوده!
یعنی کار تمام شد وعروسی بوده. چطور مگه میشه؟
صورت امین گر گرفته بود، چشمانش مثل یک کاسه خون شده و آتش از آن میبارید.
ناگهان به طرف اتاق مادر بزرگ دوید، مادر التماس کنان به دنبالش اما او درها را از داخل قفل کردصندوق مادر بزرگ را باز نمود! به دنبال تفنگ میگشت همه چیز داخل صندوق را با عصبانیت و ناراحتی بیرون پاشید، سریع آن را پیدا کرد و بدست گرفت و بطرف اتاق محمد و آرام دوید. نعره میکشید همه افراد خانواده ترسیده از اتاقها بیرون آمدند. از شدت وحشت جلو نمی آمدند. در اتاق عروس و داماد از داخل قفل شده بود. آنقدر خونش به جوش آمده که به فریادهای مادر و خواهران توجهی نمی کرد؛ در واقع صدای هیچکس را نمی شنید. با قدرت هر چه تمامتر در را شکست و به آنها حمله کر، با شلیک دو گلوله که در تمام محل قدیمی مثل توپ صداکرد، آرام ومحمد را به خاک و خون کشید. بدین ترتیب زندگی این دو عاشق به پایان رسید.از جیغ و فریادهای آرام محمد سرا سیمه از خواب پرید واورا از کابوس وحشتناکی که ساعتها درآن اسیر شده بود نجات داد. درحالیکه تمام بدن آرام از ترس میلرزید باور نمیکرد که خواب دیده باشد؛ کاملا شبیه بیداری بود. محمد برایش خیلی نگران شد!
گفت: مادر و پدرت منتظر هستند ما نیاز به مسافرت هم داریم. با موافقت محمد تمام کارهای سفر را آماده کردند ساکها و چمدانها بسته شد، در واقع از ترس آمدن امین فرار میکردند؛ شاید برای همیشه. با اشکها وبیقراری های مادر محمد و خواهران آنها را باعجله بعنوان ماه عسل ترک کردند. وقتی سوار هواپیما شدند نفس راحتی کشیدند، محمد برای همیشه ماندن دائم موافق نبود وهمش آرام را دلداری میداد که فقط این یک خواب بوده. نمیبایست آنقدر مسئله را بزرگ کنی و میدان را خالی نمایم؟
محمد گفت: که عمه عفت از جریان ما کاملا با اطلاع است. و چون مرا بعنوان پسر خودش میداند آخرین کمکهای خودش را برای ما مطمئنم انجام میدهد، اما آرام باور نداشت. ترس بر اوغلبه پیدا کرده بود، فکر میکرد با آمدن امین اتفاق بسیار نا خوشایندی روی خواهد داد.وقتی هواپیما به زمین نشست آرامش هم برای آنها همراه خود به ارمغان آورد. بادیدن مادر و پدر که دست در دست یک زوج خوشبخت، خندان وعاشقانه به پیشوازآنها میامدند؟ اما تنها نبودند با کمال تعجب امین با دسته گلی برای عروس و داماد به همراه عمه عفت که خیلی خوشحال بود هر دو به آرام و محمد تبریک میگفتند! با ناباوری خوشبختی همیشگی نصیب شان شد. .

نویسنده ملیحه ضیایی فشمی

3 ژانویه 2019

اتریش وین

مطالب مرتبط

Leave a Comment