فصل دهم فریاد عاشقی

فصل دهم

خانواده نازنین بسیار خوشحال و نوید آینده را دارند که مهندس نادر زمانی با سرمایه هنگفتی از علم و پژوهش به وطن باز خواهد گشت. داستان عشق شدید او به نازنین، نازیلا خواهرش که تازه از فرنگ آمده بدون کم و کاستی می داند و به خواهر فشار می آورد.
« زودتر ازدواج کن که من صاحب یک خواهر زاده و خاله شوم.»
به هر حال همه خوشحال هستند نازیلا خواهر کوچکتر سعی و تلاشش بسیار آزرنده است . در آینده بسیار نزدیک یکی از بزرگترین افتخارات آنها محسوب خواهد شد.
بنا به اعتراف خودش: «با همه کتاب هایش ازدواج کرده و جایی برای کسی دیگر وجود ندارد.»
این صحبت هایی بود که نازیلا در گذشته زمانی که پدر در قید حیات بود بیان میکرد. بنابراین پدر و مادر از او و خواهر بزرگتر ناامید شده بودند و می پنداشتند که آن دو هرگز ازدواج نخواهند کرد و گرایش شدید آنها بخصوص نازیلا به کسب علم موجب این تفکر برای آنها شده بود. آنها فکر می کردند تنها نقطه روشن برای اینکه صاحب نوه کوچک و زیبا شوند. دوباره صدای بچه ها در منزل آنها به گوش برسد تنها نازنین است. اکنون فکرمی کنند که زوج مناسب را نازنین خودش انتخاب کرده و در آینده بسیار نزدیک این رویای آنها تبدیل به واقعیت شده و تحقق پیدا میکند.

از طرف دیگر برادر الهام که شباهت بسیار به امید دارد بخصوص بعد از رفتن نادر به آن سوی آبها بیرون از منزل یکدیگر را دوستانه ملاقات میکنند تا نزدیک منزل او را می رساند. دیدن و مصاحبت آنها شیرین و هر دویشان پاورچین و دست به عصا هستند چون ناگهان به این مرحله رسیدند که دوری از آن ناممکن می باشد. طبعا روزهای خوشی را پشت سر گذاشته اما از الهام خواهر او خبری و اثری در هیچ کجا دیده نمی شد. همچنین از پیمان کوچکترین اطلاعی ندارند مثل اینکه او هم یک قطره آب شده و به زمین فرو رفته. نازنین نمی دانست بلاخره الهام و پیمان چه برسرشان آمد بعد از آشنایی با برادر او بکلی قولی را که به او داده بود فراموش کرده، به جای اینکه او را از این گرفتاری که دچارش شده بود برهاند خودش به نان و نوایی رسید. پاک مشکل دوستش را فراموش کرد نازنین مشکل گشای تمام دوستان بود به ناگهان آقای رضایی یا به گمانش همان امید سر راهش سبز شد و همه چیز را در بر گرفت.

نازنین خانواده الهام را می شناخت اما تاکنون برادرش را ندیده بود و هیچ گاه تصور نمیکرد زمانی از نزدیک به این صورت با او آشنا شود و آن هم به دلیل شباهت بسیار به تابلو نقاشی امید بود که این ماجرا به وجود آمد. دلش می خواست که برای دوستش الهام این ماجرا را تعریف کند. اما الهام آنقدر در هم و بر هم بود که می ترسید نازنین به او نزدیک شود ممکن بود که بر خورد خوبی با او نداشته باشد و میانه نازنین و برادرش را هم برهم بزند. نازنین فکرمیکرد:

«دیدن امید و چندی سر راه قرار گرفتنش و سکوتش نمیدانم چه معنی می دهد؟ بلاخره پی به رازش خواهم برد.»

این زخم کهنه که هنوز التیام نگرفته سر باز کرده و نیاز به مداوا دارد.
«خوشحالم که دوستان فراوانی که به موقع من را یاری می دهند همیشه کنارم هستند.»

سارا یکی از بهترین آنها مرا به ویلای شمال دعوت کرد برای اینکه مجددا غم و اندوه و توهم مرا احاطه نکند این خواسته او را اجابت کردم و به آن مکان دل انگیز و فرح بخش رفتیم. دریا و جنگل دست در دست هم داده تا روزهای زیبایی بسازیم و کدورتها را بزدایم و عشق را به ما هدیه دهد. از وحشت اینکه دوباره دچار غفلت نشوم و یک کمی پایم از شنیدن نام امید نلرزد با خودم و احساسم مبارزه مستمر می کردم، اجازه نمیدادم این خیال بیهوده شیرازه زندگی ما را از هم بگسلد. سارا دوست خوبم از زمانهای دوری که همبازی بودیم در کنارم نشسته صحبت می کند و یادآور پاکی و صداقت های آن دوره که چقدر با یکدیگر به پاکی سخن می گفتیم وقلب های کوچک ما جای هیچ گونه دشمنی را نداشت و تنها محبت در آن جای می گرفت. سارا با چهره زیبا و خندان هر لحظه که به من نگاه می کرد صورت معصومش پر از محبت می شد و سعی می کرد تا گذشته تلخ زندگی با خیال و فکر برای خودم بتی ساخته بودم، کم رنگ تر ازسابق بنماید. او هنوز ازدواج نکرده بود خانواده بسیار مرفهی داشت مثل همه دخترها در انتظار مردی با اسب سفید سالها نشسته بود رویایی که احتمالا بدین صورت تحقق نمی گیرد و به نوعی مثل هم فکر می کردیم. قطعا اگر غیر از این بود دوستان خوبی نبودیم.

رویا و خیال خیلی بیشتر از حقیقت انسان را مجذوب خودش می کند و یقینا در تمام لحظات فکر ما را همه جا می کشاند بدون هیچ اعتراضی ما خوش بودیم به این خیال و ناخوش بودیم به آن رویا، دیدن آن همه شکوه و عظمت دریا و جنگل و ساحل هر بیننده ای را به وجد در میاورد خصوصا اینکه او هنرمند ونقاش هم بوده باشد. هر لحظه دیدار از این همه لطف و زیبایی احساس او را تقویت می کند تا آثار منحصری را خلق کند و متمایز از سایر نقش های که تاکنون دیده ایم حس خیال پردازی که در ذهن شاعر و نویسنده بطور وضوح موج می زند و امواجش هر از گاهی ما را شاد و یا غمگین می کند از آن احساسی که با خلق اثار می توان آن را بیان کرد، زبانش در خودش نهفته و به درک هر نقد کننده ای بستگی دارد که چطور هنر را تجذیه و تحلیل کرده و آن را درک نماید. خورشید با نور ملایم همراه آب ولرم دریا عشق را فرا می خواند و دیدن طبیعت بکر و دست نخورده با رنگ های الوان مشام جان را معطر می کند روح را جلا می بخشد و سینه را پر از هوای تازه و پر انرژی می نماید. انسان همیشه تشنه پاکی هاست چه بهتر از این که تن به دریا بزنیم دل به آواز و نغمه سرایی پرندگان بسپاریم و گوش به امواج خروشان و پر هیاهوی آبهای آبی دریا بدهیم که هراسان و با اطمینان به سخره برخورد می کنند و بدون ذره ای مکث مجددا راهشان را برگردان می کنن و ادامه می دهند. حقیقت زندگی یعنی همین سرسختی و مبارزه در مقابل مشکلات زندگی است. این تغییر آب و هوا، روح تازه ای در کالبد من دمیده بود.

مادر از این حالت من بی نهایت مسرور و سارا دوستم را دعا میکرد و برایش آرزوی خوشبختی داشت. این بار با الهام گرفته از فضا تصاویر پرندگان در تابلوهایم زیاد مشاهده میشد، پرواز دست جمعی آنها و به جا ماندن یکی از پرندگان دربند بودند. فرزندانم همین تابلوها بودند که ساعت ها و روزها روی آنها کار کرده تا قابلیت دیدن برای هر بیننده ای باشد. مهندس نادر زمانی اسمش هم برای خانواده ام.با احترام و عشق توام میشد. صحبت کردن با نادر مادرم را بسیار خشنود می ساخت. لاجرم نمی توانستم حقیقت را برای او توجیه کنم و از اینکه هیچ عشق و علاقه ای وجود ندارد گفتنش برایم سخت بود چون سعی ام بر آن بود که حداقل اطرافیان خودم را خوشحال ببینم.

نادر در مسیری گام نهاده بود که شهرت جهانی را در پی داشت و پله های ترقی را یکی پس از دیگری طی میکرد و با موفقیت تمام پیش میبرد تا به اوج سعادت راه پیدا کند. خانواده من به او افتخار میکردند و آنها از اینکه او را به همسری انتخاب کردم نه تنها هیچ گونه شکایتی نداشتند بلکه با غرور و افتخار از او صحبت می کردند خیلی دلم می خواست، آنطور که لیاقت نادر است همانگونه اتفاق بیافتد.
مهندس نادر زمانی اعتراف میکرد تمامی پیشرفتم در زمینه کارم همه را مدیون همسرم نازنین هستم عشق او بود که به من قدرت چنین بلند پروازی ها را میداد که جسورانه قدم به این مسیر دشوار بگذارم. نازنین در زندگی من نقش یک الگو و الهام دهنده را ایفا میکند که بدون عشق او هرگز هدف به این عظیمی را نمی توانستم دنبال کنم. هر یک به نوعی برای رسیدن به آرزوهایشان تلاش مستمر داشتند و اگر جز این باشند هیچ گونه پیشرفتی در این راستا دستاورد ما نخواد شد. زندگی را میبایست دوست بداریم و پشت کار یکی از رمزهای موفقیت میباشد.
باز هم خانواده نازنین گرد هم جمع شدند و سفره ای گستردند و جشن کوچکی به مناسبت آمدن نازنین از سفر اما در اصل برای انسجام بیشتر خانواده و آرامش نازنین این مهمانی ها برگزار میشد. مطابق همیشه برادرها و همسران آنها خواهران و دوستان نزدیک نازنین با حضور خودشان گرمی و عشق را به یک دیگر نثار میکردند نازنین سعی میکرد و آخرین تلاشش را بکار میبرد که حتی برای یک لحظه به امید نیندیشد وبجای آن فکر همسرش را داشت علارغم دوری فرسنگ ها اما قلب های آنها به هم نزدیک و نزدیک تر میشد البته نازنین با خود و احساس خودش مبارزه میکرد تا اینطور باشد و یا حداقل خودش را اینگونه نشان دهد مهندس جوان به نازنین قول می داد به محض تمام شدن پروژه ها و کاسته شدن حجم کار برای دیدن او نامزد و عشقش راهی وطن شود

نویسنده ملیحه ضیایی فشمی

اتریش وین

10 می 2019

مطالب مرتبط

Leave a Comment