فصل دهم قطار سرنوشت

 

فصل دهم  

دیگه بدیهای خواهر برادر و کلا گذشته خانواده را از یاد برده بودم و اکنون شخص اول زندگیم دکتر احمدی  شده بود و بس!! ندیدنش دشوار بود و دیدنش مرا به وجد میاورد ,اما دکتر بسیار جدی بود وبه غیر از طبابت هدف دیگری نداشت نمیدانم از احساس من بویی برده بود یا خیر ؟؟ زودتر از همه به مطب میشتافتم و سعی میکردم خودم را زیبا سازم , لباسهای شیک و به روز میپوشیدم و خودم را عطراگین مینمودم. صورتم را به زیبایی نقاشی کرده  طراوت و جوانی را بسیار نمایان و به رخ میکشیدم؟! قطعا قلبش خواهد لرزید اما مرا نمیدید و زیاد فرقی برایش نمیکرد که چطور وارد اتاق او شوم؛ توجه بسیار زیادی به کارش و بهبودی من داشت.    

خوشبختانه حالم روز به روز بهتر میشد هر وقت ثریا خانم مرا میدید از شادی فریاد میکشید و شاید بیشتر از همه او بود که از تغیر حالم خوشحال میشد و حقیقتا میخواست من کاملا بهبود پیدا کنم؟! پس از آن سفری که به دیدن اقوام رفتم و با بی مهری اطرافیانم مواجه شدم؛ همچنان خاطرات نا خوشایند این ملاقات در ذهنم باقی ماند اما باید اعتراف کنم که آشنایی با دکتر ثریا و دختر ش الهام مرا از انزوا و پریشانی کاملا نجات داد و چشمم را به دنیای وسیع تری باز نمود؟!

چرا که خوشبختانه در زندگی ما انسانها خوب هم وجود دارند و مرا با آنها روبرو ساخت. تمامی گذشته های پر از تنش و نگرانی از فکرم پاک شد و بجای انزجار و تنفر، عشق را با تمام وجودم به ارمغان آورد! این احساس شیرین مرا به دنیای خوبیها و زیبایی ها کشاند. سعی من برا این بود که تا انجائیکه امکان دارد از گذشته ها فاصله بگیرم… در حقیقت نا خوشیها و دلتنگی ها را در گلدانی کاشتم و به آفتاب نور وامید به آن رسیدم , با باران مهر و محبت آن گلها را سیراب نمودم تا اینکه گلدان آرزوهایم به گلهای زیبا و خوشرنگی که نوید دهنده خوشبختی بود ببارنشست.  از آن زمانیکه چشم باز کرده بودم ،دنیا را تیره و تار میدیدم؟!  صدای شیون و فریاد و کتک خوردن اطرافیانم جزو زندگی فقرانه ما و اعتیاد پدرم شکنجه هایی بودند که تازیانه او هرشب از بیچارگی بر سر ما بینوایان فرو میآمد!! با این کار ما خودمان را در حقیقت گم کرده بودیم ورنگ خوشبختی را به گمان و تصورمان همان سیاه می پنداشتیم؟!! در حالیکه نای حرف زدن را پیدا نمیکردیم و قدری نان هم در سفره خالی را نمی دیدیم. با تمام این تفاسیر بعید میدیدم قلب یخ زده و خالی از شور و شوق زندگی ساکت ما درسینه روزی به حرکت در آید برای کسی بتپد؟؟  روز مرگی در چنین زندگی ها کاملا طبیعی و بجاست و جوانی های زود گذر و کوتاه مدت عادی تلقی میشد غصه من همین بود.

اکنون همه چیز برایم تازگی داشت و دنیای حصار اطرافم را با گامی بلند عقب زدم و با وسعت رویاهام واقعی روبرو گشتم. دلم میخواهد اگر خوابم بیداری در پی نداشته باشد؟!! خورشید دامن طلایی خود را بر روی گلهای رنگارنگ و الوان پهن کرده شکوفه های زیبا با لبخند بر سر شاخه ها با نسیم خنکای دلپذیر رقص کنان بهار را جشن گرفته بلبلان نغمه سرا با الحان خوش به این میهمانی طبیعت آوازخوش عشق سر میدهند. این سفر با همه مشکلاتش اما مسیر زندگی مرا زیر و رو نمود و با دم مسیحایی دل مرده و بیجانم را به تلام انداخت و جان تازه ای به کالبد من بخشید؟!! اکنون رنگ زندگی را با همه زیبایی مبینم و طراوت بهار گونه آن را کاملا احساس مینمایم.

عشق انسان را عوض میکند و کم کم ار قالب کالبد خودش بیرون میزند و با یار یکی خواهد شد…دکتر ثریا برایم  حکم نوش دارویی را داشت که در واپسین دم حیات از رفتنم مرا باز داشت و سلامت جاودانه ای را به من بخشید!! روزهای زیادی به دکتر احمدی مراجعه میکردم و آرزو داشتم این لحظات تا ابد طول بکشد, اما همه چیز دوران و زمان پایانی دارد که می بایست آن را پذیرفت و تسلیم بی چون چرای آن شد…تازه از اداره برگشته بودم که تلفن مرا به دنیای واقعیتها برد. بله بفرمائید. برادرم بود. سلام خواهر حالت چطوره ازت اصلا خبری نداریم چیکار میکنی؟؟؟ گفتم خوبم مثل همیشه اداره میرم, زندگی میکنم… برادرم با لحن بسیار مهربانی ادامه داد. تنهایی برایت سخت نیست ؛عزیزم میدونم که سفرپیش به توخوش نگذشت اما حالا فرق میکنه ؟! حرفش را قطع کردم و گفتم: من اصلا تنها نیستم و خیلی هم راحتم لطفا به زندگی و آینده من کاری نداشته باشید ؛اجازه بدید من راهم را خودم انتخاب کنم ؟! برادرم گفت.چیزی شده میخواهی ازدواج کنی؟؟ از این حرفش یکه خوردم گفتم: نه چرا این حرف را میزنی؟ گفت: چون خیلی خوشحال بنظرم رسیدی. گفتم صدای ترا شنیدم خوشحال شدم ،در حالیکه سعی میکردم در مورد مسائل زندگی خودم حرفی نزدم اما برادرم انگار بداند گفت: بیا اینجا مهندس امیری میخواد ازدواج کنه و منتظرت تو گفتم: من قصد ازدواج ندارم خودت که نظر مرا بهترمیدانی ادامه دادم. لطفا از قول من روشنش کن و جواب منفی بده. ناگهان برادرم عصبانی شد و گفت. ترو خدا ول کن این عقاید پوچ و مسخره را دور بینداز؛ جوانی به این خوبی پیدا شده یعنی چی ,من از حرفهای تو چیزی نمی فهمم؛ لطفا خوب فکرهاتو بکن و تصمیم خودت را بگیر که خوشبختی یکبار بیشتر سراغ ما نمیاید؟!!گفتم تو که نظر مرا میدانستی بخصوص بعد از آن برخوردی که با من داشتید ,جواب منفی را میدادی. برادرم با دلخوری گوشی را قطع کرد ولی تاکید کرد حتما بیا منتظرم خواهرم پشت پا به خوشبختی نزن… 

مطالب مرتبط

Leave a Comment