فصل دهم وقت پرواز

فصل دهم  

شاهین از وضعیتی ک بوجود آمده بود نگران و آشفته بنظر میرسید؛ زیرا هرگز فکر نمی کرد بین این دو دوست جون جونی، اینهمه دشمنی و عداو ت وجود داشته باشد برای همین اصلا باور نمیکرد در مانده شده بود و دنبال راه چاره ای میگشت که این معضل را به نحو خوبی بپایان برساند!! سارا برای رفتن به دکتر و گرفتن مدراکی دال بر سلامت عقلانی و کذب زوال عقل ک به او نسب دادند، امتنا میورزید و هرگز نمی پذیرفت ک چنین باشد و حتی کوچکترین حرفش هم حقیقت نداشته باشد! برای همبن مشکلات فراوانی وجود داشت تا این مسئله به پایان خوبی برسد.

شاهین از وقایع اخیر تمرکز خود را کاملا از دست داده بود و گوشه ای نشسته سرش را بین دو زانو گرفت و به آینده نا معلوم خیره مانده بود ! زندگی سارا و شاهین در واقع نزدیک به فرو پاشی شده و شهره توانسته بود کم کم به مرحله نا خوشایندی آنها را  بکشاند بالاخره سارا تسلیم خواست دادگاه که هما نا حرفها ی شهره بود شد، شاهین و سارا به طر ف بیمارستان به راه افتادند آنقدر در لا ک خودشان فرو رفته بودند لحظاتی راننده دم در بیمارستان متوقف شده منتظر پیاده شدن سارا و شاهین بود اما آنها گیج و مات زده سر جایشان خشکیده و بیحرک نشسته بودند! بلاخره از اتومبیل پیاده شده وارد بیمارستان شدند. ترس از چهره سارا کاملا مشهود بود به دفتر اتاق بیمارستان همراه با شاهین مراجعه نمودند. سارا ساکت بود و شاهین شروع به صحبت کرد و گفت : مدتی که همسرم سارا مشکل پیدا کرده و در حقیقت توهم زده؛ خیالات واهی میکند به همه مشکوک میشود حتی نزدیکترین دوستش و در واقع خواهرش! دکتر معالج به سرعت جلو آمد و سئوالات زیادی از سارا داشت !!! سارا بعضی از پرسشها را بی جوا ب میگذاشت و به پاره ای از آنها با جوابهای کوتاه پاسخ میداد. نگران و ماتم زده به همه اطراف هاج و واج نگاه میکرد بهمراه پرستار رفت داخل اتاق ساختمان و راهنمایی میشد. به اتاقی ک چند نفر دیگر هم با چشمهای بیرون زده او را تماشا میکردند برده شد!؟ خواست استراحت کند اما گریه امانش نمیداد و مدام اشک میریخت به زندگی و به خود ش نفرین میکر د! همان لحظه پرستار آرامش بخشی به او تزریق کرد که برای مدتی طولانی از این جهان بیرون رفت و به دنیای بهتری که درد و عذابی نبود فرو رفت . ساعتها در بیخبری بسر میبرد ، واز حال و روز خودش کاملا بی اطلاع بود، چندی بعد از سر و صدای اطراف کم کم به هوش آمد.  با حیرت دور و برش را نگاه میکرد زیر لب با خودش میگفت . اینجا کجاس افراد عجیبی دورش را محاصره کرده و به او دیده دوخته بودند ک هیچکدام به حالت عادی و طبیعی بنظر نمی رسیدند ! سارا از ترس بخودش می پیچید و جیغ می کشید؛ پرستار با لباس سفید وارد شد گفت. چی شده چرا فریاد میکشی؟؟ سارا با صدای لرزان که ناشی از وحشت زیادش بود گفت. اینجا کجاس من از این آدمهایی که  دور و برم میبینم خیلی عجیب و غریب هستند میترسم؛ در مورد من دارن صحبت میکنن ؟؟پرستار خندید و گفت :الان به اتاق دیگری منتقل میشی زیاد نگران و ناراحت نباش. از طرف دیگر شهره که توانسته بود جان سالمی از این حادثه بدر ببرد، سر از پا نمی شناخت راحت در گوشه ای لمیده استراحت میکرد و دنیا بکامش بود. زندگانی به سارا آن روی خودش را نشان میداد و بخاطر قلب رئوفش میبایست  فدای دوست شود و داغ فرزند را بپذیرد.

گریان با دلی پر از غم و آشفته و برای روزهای آینده که زیاد هم ،خوش آیند به نظر نمیرسد منتظر بماند! مدام با خودش در گیری پیدا میکرد و نجوا داشت نمیتوانست به شهره ضربه ای وارد کند زیرا بقیه عمرش عذاب و جدان  داشت و تنها خواهر یا دوستش را  از دست میداد؛ او چه کار باید میکرد !!محیط تیمارستان ترسناک و سوهان روحی عظیم برایش بود. از اتاق خارج نمیشد صدای شیون و فریاد نیمه شبهای بیماران در گوش او می پیچید سارا حیران مانده بود پرستار مدام سر میزد و چیزهای مورد لزوم و قرصها را میآورد اما واقعا او نیازی داشت یا خیر!! چند روزی بدین منوا ل گذشت دکتر معالج برایش عجیب بود! چون کوچکترین علامتی این چند روز ه از او ندیده  که جنونش را ثابت کند دکتر پس از معاینه و د ه روز استراحتی که  به او داده بود  چون سارا را هم بهتر میدید بنابراین  او را مرخص نمود. بدین ترتیب دادگاه شهره را مجرم شناخته و حرفهای او را دال بر بیماری سارا رد کرد. شهره به مدت زیادی محکوم شد و به زندان افتاد سارا و شاهین زندگی خودشان ادامه میدادند اما سایه عذاب  آور و شوم شهره بر زندگی آنها افتاده  ا سالها از این ماجرا میگذشت آنها صاحب دو فرزند هم شده بودند اما بی گناهی شهره و بودن او در زندا ن خود مشکلاتی در زندگی شاهین و سارا به همراه میآورد! تا بلاخره سارا نتوانست دوستش را در زندان ببیند و این عذاب وجدان را  نتوانست تحمل کند! بلاخره به حرف در آمد واعتراف  کرد که همه حرفها یش در مورد شهره نادرست و کذب محض بوده، سارا گفت : شهره رقیب بسیار بزرگی  در تمام طول زندگی برایم محسوب میشد  « سا را ادامه داد: ». شهره را از زندگی خودم دور کردم زیرا  از یک طر ف مادر شاهین او را پسندیده بود از طرف دیگر شهره مورد توجه همه و از من زیباتر و بلند قد تر بود، همین باعث حسادت من میشد !!  تصمیم گرفتم او را از میان بردارم همینطور  هم شد تمام کارهایی که خودم میکردم را  به او نسبت میدادم و  بنابراین مجرم جلوه داده شد. از دست دادن فرزندم ، پوست صورتم؛ مسمویت ، همه و همه را باو نسب دادم او بی گناه بود و بدین ترتیب نفر سو م را ازبین خودمان حذف نمودم.

پایان

ملیحه ضیایی فشمی

 

مطالب مرتبط

Leave a Comment