فصل دوازدهم داستان گمشده

فصل دوازدهم

روزها یکی پس از دیگری با لحظات تلخ و شیرین از جلوی نظر ما همچون پرده سینما رد میشدند، آنقدر با شتاب فقط  تنها جای اثر پای آنها در ذهن و فکر ما باقی میماند. دانشگاه مثل همیشه دروس زیاد و سر سام آور؛ بدون شک  به امید آینده ای روشن که خانواده را از موفقیت خود به خوشحالی برسانم ،نه تنها تمام این سختیها را با جان و دل می پذیرفتم ، بلکه سهل و آسان هم بنظرم میرسید؟!! به آن روزی که فرهاد و زهره جشن شادی خود ر ا با دوستان به اشتراک میگذارند لبخند میزدیم ، از شادی آنها بسیار خرسندیم.  زمانه پیش میرفت و به روزجشن نزدیکتر میشدیم, کم کم خودم را برای تهیه لباسهای الوانی که در خورضیافت عروسی با شکوه دوستم زهره و فرهاد باشد  آماده میکردم .  بلاخره روز جشن فرا رسید و ما با کلی آرایش و پیرایش به اتفاق پدر و مادرم به مهمانی بزرگ  رفتیم.  همگی خوشحال همراه با دسته گل زیبایی که در دست داشتم، به آدرس محل برگزاری جشن رسیدیم. جمعیت بسیار زیادی با لباسهای فاخر و زیبا  تالار را مملو از جمعیت کرده و  آنچنان بنظر میرسد که گلهای رنگارنگی  در کنار هم جمع شده اند؟!! آنقدر موج شادی فرا گیرشده بود که بدون استثنا همگی پایکوبی و دست افشانی میکردند؟!! بدین ترتیب میشه گفت. شادترین جشنی را نظاره گرشدیم  که تا کنون رفته بودیم !  از صحبتهای پدر رضا تازه متوجه خوش خدمتی زهره به دوستش که من باشم شدیم؟!! خانواده رضا به ما نزدیک شدند و شروع به صحبت نمودند. پدر رضا گفت. راستش ما از ابتدا وقتی داستان زندگی پدر مریم با آن اتش سوزی بزرگ ، گم شدن و دزدیدن  او را شنیدیم به رازی پی بردیم . او ادامه داد. زهره بدون اینکه واقعیت را بداند ؛ مژده بزرگی را به ما میداد که ما فهمیدم برادرم زنده است و محمود را پس از سالیان سال پیدا کردیم.   اما  پسرم رضا علاقه شدیدش به مریم ؛ امکان این نسبت فامیلی و آزمایش خون  منفی قابل پیش بینی بود، نمیتوانستیم این مسئله را نا دیده بگیریم. زیرا جدا شدن بمناسبت فامیلی بسیار دردنک تر از پیدا شدن برادرم بود. من با پنهان کردن و کتمان نسبت فامیلی بسیار نزدیکی که داشتیم ، در حقیقت پسرم را نجات میدادم ؟؟ « همانطورکه ماه هیچوقت پشت ابر نمی ماند؛  با تست و آزمایشی که صورت گرفت همه چیز مشخص شد و انکار بیفایده بود!!!»  روبه پدرم کرد و گفت. بعد از اینکه خودت مسئله را مطرح کردی ما جوابی برایت نداشتیم؛ در واقع خجل شدیم که تا کنون واقعیتها را پنهان نمودیم؟  پدرم اشک شوق میریخت و ما همگی با او همراه شد ه بودیم. وقتی پس از یک عمر دو برادر یکدیگر را مییابند؛ صحنه دیدار آنها انقدر با شکوه و زیبا و رو یایی ایست که وصف آن بر زنان نمی گنجد. هنگامیکه همه حضار در جشن خبر دارشدند ؛ یکی یکی به ما سر میزدند و جشن عروسی زهره و فرهاد تبدیل به جشن پیدا شدن دو برادر انجامید!!  در این میان زهره از همه خوشحال تر بنظر میرسید زیرا دادن  این مژده بزرگ و  زیبا در حقیقت رسیدن دوخانواده بهم ، خود عروس بود؟!! جشن عروسی با شکوه هر چه تمامتر جریان داشت و همه مهمانها پای کوبی و شادی میکردند.  خوشی مضاعفی که از این مهمانی برای ما بوجود آمد و این حالت مثبت شادمانی که در فضا پیچید و مجلس را  احاطه می کرد، همه را مانند گل ,خندان و غزل خوان کرده بود. همگی متفق القول میگفتند. که ما  ناظر گرمترین و شادترین عروسی شدیم که تا کنون دیده بودیم ….. مجددا به  ویلای رضا رسیدیم که اکنون ما هم صاحب آن محسوب میشدیم؟! رضا باز هم همان عاشق همیشگی  و  نامزد ی که سابق یود شد ! به من عشق میورزید و اظهار علاقه میکرد. منهم حرفی برای گفتن ، چاره ای بغیر از تسلیم شدن بی چون و چرا نداشتم. چرا که تمام دلخوشی پدرم  کامل شده و به آرزوی دیرینه خودش دست یافته بود. رضا تمام تلاش خودش را میکرد و گلهای مهربانی و وفا را زیر پایم میریخت. حالا دیگه با کاری که فرهاد نوروزی کرد، رضا را با خیال راحت پذیرفتم؟!!  بابای رضا یا عمو حمید اینطور تعریف کرد اما قبل از آن اشکهایش را که نا خود اگاه همچون سیلی فرو میریخت را   پاک کرد و سپس شروع به ادامه آن  نمود. زندگی ما بسیار عالی میگذشت پدرم خود ساخته  و ,دم و  دستگاهی هم برای خودش تدارک دیده بود ؟؟«  آنقدر مهمان نواز بود که مرتب منزل ما دوستان دررفت و آمد بودند؛ روزی نبود که ویلا خالی از آشنایان باشد؟ » طبیعی بود سفره ما همیشه پهن و در خونه  به روی دوستان باز پس بنابراین میشود حدس زد که چقدر برو بیا داشتیم… ما سه خواهر و برادر بودیم برادر کوچکتر همین محمود پدر تو هست.  بابا بیشتر از همه محمود را دوست میداشت، همیشه جای او روی پاهای پدر بود. عمو حمید هیجان زده  و یک کمی خسته به نظر میرسید؟؟ آبی نوش جان کرد و عمو  اینطور ادامه داد . من بچه اول و خواهرم مینو دومی بود. خاطرات زیادی از آن دوران بیاد دارم عکسهای زیادی باقی مانده. یادم همیشه پدرم و مادرم اول لباس برای محمود میخریدند و تمام خوراکیهای خونه مال او بود. محمود چهره  زیبا و دوستداشتنی داشت  اما شیطون و بلا بود. آن روز که خونه پر از مهمان شد؛ با بچه ها بازی میکردن نمیدانم کدامیک از آنها کبریت روشن میکنه میندازه توی گالون نفتی که در زیر زمین گذاشته شده بود؟!!  ما اصلا متوجه آتش گرفتن خونه نشدیم ؛ بچه ها از ترس چیزی نمیگفتند؟؟ مدتی این آتش سوزی ادامه داشت از دودی که بلند شدهمسایه ها فهمیدند  متاسفانه  ما درطبقه بالا  با مهمانها سر گرم گفتگوبودیم و چیزی نفهمیدیم ؟!! بلاخره همسایه ها بما اطلاع دادند ، چه نشستین که طبقه  پائین خونه شما داره توی آتش میسوزه!!! همه مهمانها  پدر و مادرم با شتاب خواستن برن پایین و خودشون آتش را خاموش کنند اما نشد تا  بلاخره زنگ زدیم  آتش نشانها آمدند خاموش کردند؟؟ بعد از آن تازه متوجه شدیم که  از برادرم کوچکم محمود هیچگونه اثر و خبری نیست؛ همه گمان بردند که شاید در آتش سوزی بلایی سرش آمده  ……عمو حمید دیگه نتوانست ادامه بده چرا که گریه امانش نمیداد یاد آنوقتها افتاده بود و  تمام رنجهای آن زمان برایش تداعی میشد.  با اشک و آه ادامه داد.  همه جا دنباش گشتیم روزهای بدی بود مادرم از غصه غذا نمیخورد , پدرم دست و دلش بکار نمیرفت،  به خیلی جاها برای پیدا کردنش اطلاع دادیم؛ اما اثری از او نبود که نبود؟! زندگی سردی را از آن ببعد سپری کردیم. تا آن لحظه پدرم گریه میکرد و حرفی نمیزد, تازه داشت بخاطر میاورد که بعد از آن چه برسرش آمد؟!! پدرم گفت. من از و حشت آتش گرفتن خانه فرار کردم زیرا خوب میدانستم پدر ومادر از دست من بشدت ناراحت میشن از ترس ناگهان همه چیز را فراموش کردم؛ حتی نام خودم را من اکنون با نام محمد زندگی میکنم و نام فامیلی هم احمدی شده . میدویدم میرفتم آنقدر از خونه دور شدم که راه خانه را بکلی فراموش نمودم، مردی که از سر و و ضع من متوجه شد باید از خانواده پول داری باشم مرا دزدید, بگمان اینکه پولی از خانواده ما در بیاورد.  من همه چیز را بکلی از یاد برده و در واقع شکه شده بودم؟ « آن مرد مرا رها کرد بطور خیلی اتفاقی در حالیکه در کوچه و خیابان نا امید و بی پناه سر گردان شده بودم ،انسان خیری  مرا به خانه اش برد و چون کسی سراغم نیامد؛ منهم کاملا همه چیز را فراموش کرده بودم  ، مرا به فرزندی پذیرفت و بزرگ کرد در حالیکه  از مال دنیا چیزی نداشت, بسیار مهربان و انسان شریفی بود. »  چند سال پیش در واپسین لحظات هنگامیکه  بدیدنش رفتم پس از یک  بیماری سخت متاسفانه  از دنیا رفت.  فرزندانش که در حقیقت برادرهای من هستند در بدترین شرایط زندگی میکنند؟؟ عمو حمید تا الان به حرفهای پدرم گوش میداد در جواب گفت. حتما برای قدر دانی از پدرمرحومشون که سالها برای بزرگ کردنت مشکلات زیادی  بدوش کشیده به کمک  برادرها  و فرزندان اوخواهیم شتافت. .          

مطالب مرتبط

Leave a Comment