فصل دوازدهم قطار سرنوشت

فصل دوازدهم  

ثریا خانم گفت. عزیزم تنها زندگی کردن خیلی سخت ؛همین الان بریم خونه ما الهام هم دیگه پیداش میشه او را هم میبینی؟! گفتم خب یک مقدار طول میکشه تا بیام. خندید و گفت. نگران نباش چراکه خوب شما دخترها را میشناسم ؛ برو زری جان تا میتونی بخودت برس من تا هر زمانیکه آماده بشی صبر میکنم. زود دست بکار شدم  کمد لباسم را زیر و رو کردم  بهترینها را انتخاب نمودم ، آرایش ملایمی به صورتم دادم و گیسوانم را به فرم دلخواه و زیبایی درست کردم. آنقدر زیبا همراه با جلوه ای استثنایی که چهره خودم را  در آینه نشناختم ؟! خانم دکتر از دیدنم کمی مکث کرد و گفت. چرا همیشه اینطور آراسته نمیکنی؟ سپس با نگاه عمیقی که گویی مرا تحسین میکرد گفت. جدا زیبا شدی ! با اتومبیل ثریا بطرف منزلشان حرکت نمودیم، در راه ثریا خانم باچند نفر از دوستانش تماس گرفت و آنها را دعوت به منزلش نمود بعد رو به طرف من کرد وادامه داد. آخه عزیزم تو  به این خوشگلی که نباید تنها زندگی کنی؟ گفتم. چرا این حرف را میزنی هیچ چی فقط نگرانم از غم تو و از اینکه کنج اذلت را انتخاب کردی. گفتم . من شکایتی ندارم؛ بعد از دیدن و دوستی با شما تمام آن استرسها و تنهاییها سرنگون شده , من ملالی ندارم. ثریا آرام آرام مرا به منزل خودشان میبرد و ساکت بود. خیلی خوشحال بودم که شایدآ نجا نشانی از دکتر احمدی ببینم.

    مدت زیادی طول نکشید که به ویلای تک و زیبای آنها رسیدیم و بعد از پارک اتومبیل دکتر ثریا با لبخند همیشگی مرا برای رفتن به داخل ویلا دعوت مینمود. به محض ورود با استقبال گرم الهام دختر ثریا روبرو شدم تازه صحبت ما گل انداخته بود که صدای زنگ در ورود مهمانهای ناشناس را اعلام میکرد. یکی وارد میشدند  شیک و مرتب ، بوی عطر و ادکلن خوشبوی آنها که در فضای ویلا پیچیده بود مرا مست مینمود!  بین خانمها پسر جوانی هم به چشم میخورد که ثریا خانم همه آنها و آن جوان را نیزبه من معرفی  نمود. همگی دور تا دور سالن بزرگ و مجللی که لوسترهای آن مانند روز نورانی وپر نور بود و چهر ه ها در بین اینهمه زیبایی میدرخشید و اقعا دیدنی میشد.من خیره به این زیباییها مانده و حرفی برای گفتن نداشتم و محو اینهمه جلوه شده بودم؟!! اما ثریا خانم در مود من بسیار گفت انقدرزیاد که غلومیکرد؛ منهم شرمنده و خجالت زده عرقهای درشت روی پیشانیم را پاک میکردم؟! خانواده بسیار خونگرم و مهربان همشون درست همانند ثریا خانم  متشخص و در عین حال متواضع بودند. از دیدن و نشست و بر خاست با آنها سیر نمیشدم اما درست نبود که زیاد هم مزاحم زندگی فامیلی شان شوم. اگر چه خوشبختی از در و دیوار ویلای دکتر ثریا میبارید بقیه انها هم مسلما  از داشتن رفاه و تمکن دست کمی از ثریا خانم نداشتند. مدتها در منزل دکتر ثریا رفت و آمد داشتم اما هنوز همسر او را ندیده بودم و نام فامیل او را هم بدرستی نمیدانستم در این مورد چیزی از او نپرسیدم یقینا اگر موردی بود خودش برایم عنوان میکرد بنابراین لزومی نداشت که کنجکاوی کنم؟؟ مدتها ازآخرین روز دیدار با دکتر احمدی میگذشت و کوچکترین خبری از او نداشتم خب ثریا هم فقط او را به عنوان دکتری حاذق به من معرفی کرده بود و اطلاعات دقیقی نمیشد از او بگیرم و سعی و کوشش من برای پنهان کردن احساسم بو نسبت به دکتر احمدی و لاجرم انرا کتمان میکردم تا ببینم آینده چه خواهد شد یقینا فراموش کردن دکتر محال بنظرم میرسید و جایگزینی برایش هرگز پیدا نمیکردم او موجب سلامت من شده  مدیونش بودم اما دلم میخواست هر چند لحظاتی کوتاه اما ملاقات و دیداری داشته باشیم ولی دور از خصوصیات و غرورم  بود اگرچنین کاری را انجام میدادم؟!!

نویسنده: ملیحه ضیایی فشمی 

مطالب مرتبط

Leave a Comment