فصل دوم قطار سرنوشت

فصل دوم

بهر حال منزل برادرم رفتم آنها هم مدت زیادی نمیشد که  صاحب نوزاد دختری شده بودند. هنوز گرد و غبار, خستگی راه از تنم بیرون نیامده بود که بین آنها را هم شکر آب دیدم وبا بودن  مورد  مجهولی نزاع در گرفت! بیاد حرف همین برادرم افتادم که میگفت .   صحیح نیست یک دختر تنها زندگی کنه بیا با ما اینجا خودت را از اداره منتقل کن تا پشتیبان و حامی داشته باشی ؛ما در کنارت باشیم. حالااز دیدن این صحنه با وحشت از اینکه باز هم تمام وسائل خونه را توی سر هم  نشکند و از بین نبرند، از منزلشان بیرون زدم و به تعارفهای دروغین برادرو خانمش اعتنایی نکردم؟!! تا بیاد دارم مرد را بعنوان سالار خانه میدانستیم و اطاعت میکردیم، با اینکه پدرم یا خمار بود و یا نئشه اما کتکهای برادرم را فراموش نمیکنم او برای دوری از این شدت بر خورد پدر در حقیقت فرار کرد و به شهر دور دستی نقل مکان نمود؟ من بدین ترتیب در کودکی با ناظر بودن بر این خشونت ها ، باید بگم ازمردها بیزار شدم؟! بخصوص مادرم که مدام از آنها بدی میگفت  در گوشمان میخواند و تشویق به تنهایی و تجرد مینمود؟! از مردان قطع امید کرده بودم به تمام خواستگارانی که داشتم جواب رد میدادم میشه گفت  یک نوع انتقام جویی از آنها در ذهن ناخودآگاهم این را مدام در گوشم میخواند ؛ برای همین از جنس مخالف  بیزار بودم و شاید نا گاهانه همه را با یک چوب میراندم. این خیلی نا عادلانه و غیر منطقی بنظر میرسید اما زندگی این درسهای نا درست را آنچنان به من آموخت ودر مغزم فرو برد که با هیچگونه مواد و روغن جلایی پاک نمیشد؟!! به اصرارحمید  برادرم  که میخواست تا ایستگاه قطار مرا برساند ؛موافقت کردم .

در تمامی طول راه تا به ایستگاه که رسیدیم در فکر بودم و حرفی برای گفتن پیدا نمیکردم؟؟ مشکلات بزرگی که بدلیل اعتیاد پدرم همواره با آن دست بگریبان بودیم و هر یک برای نجات خود تلاش  و کار میکردیم.  بدین جهت حمید  اجبارا  از سن بسیار کم کار را شروع کرد تا کمک خرج خانواده  باشد و در کنار آن درس را هم ادامه میداد. بخاطر همین خیلی شکسته بنظر میرسید؟ برف سپیدی که روی سرش را پوشانده ، در حقیقت شکایت از رنجها و مصیبتهایی را بیان میکرد که بر سرش آوار شده بود؟!! خوب که به چهره او دقت میکردم چینهای پیشانی عمیق تر از همیشه دیده میشد، غم  ونگرانی را در سیمای مردانه و جذابش مشاهده میکردم. دنبال جمله یا کلمه ای میگشت که شدت ناراحتی خودش را بمن بفهماند اما یقینا پیدا نمیکرد.ناگهان مثل اینکه حرفی یادش افتاده باشد بطرف من نگاهش را برگرداند و گفت. زری جان این لباس مشکی را دیگه از تنت بیرون بیار و رختی نو با رنگ روشن بپوش. فکر نمیکنم روح مادر هم راضی باشه که تو در عنفوان جوانی آنقدر غمگین و دل مرده باشی. با این کار تو, مادر که زنده نمیشود که هیچ تازه دلم آدم هم بیشترمیگیره…همینطور اتومبیل به راه خودش ادامه میداد و برادرم سعی میکرد این نا مهربانی که در حق من روا داشتند را بصورتی از دلم در بیآورد. بعد از پیمودن راهی بسیار طولانی و همچنین با مکافاتی که  در اداره جهت گرفتن مرخصی داشتم؛ نتیجه این سفر تنها برای یکی دو روز بیشتر نبود که همش هم در مسیر راه سپری شد؟؟ جای شکرش باقی بود که خوشبختانه آپارتمان کوچکی از مادرم به ارث رسید ودراداره مشغول به کار بودم , در آمد مکفی هم داشتم؛ در غیر این صورت چه بر سر من با آن نزدیکان میامد نمیدانم؟؟؟ نخواستم برادرم را برنجونم گفتم. حمید جان خوش گذشت> برادرم در حالیکه عرق روی پیشانی که از شرم و خجالت نشسته بود را پاک میکرد گفت.

خواهرعزیزم تو باید ما را ببخشی واین روزها را فراموش کنی, به روزهای خوب فکر کن.گفتم حتما بلاخره به ایستگاه رسیدیم سالن راه آهن مملو از جمعیت شده بود به دنبال قطارهمراه حمید میگشتم زود موفق شدم.  برادرم در حالیکه ساک مرا حمل میکردتا داخل کوپه ودرست سر شماره بلیت من قرار دهد، اتفاقا در همان کوپه سه خانم روی صندلی و جاهای خودشون نشسته بودند، بلافاصله برادرم به آنها سلام کرد و گفت.خوشبختانه شما خانمهای محترم همسفر خواهر من هستید؛ لطفا خیلی مواظبش باشید؟! خانمها با لبخند  جواب مثبت دادند. من سر جای خودم خواستم کمی باشم که با خداحافظی برادرم بلند شدم و او را همراهی کردم، با دست تکان دادن از من دور دورتر میشد.

 

مطالب مرتبط

Leave a Comment