فصل سوم داستان وقت پرواز

 

مادرم زیاد در مورد شاهین سئوال میکرد؟؟ منهم هر آنچه اطلاعات از او داشتم را در اختیارش میگذاشتم…تا اینکه بالاخره یک روز صبح بی مقدمه گفت:امروز شاهین و مادرش را دعوت کن که بیشتر با هم آشنا شویم؟! زود گوشی را برداشتم و صحبتهای مادرم را به شاهین منتقل نمودم. شاهین از این دعوت بینهایت خوشحال شد و گفت:” ازطرف من تشکر کن و بگو حتما خواهیم آمد” مادرم سریعا دست بکار شد و شروع به آماده کردن یک میهمانی جالب و فراموش نشدنی نمود…هنوز از شهره خبری نبود همچنان به قهر خودش ادامه میداد؟ همیشه در بیشتر موارد ؛مدت این حس حسادت کوتاه بود اما این دفعه صورت دیگری گرفته زمان طولانی تری بخود اختصاص داده بود. معضلی که هم اکنون شهره دوستم با آن دست به گریبان شده چیزی نیست که بشه آن را بطور مساوی تقسیم نمود؟؟ عشق تنها دو شخص را میطلبد وهرگزنفر سومی در آن میان وجود نخواهد داشت!!مادرم بشدت خوشحال بود و شاهین را اینطورتصورمینمود که طلای بیست و چهار عیاری ایست؛ خیلی راحت نصیبم شده؟ مرتب در تلاش بود که همه چیز عالی و بدون نقص باشد چند نوع خورش سالاد تدارکات دیگر بدین ترتیب بوی مسحور کننده غذا سر تا سر خانه را در بر گرفته بود وهر صاحب سلیقه ای را مست میکرد….قرار بود به دعوت مادرم شاهین بهمراه خانواده پدر ومادر به منزل ما برای صرف شام بیایند.

میز تکمیل شد و مادر شهره هم برای کمک آمده بود او هم همچنان انتظار ورود مهمانها را میکشید؟ زمان زیادی به ورود مهمانها نداشتیم با آمدن شهره به زیبایی هر چه تمامتر سورپرایز شدم کار قشنگی کرده و روز خوبی را برای آشتی انتخاب نموده بود؟ سریعا بطرفش رفتم و بوسه ای شیرین بر گونه اش زدم، لحظاتی بعد باز همان شهره دوست دیرینه را یافتم!  گرم صحبت شدیم تازه صحبتها گل انداخته بود و از اینطرف آنطرف گفتگو میکردیم تقریبا مهمانها را ازیاد برده بودیم که با زنگ منزل همگی از جا پریدیم وکمی به سر و وضع خودمون دستی کشیده بیدرنگ شهره در را گشود! در آستانه در چهره زیبای بانویی میانسال پدیدار گشت؟! ظاهرا مادر شاهین بود ؛در حالیکه شهره را غرق در  بوسه میکرد ؛ بسرعت دسته گل بسیار زیبا را ازدست  شاهین سریعا گرفت و به شهره تقدیم نمود!! ظاهرا مادرش شهره را بجای سارا اشتباه گرفته و به اشاره های پسرش هم هیچ توجهی نداشت؟! شاهین بسیار آراسته و مرتب در بین جمع ,چهره اش بخوبی نمایان شده و در واقع آلارم میزد!! سارا در حال خوش آمد گویی به خانواده شاهین اما بسردی جواب میشنید ؛گویا شهره دل آنها را بیشتر ربوده وآمدنش به این جمع بی دلیل نیست ؛ نقشه ای او را در میان این مهمانان کشانده در حقیقت همراهی با سارا بهانه ای بیش نمیباشد؟؟ دور تا دور سالن آپارتمان شیک و مرتبی که زیاد هم بزرگ نیست دوستان عزیزی نشسته بودند، با لباسهای الوان همراه با ادکلنهای خوشبوفضای آنجا را آنچنان عطر اگین نموده بود. گرم گفتمان شده بودند که هرکسی راه به این بحث داغ پیدا نمیکرد ولی بلا خره فرصت صحبت و رشته کلام بدست شاهین هم افتاد؟ آنگاه رو بطرف مادر کرد وگفت: مادر جان آن دختری را که ازش برایت تعریف میکردم و میگفتم اشاره به سارا کرد او را نشان داد وگفت: ایشون هستند. مادر سرتا پای او را کمی برانداز کرد؛ انگار بدلش نچسبیده باشد با نگاه سرد و سرسری سریعا رد  شد….مجلس بسیارگرم و صمیمانه ای تشکیل داده شده آنقدر برخوردها دوستانه و خودمانی ایست؛ انگار سالها یکدیگر را میشناسند در حالیکه ساعتی از آشنایی دو خانواده نمیگذرد…..نگاه کنجکاو شهره به هر سو کشیده میشد یقینا به دنبال سوژه ای جالب میگشت تا این دوستی را به چالش بکشد، شاید برنده نهایی تنها خود اوست؛ کسی نمیداند در آینده چه خواهد شد؟؟ همینطور که به اطراف دقت میکرد مثل اینکه چیزی به خاطرش رسیده باشد خوشحال شد و خنده ای لبهایش را زینت داد و با این کار زیبایی شهره بیشترنمایان میشد؟! مادر شاهین چشم از او بر نمیداشت تا اینکه گفت:” دخترم شهره جان بیا اینجا در کنارم بنشین تا بیشتر ببینمت؟؟ او هم از خدا خواسته در کنار مادر شاهین نشست شهره با آب و تاب شروع به گفت و شنود نمود؟!” آهسته و آرام با هم میگفتند و میخندیدند هراز گاهی پنهانی در گوش مادر شاهین نجوی میکرد بطوریکه مادر کاملا در فکر عمیقی فرو رفته بود!! آنشب تنها شخصی که به حساب نیامد کسی بغیر از سارا نبود؟؟ او آشفته و نگران در حالیکه سعی میکرد خودش را خوشحال نشان دهد خانواده شاهین را بدرقه میکرد. اما در دلش غوغای عجیبی بر پا شده بود!!

شاهین با دیده تمنا به سارا چشم دوخته بود ولی چه حاصل که قضیه آنطور که آنها میخواستند پیش نمیرفت…. سارا آزرده خاطر شده؛ زیر لب زمزمه میکرد و میگفت:” در حقیقت این مهمانی برای شهره و دیده شدن او ترتیب داده شده بود؟!” مراسم معارفه بپایان رسید. خانواده شاهین با کلی خوشحالی و خاطره خوب در حالیکه اینطور به نظر میرسید عروسشان شهره را یافته اند آنجا را ترک کردند و به منزل خودشون رهسپار شدند!  مادر سارا خستگی این چند روز بر تنش ماند؟ چرا که دخترش را آشفته ونگران میدید میخواست حال و هوای او را عوض کند. گفت: سارا جان یک هدیه جالب برات دارم؛ مطمئن هستم از دیدنش خوشحال میشی، سپس جعبه کوچکی که با کاغذ کادوی قشنگی بسته بندی شده بود را به سارا تقدیم کرد؟! سارا با بی میلی آن را باز نمود اما با دیدن حلقه نامزدی برق شادی از چشمان غمگین اش نمایان گشت وبه پته پته افتاد در حالیکه بسیار متعجب و شادی فراوانی

همراه با علامت سئوالی بزرگ در رفتار وگفتارش موج میزد گفت:”مامان این مال کیه از کجا آوردی؟؟” مادر با لبخند معنی داری گفت:”دخترم معلومه اینو شاهین داد که تو کاملا  عشقش را جدی بگیری.”

 زیرا تصمیم گرفته بود همین حالا این انگشتر نامزدی را دستت کنه اما بخاطر بر خورد مادرش با شهره فعلا نتوانست و با اطمینان گفت: از جانبش کاملا خیالت راحت باشه و خواهش کرد که فکرهای منفی نکنی….. سارا از شادی در پوست خودش نمیگنجید بسیار هم خاطرش مکدرشده از اینکه یکبار دیگر شهره با سرنوشت, آینده و زندگی او بازی میکرد؟! سخت عصبانی شده و در فکر عمیقی فرو رفته بود. شهره و مادرش به آرپارتمان خودشون رفتند. شهره در حالیکه قند توی دلش آب میشد این کار را تمام شده میپنداشت و از شادی روی پای خودش بند نبود!! مادرش از کارهای دخترش سر در نمیاورد علت این رفتا او را دقیقا نمیدانست؟؟ بگمان اینکه در مهمانی بهش خوش گذشته و ضمنا با دوستش سارا بعد از مدتها آشتی نموده بود بنابراین باین علت خشنود میباشد. صد البته سارا از رفتار و بر خورد شهره ,به بازی گرفتن آنهاو همچنین به معرض نمایش قرار دادن خودش که موجب ناراحتی و عذاب او را فراهم ساخته، حالت انفجار گرفته بود؟؟ تنها دلخوشی سارا همان انگشتری بود که از شاهین توسط مادرش در دست داشت و از دیدن نگین الماس درشت زینت داده روی آن غرق در لذت میشد…شهره حسابی خودش را توی دل مادر شاهین جا داده بود! فردای آنروز با هفت قلم آرایش, پیرایش نزد من آمد و گفت:” امروز مادر شاهین منو خونه شون دعوت کرده؟ بغض گلویم را بشدت میفشرد و جای هیچگونه اعتراضی هم ظاهرا نداشتم چرا که نمیشد حرفی در مورد مادر شاهین و یا خود شهره بگویم زیرا دال بر حسادت میشد؛ بنابراین سکوت کردم و همه چیز را به دست سرنوشت که آینده چه خواهد شد و به چه صورت رقم خواهد خورد سپردم. پنهانی اشک میریختم ؛ شاهین و شهره را مجسم میکردم در کنار هم نشسته, گرم گفتگو هستند..اگر چه منو شاهین قولهایی بهم داده و انگشتر رد و بدل کردیم ولی مکر و ریای شهره را نباید نادیده گرفت او از هر دسیسه ای برای جایگزین کردن خود بجای من استفاده مینماید و این را خوب میدانستم ما از کودکی در کنار هم رشد کردیم و بزرگ شدیم یقینا به تمامی کارهای خوب و بد او واقف هستم شهره جاه طلب خود خواه بود و غرور بجایی که خودش را برتر میپنداشت و ابدا انتظار جواب منفی از کسی   نداشت هر طور که شده اخرین تلاش خودش را به کار میگرفت و نمیگذاشت من برنده باشم اگر چه خودش هم این میان بازنده شود انگاه همه چیز را بر وفق مراد میدانست و یک بر یک به پایان کار میرسیدیم….

 

 

مطالب مرتبط

Leave a Comment