فصل سوم رویای زیبا

      فصل سوم رویای زیبا


از ازل انگار او را میشناختم مهرش در دلم چقدر ریشه دار شده بود! به سرو راست قامتی تبدیل شده که خزان بر آن نمینشیند، برگ ریزان ندارد، همیشه سبز است و بردل تا ابد نشسته. در فراقش سکوکها دارم؛ در نبودنش اشکها بارم، زندگی بی او یعنی بدون هوا نفس کشیدن و غیر ممکن خواهد شد؟! نیاز من باو چون زمین به تابش خورشید و گیاه بآب است؟ تمام ذره های وجود من از هم میپاشند هنگامیکه او نباشد! او را برای وصال و جمال نمیخواهم آیین عشق و دوستی ما ورای تمام آیینهاست؟ مرام عاشقی ما بلاترین اتفاقهاست. در قطرات اشکم او را جستجو میکنم و میبینم! در ریزش باران پشت پنجره رخ او در ذراتش نمایان میشود! عشقش را بجان خریده ام نه امروز و دیروز و فردا که تمامی لحظه هایی که زندگی میچرخد و در جریان است! در را میگشایم که با سپیده و حریر نرم بدنش آرام بسرایم پا گذارد و رنگ خوشبختی را برایم هدیه آورد. ایکاش دوباره خورشید از من رویگردان نشود و هستیم را بباد فنا ندهد؟ نامه عاشقانه خود را با گل سرخ شقایق پوشش میدهم تا بیگانه نخواند تا از این عشق سوزان یارم را با خبر سازم. خوشبختی را بی انتها احساس خواهم کرد روزیکه منو تو ما بشویم و پیوند ناگسستنی بین ما منعقد گردد! تا آن زمان چون درختی ایستاده میمانم، چون ابر بهاری بر گلها میبارم، تا به او برسم؟! ایکاش عشقم را هر روز میدیدم و از لبهای زیبایش ترانه های عاشقانه میشنیدم؟ بدون او زندگی رنگی ندارد، شعر و آهنگی ندارد، از دست رفته ام. اما جسم خاکی من هنوز همچون درخت استواری هنوز ایستاده، چون موج خروشان دریا سر خود را به ساحل نا امیدی میکوبم و از فراق یار غایب طاقت و توان خود را از دست داده سرگردان به آسمان دست تمنا دراز میکنم؛ شاید ناله های دل غمگین و افسرده ام را بشنود و از این گرداب و از این برزخ مرا برهاند و به بهشت برین که بجز دیدار یار و آغوش پر مهرش نیست برساند؟! من بهر همین آرزو روزهای دوری و رنج فراق را بجان خریده ام که ناگهان مژده رسد بمن که نگارم با چه عشق و چه صلابتی ز راه رسید و شب ظلمانی را خورشید رخش به صبحی درخشان بهاری مبدل نمود. این رویا همیشه با من خواهند بود تا دیدن دلدارم ادامه خواهد داشت اما ساختن چنین خیال محالی جز کار دل عاشق پیشه و خوشبینانه من نیست!؟ هر کس با امید در این جهان هستی زندگانی میکند منهم درست با همین رویا برای خود کاخی از آرزوهای دست نیافتنی ساخته و پرداخته ام که دیوارهایش همه از طلای ناب و درها همه از نقره زرق و برق این خواب و خیال چشمم را پر نموده و دیگر از اطراف خود بیخبر و همچون قایقی در دریایی بزرگ غوطه ورم ! هر زمان این خواب و خیال مواج مرا بسمت و سویی با خود همراه میبرند که برایم شگفت انگیز و باور نکردنی ایست!؟ بر این توهم زیبا چنگ میاندازم و زلف یارم را چون زلف بید مجنون باغ بدست میگیرم و گاه بدست باد میسپارم تا شانه اش بزند و افشان نماید. من خود یار را نخواهم آن غمها و آن احساس زیبایش را تمنا دارم که بمن چنین هوایی ارزانی داده که هر کجا بروم با من همدم و همراز باشد.

چه آرام و بیصدا بخانه ام عیان شد            رفت و جایش سرد از نظرم پنهان شد
بی او چگونه میتوانم روز رابسر برم            شب بصبح برسانم و روز را بشب دهم
ایکاش ادوارد را هرگز   ندیده بودم             عشقش را بنرخ جان آسان نمیخریدم
سخت باشد زندگی بی روی دوست            ز من نخواهد ماند جز استخوانی و پوست
این حرفها را بشعر گونه بیان میکنم            شاید دلم خالی شود او را فراموش کنم

ریشه عشق سخت عمق جان فرو رفته       گر آنرا بخشکانم اثری از من بجا نمانده
آبیاری میکنم هردم با اشک دیده ام           میدانم کسی را همانند او هرگز ندیده ام
رفتارش آرام ومتین چون گوهر تابناک        رخسارش زیبا چون خورشید زرین و آفتاب
چشمانش سخن گو همچون در سفتن        لبهایش غزل خوان چون ترانه گفتن

دستانش مهربان چون حریر گرم نوازش    آغوشش پر ز مهر خورشید تابستان پر تابش
سایه بلند قامتش استوار چون سپیدار      رخشش منتظر زین کرده نزدیک دیوار
یال و کوپال مرکبش قوی چون یک تیر      بوقت نبرد میدان همچون یک نره شیر
ساقش بلند پوششزپوتین محکمی بپا    دستانش قوی و ستبر پشتش تکیه گاه
شاید از مردان عالم نشانی بیشتر دارد      بر دل بیمار من داروی محبت را میگذارد
شیفته بروبازوی ستبر او هر کس باشد      جای امنی بهر سر نهادن و گریستن باشد
دل نبندد بر هیچکسی هر که او را دیده      بعد از او حاکمان و شاهان را هم نپسندیده

صدای نعل اسبی که یورتمه میر فت بگوش میرسید! ناگهان ماریا فریادی کشید و نقش بر زمین شد؟ خدمه و همه اهالی کاخ با سرعت به اتاق ماریا شتافتند. ماریا با اشاره دست در کاخ را نشان میداد! خدمه زود دم در کاخ رفتند و با اسبی بی سوار مواجه شدند !که ظاهرا مرکب تنها آمده بود و خبری از سوار کارش ادوارد نبود؟! این خبر بد را خدمتکاران به ماریا رساندند! ماریا باور نمیکرد با اشکی به پهنای صورتش لنگان لنگان بطرف درب روان شد؟ بله درست میگفتند اسب سفید تنها آمده بدون ادوارد آه از نهاد ماریا بر آمد و گریه را سر داد اما بناگهان چیزی او را شاد ساخت و لبخند کمرنگی روی لبهای او را پوشاند!؟ دستمالی آبی همون شال گردن خودش را دید خوب که بهش دقت کرد یک تفاوتی بین این شال آبی و شال قبلی پیدا کرد؟ تاریخ 1821توجهشو را بلافاصله جلب نمود؛ خدای من میتونم نوشته های روی آنر بخوانم تازه آن زبان برایم گویشش روشن شده و من تسلط کامل دارم ایکاش هم اکنون اینجا بود و من براحتی با او گفتگو میکردم اما چگونه تاریخ دو قرن پیش نوشته اند!؟ ماریا با خودش کلنجار ر میرفت و کاملا گیج شده بود! از یکطرف از ادوارد خبر درستی نداشت اسبش تنها بود و از طرف دیگر همه چیز دال بر این بود که در گذشته های بسیار دور با ادوارد آشنا و چه بسا همسر بوده و بیقین فرزندانی هم وجود داشتند؟! خیلی دلش میخواست هر چه زودتر پرده از این راز بردارد و ادوار حقیقت را باو بگوید؟ انتظار کشنده ای او را بیتاب میکرد و افکار درهم برهمی فکرش را مشوش نموده بود! شاید حال عمومی ماریا بهبود نسبی پیدا کرده اما سئولات بیجوابی در ذهنش مرتب رژه میرفتند و بدون پاسخ مانده بودند!؟ نمیتوانست آرام باشد قدم میزد و به اندیشه های گونا گونی رجوع میکرد و باز مجددا بر میگشت سر خانه اول میگفت:«چه روز زیبایی بود اولین روز دیدن ادوارد و حتی هم اکنون و این شال عطر و بوی ادوارد را میدهد انگار قرنهاست که عشقش در قلبم ماوا گرفته!؟ »نمیتوان این احساس عمیق وریشه دار را در مدت کوتاهی از بین برد و نابود کرد؟ همواره به ادوارد میاندیشم و بکارهای او چقدر مهرش در ذره ذره وجودم جا گرفته و انگار سلوهای من از نام او بافته شده نای صحبت و حرکت را بی دیدارش از دست داده ام! همچون جان در پیکرم جا دارد دوری و گریز از او یعنی وداع با هستی، زندگی، بیهودگی و سپس مردن. ایکاش سوارش هم بر مرکب نشسته بود و شال را با دستهای خودش بمن تقدیم میکرد؟! اکنون سر در گریبانم نمیدانم کجای این جهان پهناور میباشد اما از من رخ میپوشاند و شبهای فراق را بمن هدیه داده، روزهای بی خورشید را بمن نشان داده، کی آخر این درد جانکاه بپایان خواهد رسید و روزگار شیرین خواهد شد؟؟ اسب راه خودش را گرفت و به راه دوری سفر کرد باز من ماندم و تنهایی. عشق پنهان شده سالهای گذشته دوباره تکرار شده و من از سرزمین دورهای دور میآیم ادوارد آیا باز میگردد یا مرا از یاد خواهد برد یا من دچار مالیخولیا شده ام که این تصورات را در ذهن و فکرم میگنجانم و مرور میکنم؟؟ فراموش نمیکنم که ما خانواده تهی دستی بودیم با آمدن ادوارد درهای سعادت و خوشبختی بر روی ما گشوده شد و صاحب دم دستگاه و کاخ مجللی شدیم خدمه و کارگران بسیاری برای ما خدمت میکنند هر چیزی که اراده کنم؛ بلافاصله برایم فراهم شده! تنها نگرانی من در نبودن ادوارد خلاصه میشود و سئولات متعددی از او پیرامون آمدنش باینجا از گذشته های دور و عشق بزرگ ما؟؟ در رویای زیبایی غوطه ورشده ام که دل کندن از این عوالم دلفریب غیر ممکن بنظر میرسد! این حالت درست عین بودن و زندگی ایست. اگر ادوارد بیاید که بهشت را پیش رو دارم و چیزی دیگر هرگز نخواهم؛ این بار آمدنش با ازدواج همراه خواهد شد، چون کاملا تمام الفاظ را بخاطر آوردم و با او براحتی ارتباط بر قرار خواهم کرد و عشق معجزه میکند. راستی اگر این حقیقی ایست پس ادوارد چرا از من فاصله میگیرد و همواره از نظرم پنهان و غایب است!؟ آرزویم را خدا بر آورده کن او را بمن برسان؟ آسمان سخت میبارید و قطرات باران شیشه اتاق ماریا را انگار دانه هایی از الماس پوشانده است و مدتی این بارش ادامه داشت! چشمان ماریا هم دست کمی از آن نداشت و از فراق ادوارد شب و روز اشک میریخت؟ بلاخره این جدایی به پایان خواهد رسید و تمام میشود اما دقیقا کی! مشخص نیست. در شبی طوسی و خاکستری غبار غم راه نفس را بسته و با دیدن کور سویی از دور ها کمی امیدوار میشوم و جود خود را هنوز در این جهان حس میکنم و منتظر طلوع دوباره خورشید میشوم همرا با حریر نسیم فرحبخش سپیده دمان بیدارم و شمع روشن انتظار را با فوتی خاموش میکنم و چشمها که تا آنزمان بیدار مانده و نای خفتن نداشته را بر هم میگذارم با آرزوی خوابی خوش که مژده آمدن ادوار را مرغ سحر با نوای عاشقانه و شورانگیز خود بمن بدهد؟! میدانم روز با نور طلایی رنگ دوباره از بین کوهها رخی نشان میدهد و زمان هم باز دور دوران ساعت در گردش میشد و شب فرا خواهد رسید که درد ها در سیاهی و تاریکی بیشتر عیان میشوند؛ ماه را شاهد میگیرم بر این جفای روزگار و اختران چشمک زن را نگاه میکنم و آسمان با آنهمه زیبایی و عظمت
مرا به رویایی بی باز گشت میکشاند و غرق در لذت نور مهتاب میشوم که سایه درخت بید را لرزان و گیسو افشان با نسیم حرکت میدهد! من باز غرق در لذت میشوم خودم را با ادوار در سایه بید مجنون سر در شانه هم میبینم و نوازش دست مردانه و گرم ادوارد بر سرم کشیده شده دلم را گرم میکند؟ ایکاش بوسه شیرینی نثارم میکرد اما این رویا و خیالی بیش نیست و توهم زیبایی از عشقی آتشین بگرمی آفتاب ظهر تابستان جنوب.

 
 
نویسنده ملیحه ضیایی فشمی
 
07.02.202

مطالب مرتبط

Leave a Comment