فصل سیزدهم روزهای گمشده

 

فصل سیزدهم

پدرم روزهای روشن و زیبایی را پس از تمام سختیهای بیشماری که کشیده بود می دید. خانوده ای را که ابدا به خاطرش خطور نمیکرد روزی آنها را بیابد؛ موفق شد از نزدیک ببیند. در حقیقت با کمک خیر خواهانه زهره و پا در میانی او در کارها توانست به خواسته خودش برسد! مریم ادامه داد. « ما با خانواده عمو زندگی میکنیم و خاطرات تلخ عمو حمید جدا شنیدنی ایست، هر شب مدتی به این صحبتها میگذرد و او یادی از پدر بزرگ و مادر بزرگم میکند که چقدر غم انگیز انتظار دیدن محمود را داشتند، بلاخره در این چشم براهی دق کردند و جان خودشان را از دست دادند.» در همین گفت وشنود ها لحظاتی غم فضا را احاطه میکرد و هراز گاهی صدای خنده دیواری های خانه را میلرزاند. عمو حمید گفت. الان البوم عکسهای قدیم را میاورم که محمود هم در عکس دیده میشود. همگی چشم به البوم خانوادگی دوختیم؛ عمو تند و تند با هیجان افراد داخل عکس را معرفی میکرد و میگفت. این با با بزرگه محمود را بغل کرده. سپس رو کرد به پدرم گفت. فکر میکنم اینجا محمود جان تو فقط سه ساله بود. ما به تصویر چشم دوخته بودیم که بسیار گویا بیان میکرد و میگفت. این خانواده خوشبخت با گمشدن پسرشان چقدر مصیبت کشیدن. پدرم عکسهای خودش را به دقت نگاه میکرد، گاه آه حسرت میکشید و کم کم بخاطر میاورد؟ خانه بزرگی که پر از مهمانهای رنگارنگ بود پدر، مادر برادر و خواهر همه رفته رفته برایش تداعی میشدند! از یکجایی ببعد دیگه محمود نبود و عکسی هم اصلا گرفته نشد برگه های آخرالبوم خالی ایست؟! همگی برای آن روزهای خوشی و خوشبختی که خانواده دور هم جمع بودند و با خوشحالی عکسهای یادگاری میگرفتند تنگ شده! چون خیلی از افراد داخل البوم دیگه نیستند مادر و خواهر خیلی وقت پیش فوت کردند، پدر مدت کوتاهی که رخت از این جهان فانی بر بسته. برای تعریف کردن اینهمه سالها ساعتها و روزهای زیادی میطلبد که در باره این غم جدایی و مشکلات آن طی روزهای آینده با هم در دل و گفتگو میکنیم. مادرم گفت. حالا خوشحال باشیم و از آینده و ازدواج رضا و مریم صحبت کنیم؟ همگی خندیدیم. عمو حمید گفت. تمام ثروت، مال و دارایی من فدای یک تار موی تو محمود جان. پدرم محمود یا همان محمد در پاسخ گفت. با پیدا کردن و دیدن شما عزیزان هیچ چیز دیگر نمیخواهم من هدیه بزرگ خودم را از خداوند گرفتم و شاکر هستم. رضا دوباره شوخی را آغاز کرد که اگه چیزی هست نمی خواهید بدین به من خوشحال میشم؟ همگی خندیدیم … روزهای سیاه تنهایی بپایان رسیده شادی سراسر زندگی ما را با وجود عمو حمید و خانواده پر کرده بود. عمو حمید بسیار مهربان و انسانی والا، بمعنای واقعی کلمه بود؛ لحظات خوش پراز شور و هیجان زندگی آغاز شده به ما لبخند میزد، غرق در خوشبختی بودیم… علیرغم اشتباه گذشته من در مورد رضا او جوانی بسیار پاک و بی آلایش و بشدت عاشق بود، حالا به راحتی میتوانم فکر فرهاد را کاملا از زندگیم پاک نمایم. روزهای روشنی که خانواده عمو برای ما میسازد را مغتنم می شمرم و از این بابت از خدا شکر گذار هستم. برای دیدن زهره و همچنین تشکر از تمامی زحماتش هدیه بسیار نفیسی با سلیقه رضا تهیه کردیم و برای عرض تبریک مجدد ازدواج زهره و فرهاد به منزل جدید شان با یک مقداری پرس و جو رسیدیم. بیرون ساختمان فضای قشنگی را اختصاص به گل و گل کاری داده بودند، از همه جا بوی عشق به مشام میرسید؟ این مشخصات حاکی آز آن بود که خوشبختی فضای بیرون را هم در بر گرفته. با بلند شدن صدای زنگ زهره در را گشود و چهره زیبایی او در آستانه در خندان نمایان شد؟! او را غرق بوسه کردم چرا که هر آنچه اکنون خوشبختی دارم؛ بدست دوست زیبایم زهره بما تقدیم شده. زهره گفت. چه عجب خوش آمدید! گفتم. برای تشکر از زحمات تو نازنین میبایست میامدیم، همچنین برای عرض تبریک و دادن هدیه ناقابلی به مناسبت ازدواج تو و فرهاد آمدیم. لبخند قشنگی لبهایش را زینت داد و تشکر کرد…بسیار روز زیبا یی بود در منزل رنگارنک عروس و داماد با مبلمانهای زیبا و پرده هایی که از دیدن و رنگ آمیزی آن دهان باز میماند و نا خود اگاه به ذوق و سلیقه انها آفرین میگفت! فرشهایی که رنگ گل و بوته های آن چشمها را نوازش میداد و چنان هماهنگی و هارمونی خاصی بین لوازم و وسائل منزل ایجاد شده بود بطوریکه از نگاه کردن به آن سیر نمیشدیم؛ بدین ترتیب هر بیننده ای را از دیدن اینهمه عظمت و شکوه که با حس زیبای عشق مزین شده بود نا خود اگاه وادار به تعریف و تمجید مینمود؟! تا پایان روز و خوردن غذای بسیار خوشمزه ای که با همکاری عروس و داماد پخته شده بود، در کنار هم بودیم و از گفتگو با یکدیگر لذت میبردیم. ضمن خدا حافظی از دوستان با اتومبیل رضا به راه خود ادامه دادیم. رضا در تمام طول راه ساکت بود، احساسات او را بخوبی درک میکردم؛ فکر میکنم از خدا میخواست هر چه زودتر ما هم مانند زهره و فرهاد سر خانه و کاشانه خود بریم با یکدنیا سعادت و خوشبختی عاشقانه زندگی کنیم … یک مقداری مردد بودم در واقع طولش میدادم و این دست آن دست میکردم، نمیدانم در انتظار رسیدن چه معجزه ای صبرمیکردم همه چیز مثل روز روشن و سئوال دیگری نمانده بود؟ دانشگاه را بهانه میکردم و تا پایان آن فرصت میخواستم؟! از آقای نوروزی کوچکترین اطلاعی نداشتم که حد الاقل سئوال کنم چرا اینکار را با من کرد و در بدترین شرایط مرا تنها گذاشت؟ اگر حقیقتا جواب همین را هم میدانستم برایم کفایت میکرد! روزهای زیادی پدر و عمو با هم از حوادث خوب و بد دوران گذشته ساعتها به آن میپرداختند. گاه میگریستند و هراز گاهی بلند میخندیدند مادرم و زن عمو هم گرم گرفته و بی شک از تنهایی در آمده و صحبتها در میان آنها هم گل انداخته بود…

 

مطالب مرتبط

Leave a Comment