فصل سیزدهم فریاد عاشقی

فصل سیزده

خیلی زود با هم دوست شدیم خون گرم و یک رنگ بود.
می گفت:« من زیاد به پارک میایم چون خانه شلوغ است، برای بررسی درسهایم هر روز این کار را انجام میدهم.»

تازه شما را پیدا کردم. روحیه ام تغییر کرده بود و سعی می کردم با مردم زیاد فاصله نگیرم و با همه همکلام شوم تا گذشته را به بوته فراموشی بسپارم. چون افکارم هر لحظه مرا مثل خوره عذاب می داد سعی من بر این بود که هر چه سریع تر زمان بگذرد و مشکلاتم را در خود حل کند. در واقع سرگرمی های جدیدی برای خودم به وجود آورده بودم خیلی دلم می خواست تصویری از آن دختر گندم گون با زیبایی رویایی را بکشم. تا تصاویر و تابلو هایم کامل شود هر چه شمارش میکردم یکی از آنها کم بود تا به عدد زوج برسد. بنابراین می بایست او را هم جزیی از تابلوها کشیده و در کنار تصویر امید بگذارم.

اما نیاز بیشتر به دوستی عمیق تر داشتم که برای این منظور او را به منزل دعوت کنم، برای کشیدن تصویر چهره اش مرتب به پارک نزدیک می رفتم و زیاد او را می دیدم که هنگام برگشت از درس و دانشگاه به پارک می آید و تا مرا می بیند خوشحال به طرف من می دود. رفتارش بسیار صمیمی و همچنین بسیار دوستداشتنی بود، هر چه بیشتر او را می دیدم مهرش به دلم بیشتر می نشست. منو او کاملا دوستان صمیمی شده بودیم اسمش مارال بود.
یک روز از او خواستم به منزل ما بیاید تا از چهره اش تصویر زیبایی بکشم. فرصتش کم بود و منتظر زمانی شد تا بیکار باشد و با اجازه خانواده به منزل خواهرم آمده و مدل من شود. بلاخره آن روز فرا رسید به اتاق نقاشی یا آتلیه وارد شد. از دیدن آن همه تصاویر زیبا ورویایی از خود بی خود شده و چشمش را به هر طرف می کشاند و نگاه از آنها برنمی گرفت. در حالی که چشمانش برق می زد به من خیره شده بود.
می پرسید:« شما آنقدر هنرمند بودید و من نمی دانستم؟.»
احتمالا نمایشگاه هم داشتید؟
گفتم:« بله تصاویر را یکی یکی با شگفتی نگاه می کرد و دهانش از تعجب باز مانده بود!»

مرتب تحسین میکرد و نمی دانست چی کار کند؟ از او خواستم حجابش را بر دارد تا صورتش را کاملا ببینم. شروع به کشیدن چهره او کردم ساعتی چند طول نکشید و مدتی ساکت و آرام روی صندلی لم داده بود و با نگاه معصومانه به من خیره مانده. چشمانش جذاب بود و بسیار آشنا انگار از زمانهای دور آنها را می شناختم و می دیدم .

هیچ چیزی نمی گفت و غرق در آثار بقول خودش هنری شده بود. قدری در فکر فرو رفته شاید عظمت کارهای نازنین او را هم مجذوب خودش کرده بود. تقریبا می رفت که کارهای ابتدایی به پایان برسد که با مارال خدا حافظی کند، اما بقیه کارهای تابلو نیازی به بودن مارال نداشت. چون نازنین از پس آنها بر می آمد و کارتصویر را به پایان می رساند. قرار بر این شد که پس از تمام شدن تابلو/ مارال به نزد نازنین بیاید و زیبایی چهره خودش را که صد چندان شده از نزدیک مشاهده کند. باز هم مارال و نازنین یکدیگر را ملاقات کردند و از دیدار هم شاد گشتند، تا روز پایان نهایی تابلو فرا رسید. پس از کامل شدن کارش، تابلو مارال را در کنار نقاشی امید گذاشت تا جنگ زیبایی آنها بیشتر به چشم بیاید و از مارال خواست برای دیدن چهره خود آماده شود.
پارچه سفیدی روی نقاشی های دو تصویر انداخته بود قطعا می خواست مارال سورپرایز شود. نازنین همه خاطراتش از نادر را جمع آوری کرده و به جنوب آورده بود نقاشی های که ثمره یک عمر تلاش برای رسیدن به اهداف وآلای او بود در خانه خواهر قرار گرفته. آن تصاویری که نمایشگاه و مردم را جمع می کرد تا به کارهای نازنین ارج بدهند و برایش تشویق شایانی انجام دهند. تا آینده زیبا و پر امیدی را برای او رقم بزند. هرکدام از آن تابلوها گویای خاطرات زیبا بر گرفته از طبیعت و هر آنچه که بنظرش جالب و با ارزش جلوه میکرد، آن لحظات را کنار هم چیده بود. اما فرزندان که شامل تعدادی از تابلوها بودند همیشه در زندگی حقیقی می تواند یکی از فرزندان از بقیه بیشتر مورد عنایت پدر و مادر قرار بگیرد. برای نازنین از بین آنها تصویر امید عزیزترین آنها بود و اکنون تابلو دختر جنوبی نیز مکمل آن شده و در کنار هم زیبایی آنها صد چندان جلوه گری می کند.

بله آن روز نازنین منتظر آمدن دوستش شده تا از تابلو چهره او پرده برداری کند. برای اینکه خود مارال او را ببیند و نظرش را بیان کند. با خودش فکر می کرد.
« نمی دانم با دیدن این همه زیبایی که برای او آفریدم وچهره معصومانه که از مارال خلق کردم. چگونه و چه عکس العملی نشان خواهد داد.»
یقینا از من تشکر می کند و خود را بیشتر می شناسد و اعتماد به نفش بیشتری در خود حس می کند. زنگ در به صدا در آمد مارال با چهره خندان و یک شاخه گل زیبا که در دستش بود حاضر شد و خیلی با عجله به طرف تصاویر حرکت کرد. روی دو تا از تابلوها با پارچه سفیدی پوشانده شده بود، در آن لحظه چیزی دیده نمی شد، مارال جلو آمد به سرعت پارچه را کنار کشید تصاویر در کنار هم بسیار خیره کننده و دلربا شده بودند.

لحظاتی مارال ساکت بود و به تابلوی کنار نقش چهره خودش نگاه می کرد. مثل یک مجسمه خشکش زده بود، نازنین سوال کرد «از نقاشی خوشت نیامده چرا چیزی نمی گویی؟»
بلاخره او به حرف در آمد.
پرسید:«این تابلو نقاشی چهره را می گویم عکس نامزد من امید اینجا چی کار می کنه؟»
نازنین با کمال ناباوری مارال را نگاه میکرد و تازه به اصل ماجرا پی برده بود.
زیر لب میگفت:« پس بنابراین این مدت با همسر امید دوست شده بودم.»
تازه همه چیز برای او روشن میشد.
« بنابراین عکس العمل امید و سکوتش در مقابل من وجود مارال نامزدش بوده.»
مارال میگفت:« که نامزدی من و امید به دلیل عشق با یک نگاه تو نازنین خانم به هم خورده.»

سریعا آنجا را با گریه و زاری ترک کرد.

جدای از این مسائل با کشیدن این تابلو نازنین پی به راز امید برد و حقایق برایش کاملا روشن شد. در واقع او اصل ماجرا را درست نفهمید که آیا مسبب جدایی مارال و امید علاقه امید به او بوده؟ قطعا این احساسهای شدید کاملا دو طرفه است و امید هم مثل او فکر می کند. حالا دیگه بی تاب شده بود و پاک فراموش کرده که نادر زمانی هم نامزد اوست که البته مدت کوتاهی است که از او بی خبر مانده و امید پیدا شدن وآمدن او بسیار زیاد است.
احتمال می رود که هر لحظه اطلاعی از او برسد اما امید اکنون در یک قدمی من است و قطعا او را در مسیر خانه شان یا در اتوبوس و در خیابان خواهم دید، مشاهده چهره او و اصالتش مرا میخ کوب خواهد کرد. حالا دیگر خوب می دانم تمام این ثانیه ها و لحظات پر التهاب عشق را با من تجربه کرده، منتظر سخن پر مهری از جانب من می باشد. نمی توانم فراموش کنم روبه رو شدن با او چقدر زیباست و چه شور حالی پیدا خواهم کرد. ما دو عاشق دلداده که مدتها از یک دیگر دور بوده ایم چطور می توانیم رویا و خیالمان را نادیده گرفته و از دیدن یک دیگر فریاد عاشقی را سر ندهیم. مجددا توی تابلوهایش پنهان میشد و از درون آنها چهره امید را که هیچ چیزی غیر از خودش نبود و با او یکی شده می دید. دوباره باده عشق را نوشید و سر مست خیال او کنار قاب عکس امید نشست و با او نجوا می کرد. با خودش خلوت کرده صحبت میکرد.

میگفت:« من نمی توانم آنها را از یک دیگر جدا کنم چون حقیقت ماجرا را تازه فهمیدیم اما گویی بیماری عشق مجددا درقلبم شعله ور شده و زندگی را زیبا تر می بینم.»

به سرعت به طرف خواهرش آمد چهره خندان نازنین که از شادی چشمانش برق می زد توجه نوشین را جلب کرد. سوال کرد :«نازنین چی شده آیا خبر خوشحال کننده ای از طرف نادر شنیدی به ایران بازگشته؟»
اما او در حالی که چشمانش روی تابلو قفل شده بود تصویر امید را نشان میداد، بی پروا از حرارت و احساس آتشین خودش سخن می گفت. خواهرش متعجب و شگفت زده که نکند نازنین دیوانه شده.
پرسید:«چی میگی مگر همه چیز تمام نشده انوقت نادر زمانی چه میشود؟ »
نازنین گفت:« تازه همه چیز شروع شده .»

مدتها بود از مارال بی خبر بود چندین بار به پارک، خیابان ، مکانهایی که حدس می زد مارال آنجا باشد رفت و آمد می کرد. می خواست این ناراحتی را از دل او در بیاورد، این سوء تفاهم ها بر طرف شود. اما کمترین نشانی از او نیافت بارها از خودش پرسید:« چرا من که هیچ کس را نرنجانده وهمیشه سعی بر آن داشته سنگ صبور همه باشم؟.»
اکنون دزد عشق کسی شدم و اینگونه توی مخمصه افتاده که اطرافیانم چنین برداشتی از من داشته باشن. بارها به خودش هشدار می داد:« که من متعلق به کسی جز نادر زمانی نیستم،»

اگر صد سال هم زمان ببرد تا او باز گردد منتظر خواهم ماند. من کسی نیستم که برای رسیدن به خواسته هایم باعث متلاشی شدن زندگی انها نهایتا منجر به نابودی چند نفر شوم، وجدانم حکم می کند که قلبم را زیر پایم بگذارم و به عقلم رجوع کنم. همچنین به قسمت خودم کاملا قانع و خوشحال باشم این حرفها را مرتب و مکررا میگفت:
«. اما نادر من را فراموش کرده چرا من این عمل را در موردش انجام ندهم؟»
صدایی در درونش نعره میزد که نادر دچار اتفاق غیر منتظره ای شده دست نگهدار و عجله نکن، که او با اسب سفید و با دستی پر از عشق به سویت خواهد شتافت. یقینا در موقع مناسبی که در آینده بسیار نزدیک فرا خواهد رسید.

نازنین خیلی دلش می خواست که امید و مارال را از نزدیک ببیند و با هر دوی آنها گفتگو کند. اما نوشین بطور مداوم کنارش بود و نمی خواست مجددا مشکلی بیافریند و ناراحتی به وجود آورد. نازنین ترجیح می داد با نقاشی هایش کاملا سرگرم و در رویا باشد. که ناگهان زنگ در به صدا در آمد زمانی که در را گشود بعد از مدتهای طولانی مارال را در آستانه در می دید. با چشمانی افسرده و گریان و ظاهری ژولیده و غمگین در حالی که بسته ای در دست داشت سرش را پایین انداخته بود و نمی دانست از کجا شروع کند بعد از لحظاتی مگث سکوت را شکست و با صدای لرزان می خواست مطلبی را برای نازنین عنوان کند.

مارال گفت:« من چندین نامه بی جواب از امید پیدا کردم که خطاب به فرشته رویا و عشق خیالی خودش نوشته» ،
عشق پاک خودش را مرتب توی نامه ها ابراز و اعتراف میکند. نامه ها در دستهای مارال کنار هم چیده شده بود و از نازنین می خواست که یکی از آنها را با هم بخوانند. نازنین هم برایش کاملا تازگی داشت و از اینکه مارال خودش چنین پیشنهادی به او میکند غرق در خجالت و شرمندگی شده بود با دستهای لرزان شروع به خواندن کرد.صورتش از فرط هیجان سرخ شده بود و چشمانش به سختی می توانست نامه ای نوشته شده امید را ببیند عنوان این چنین بود.« نامه بی جواب»
ادامه میداد:« به دنبال واژه و کلماتی میگردم که میزان عشقم را به تو ثابت کنم.
اما طوفان سهمگین عشق در ذهن و فکر من چنان اثری گذاشته که کلمات مثل برگهای خشک پاییزی اینطرف و انطرف پراکنده می شوند، به سختی آنها را پیدا می کنم می خواهم کنار هم بچینم و از ان جمله زیبایی بسازم و به تو نازنین تقدیم کنم، انچان که قلبت را به نوازش در بیاورد. وقتی تو را می بینم لحظاتی در دریای چشمانت غرق می شوم درژرفنای مردمک رنگارنگ ان پروانه های زیبایی را می یبینم عاشقانه به سویم می آیند و من چون ماهی دور از آب بی تاب تر می شوم. لعل لبت را میگشایی صدف های مرواریدی به صف ایستاده اند و مرا می خوانی. آن هنگام که در سفر در کنار هم بودیم و آن زمانی که تصاویر زیبایت را مشاهده میکردم تا یک قدمی خودم عشقم را میدیدم. مثل یک ستاره پر نور و درخشان درخشش و زیبایی خاصی داشتی و با لبخند شیرین به من میتابیدی. اما فرسنگها از من دور تو را می دیدم هر چه دستم را دراز میکردم هرگز به تو نمی رسیدم. برای همین مهر سکوت بر لبانم میخورد و همان گویای هزاران حرف ناگفتنی بود. چرا که تو هم مانند من متعلق به دیگری بودی. تیک تاک ساعت خبر میداد که زمان دیر است و بدون تو چون حبابی روی آب هر لحظه بیم آن می رود که محو شوم. در حالی که قلبم تو نازنین را می خواند به خودم امید دیدار میدادم.»
درست همان حال و هوایی که خودش به تنهایی آن مسیر را می پیموده در واقع امید هم در این احساس زیبا با او همسفر بوده . اما بی خبر از او طی طریق میکرده. با خواندن نامه های بی جواب پی به عشق عمیق و شدید امید که به خاطر مارال سکوت میکرد شد. در حالی که هر دو اشک میریختند مارال لحظات آنها را دقیقا حس میکرد.

خوشحال از اینکه مارال را مجددا دیده به منزل خواهرش دعوت میکرد. نازنین از زندگی خودش می گویداز مهندس نادر زمانی همسرش که مدتها منتظر او نشسته و چند صباحی است که خبری از او ندارد. بالاخره روزی او خواهد آمد آنقدر از نادر نامزدش داد سخن راند ساعتهایی متمادی بطوری که کاملا مارال توجیه شد، حرفهایش بسیار اثر گذار بود. آنچان که بالافاصله تصمیم به آشتی با امید را گرفت. آنچنان که خودش را برای رفتن آماده کرد موقع بیرون امدن از خانه نازنین گفت:
«مارال جان فراموش کردی تابلو خودت و نامزدت را ببری این هم هدیه من به شما برای جشن عروسی که از همین حالا تبریک میگویم..

اتریش وین

نویسنده .ملیحه ضیایی فشمی

20 می 2019

مطالب مرتبط

Leave a Comment