فصل شانزدهم گمشده

 

فصل شانزدهم

پدرم بشدت نگران من بود و کاملا مواظب اعمال و رفتارم که ضربه ای از این اتفاقات بر پیکر نیمه جان من نخورد؟! همچنان پیدا نشدن فرهاد و آزارهای رضا ادامه داشت، اوخودش را در واقع به زور تحمیل میکرد و گوشش هم به حرفهای من به هیچ عنوان بدهکار نبود. درسهای دانشگاه روی هم تلمبار شده؛ و قت و مجالی برای بررسی ومرور آن پیدا نمیکردم. خیلی دلم میخواست سر فرصت به تمامی آنها برسم و کارهای عقب افتاده را سر و سامانی دهم. روزهای سرد زمستانی با سفید پوش شدن کوی و خیابانها آغاز میشد، سرما بیداد میکرد، پرنده ها خاموش بودند و صدای نغمه آنها بگوش نمیرسید! پرستو ها هم با تلاش به مکان گرمتری برای بهترزیستن کوچ کردند و رفتند… من بدون هدف به برفهای انباشته شده خیابان خیره مانده بودم! ای کاش میتوانستم هر کجا که میخواهم رهسپار شوم و عشقم فرهاد را همانجا پیدا کنم، داستان غم هجران، شبهای بیداری با اشک وآهم را در گوشش زمزمه نمایم؟ ما آدمها وقتی از هم سیر میشویم تنها راه برایمان فرار میباشدد. شاید با بهاروعطر گلها پرستوی فراری من به خانه باز گردد! تنها پناهم پدر بود دوستم زهره را دوست میداشتم اما بدون توجه به احساس من که انسانم روح و قلب دارم و آنهم مالامال از عشق آقای نوروزی شده؟ نمیدانم چرا مرا تشویق به ازدواج با رضا میکرد؛ در حالیکه خودش مزه عشق را چشیده و دوری از یار را لمس نموده بنابراین اصرار او در مورد پسر عمو رضا بی مورد بنظر میرسید. تصمیم گرفتم با زهره دردل کنم ولی ترس از اینکه دوباره فکرهای خودش را به من تزریق کند مرا منصرف میکرد…به این نتیجه رسیدم، برای مصلحت خواهی پدرم از همه به من نزدیکتر است؛ بنابراین خودم را آماده نمودم تا گفتگویی با او داشته باشم. مادرم با زن عمو حمید مشغول تدارکات شام بودند و بوی سحرانگیز غذای معطری که آشتها را تحریک مینمود بیداد میکرد، به داخل نبض زندگی یا همان آشپزخانه بسیار بزرگ عمو حمید رفتم. مادرم و زن عمو سخت سر گرم پخت و پز بودند و ضمن آن خاطرات شیرینی را برای هم میگفتن و میخندیدند… آنقدر در خودشان فرو رفته که متوجه ورود من به آنجا نشدند! لحظه ای ایستادم به آنها خیره شدم درست هم سایز و هم اندازه بودند! هر دو یک پرده گوشت، لبهای پر از خنده روی لباس شان پیشبندهای چرمی صورتی رنگ بچشم میخورد که از پشت به کمر متصل و گره خورده بود؟ تقریبا مانند دو قلو ها حرکات شبیه بهم عقب و جلو میرفتند، مرتب دلا و راست میشدند. از این صحنه خنده ام گرفت و بلند بلند شروع به خندیدن کردم! از صدای خنده من هر دو با هم سرشون را برگرداندند و مرا نگاه میکردند! چشمهایی که از تعجب باز شده بود بنظرم این معنی را میداد که میپرسند من به چی میخندم؟! گفتم. ناراحت نشید من با خودم میخندیدم. مادرم با نگرانی گفت. دخترم مگه دیونه شدی با خودت میخندی؟ گفتم مامان جون نگران نشو، حالم خوبه فقط میخواستم سئوال کنم؛ بابا خونه هست یا بیرون رفته؟ مادرم گفت. معلوم خونه است تو اتاق خودش رفته. کمی از غذاها را چشیدم و رای مثبت به خوشمزگی آن دادم، با کلمه خسته نباشید از آنجا بیرون آمدم. درب اتاق پدرم را بصدا در آوردم هیچ پاسخی نشنیدم؟! وارد آنجا که شدم پدرم روی تخت آرام مانند یک کودک خوابیده بود، راستش دلم نیامد آرامشش را بهم بزنم؛ خواستم خارج شوم که پدرم آهسته مرا صدا کرد! مریم جان بیا. گفتم مزاحم که نیستم خندید و گفت. دخترم این چه حرفی میزنی بشین ببینم باز چی شده دختر قشنگم چی میخواد بگی؟ گفتم. پدر جان هر وقت دلم میگیره با حرفهای امیدوار کننده مرامجددا به زندگی شیرینی سوق میدهی، الان همان احساس نا خوشایندی بسراغم آمده کمکم کن که دوباره روی پای خودم بایستم و بتوانم زندگی را ادامه دهم… پدرم با مهربانی و عطوفت زیاد دست مرا گرفت و بر گونه هایم بوسه زد در حالیکه موهایم را نوازش میکرد گفت. از آقای نوروزی خبری گرفتی؟ گفتم نه اما با هم میگردیم تا خبری از او بدستمان برسد. باشه دخترم اگر کاری نداری همین الان حاضر شو با هم بریم؟! با خوشحالی گفتم من آماده ام پاشو بابا جون بریم. صدای مادر وزن عمو را میشنیدم که نشان میداد هنوزغذا آماده نیست. خوشبختانه رضا هم نبود فکر میکنم با عمو حمید برای کاری بیرون رفته بودند، بنابراین با مادر و زن عمو خدا حافظی کردیم. زن عمو حمید تاکید کرد مریم جان زود برگردین. گفتم. چشم… بدین جهت ما فرصت زیادی نداشتیم. پدرم ماشین را روشن کرد و بسوی مقصد نا معلومی حرکت کردیم؟ در طول راه به چند مکان که فکر میکردم ممکن هست آنجا رفته باشه سر زدیم، اما بیهوده بود… دست از پا دراز تر در حقیقت بازنده و نا امید باز گشتیم! اما پدرم برای خوشحالی من دم در گلفروشی توقف کرد، سپس با دسته گل بسیار زیبایی از آنجا بیرون آمد و گلها را به من تقدیم نمود. از پدرم تشکر کردم و قتی به منزل رسیدیم؛ میز غذای متنوعی که مادر و زن عمو چیده بودند، جدا تماشایی بود و عطر و بوی آن در فضای خانه حتی تا دم در حیاط پیچیده بود. درنگ نکردم فورا گلها را به آنها تقدیم نمودم، برای تشکر و قدر دانی از زحماتی که برای تهیه و تدارکات مفصل آن غذاهای خوشمزه کشیده بودند…

 

 

مطالب مرتبط

Leave a Comment