فصل ششم وقت پرواز

 فصل ششم

با ورود من به اداره همه همکاران و دوستان جمع شدند با شادی شرینی پخش میکردند. هنوز ساعتی نگذشته بود که رئیس مرا صدا کرد؛ فکر کردم در مورد کار/ و وظایفم صحبتی دارد وقتی در اتاقش را باز نمودم دیدن شهره , پس از آن در حقیقت فاجعه آنهم در اتاق رئیس / یک مقداری تعجب بر انگیز بود؟!!  به تعارف آقای حسینی مدیر روی صندلی نزدیک شهره نشستم. سکوتی سنگین لحظاتی فضا را احاطه کرد، سپس آقای حسینی که مرد دنیا دیده و قابل احترامی بودند سر صحبت را گشودند. گفتند:” راستش هر وقت از خانم شهره بهترین دوست شما سراغتون را میگرفتیم که حالتون را جویا شویم؛ اظهار بی اطلاعی میکرد! رئیس در حالیکه سرش را به زیر انداخته بود .ادامه داد. ما فکر کردیم ممکن کدورتی بین شما پیش آمده و احتمالا قهر باشید بنابراین من واسطه شدم تا شما دو همکار را آشتی دهم.

خیلی تعجب کردم گفتم:” هرگز جناب حسینی من با کسی قهر نبودم و نیستم!! شهره در حالیکه قیافه حق بجانبی بخودش گرفته بود که انگار بی گناه بیگناه گفت:” آقای رئیس چون شما میفرمائید و گرنه من بهیچوجه با سارا آشتی نمیکردم….من هاج و واج مانده بودم آخه چی میتونم بگم به چنین انسان خائن , جنایتکاری که با پر رویی و بیشرمی تمام؛ بجای پشیمانی و ندامت از گناه بزرگی که مرتکب شده به این صورت مسئله را به نفع خودش با زرنگی تمام میکند؟؟ به در خواست آقای حسینی  منو شهره یکدیگر را به بهانه آشتی بوسیدیم……شهره سر میز خودش و من به اتاق دیگری رفتم.  کارها بنظرم سخت میرسید ؛مدتها دوری و همچنین ضعفی که هنوز از آن سم خطرناکی که به من خورانده بود/ مرا از پای در آورده ؛ قدرت و توان گذشته را نداشتم! بدین ترتیب با سختی و مشقت کارهای اداره را سر و سامان میبخشیدم؟؟ یقیقنا نه تنها با وظایف اداری حتی در مورد شهره هم همانند گذشته نمیتوانستم دوستانه بنگرم و ارتباط خوبی با او داشته باشم…..بهر صورت اجبارا شهره را تحمل میکردم ,هنگام بیرون آمدن از شرکت تنها فردی که به او اطمینان داشتم و در انتظارم دقیقه شماری میکردم که کنارش باشم شاهین نامزدم بود. کم کم همه چیز همانند قبل عالی میشد و خانواده شاهین ما را به منزلشان دعوت نموده هراز گاهی آنها به دیدن ما هم میامدند، کاملا اوضاع و احوال بر وفق مراد بود.

شادی از چهره ها میبارید , خنده لحظه ای از ما جدا نمیشد؟! بدین منوال خوشبختی را با تمام وجود حس میکردم. شهره هم ظاهرا سعی میکرد در جلد دوست بسیار دلسوزی/ خودش را نشان بدهد و مرا خوشحال کند! شاهین بلاخره به حرف آمد و گفت:” الان  بهترین فرصت هست تا اینکه برای همیشه مال هم باشیم؛ چرا که خسته شدیم و این دست و آن دست کردن جز اینکه  وقتمان را تلف کنیم / نتیجه دیگری عاید ما نخواهد شد. بنابراین هر چه زودتر زندگی مشترک خودمون را شروع کنیم….” منهم با شادی گفتم:” با کمال میل قبول میکنم….بدین ترتیب خانواده ها شروع به  تدارکات جشن عقد نمودند”  شهره و مادرش هم کما فی السابق در کنار ما خیلی دوستانه و صمیمانه کمک میکردند؟! روزها با دمیدن خورشید درخشان با نورطلایی بر دنیای زیبایمان  / رقص پاندول ساعت با نوای دلپذیر تیک تاک آن ادامه داشت که در حقیقت گزارش گذرای لحظات را به گوشمان برساند ,همه و همه فرا خوانی بود که عروس و داماد را کنار سفره عقد هر چه سریعتردعوت مینمودند. خوشبختانه من تنها نبودم شهره همانند خواهری مهربان ظاهرا در تکاپو بود تا هر آنچه من نیاز دارم بسرعت بدستم برساند…. حمام را برایم آماده ساخت و از بین شامپوهای فراوان یکی از آنها را دستم داد وبا اطمینان گفت:” اگرصورتت را خوب با این مواد شتشو دهی ،خیلی راحت برای آرایش آماده میشوی و قشنگترین عروس دنیا خواهی شد. از شهره دوست خوبم تشکر کردم وپیش بسوی زیبایی بیشتر… هنگامیکه از حمام بیرون آمدم نه از شهره خبری بود نه از مادرش تعجب کردم؟! از مادرم پرسیدم اینها برای کمک آمده بودن پس چرا حالا رفتن؟؟ مادرم در حالیکه خشکش زده بود با نگرانی چشمانش را از صورتم بر نمیداشت ….گفتم:” مامان چی شده چرا ماتت برده!” با گریه گفت:” دخترم صورتت ؟گفتم:” صورتم چی, چرا چیزی نمیگی؟ بسرعت بطرف آینه رفتم از دیدن چهره چروکیده و سرخ مثل لبو/ یکه خوردم در حقیقت خودم را نشناختم…..منو مادرم با هم میگریستیم مادر گفت:” حیف پوست مثل برگ گلت نبود چی زدی درست همین الان موقع عروسی  خودت چرا آنقدر پیر و زشت کردی؟؟” گفتم مامان این شهره بود که این کارو کرد؛ نمیدونم چی داخل این مواد شوینده ریخته بود که به من داد؟؟ گفتم:” چقدر شهره مهربان شده بنابراین میخواسته منو شب عروسی از شکل و قیافه بیندازه؟! بلا فاصله پس از شستن احساس کردم صورتم سوزش و التهاب داره اما جدی نگرفتم ؛حالا توی آینه نگاه میکنم باز هم شهره موفق شد ضربه دیگری و تیر خلاص را وارد کند تا انتقام خودش را  بگیرد و عقده هایش را بر سر من نگون بخت خالی کند؟!! اتفاقا بهترین روز را برای اینکار انتخاب کرد….  از ناراحتی کم مانده بود دیوانه بشم، مادرم مرتب مرا دلداری میداد و توصیه فلان آرام بخش وماسک را میداد… متاسفانه هیچیک از آنها تاثیر چندانی  نداشت ؛همچنان پوست صورتم متورم سرخ و بعضی از قسمتها چروک به نظر میرسید. انگار پوستم کنده و لایه ای از آن برداشته شده ظاهرم بکلی تغیرپیدا کرده بود!! همش خدا خدا میکردم الان شاهین مرا با این مشخصات و روحیه خراب نبیند و پا به فرار بگذارد؟! شهره کارخودش را به بدترین شکل بیرحمانه با موفقیت به پیایان رسانده بود؟! با توجه و در نظر گرفتن اینکه پوست خوب رکن اصلی زیبا یی او با این ترفند کثیف توانسته بود کاملا چهره سارا را  دگرگون کرده  و زندگی او با شاهین را به چالش بکشد……. دنبال شهره میگشتم تا حسابش را کف دستش بگذارم که مادرم ناراحت شد و گفت:” تو به شهره چکار داری مگه چی شده” کمی مکث کردم سپس بخودم آمدم با خودم فکر کردم صلاح در این هست که حقیقت را به مادرم نگم بعدا خودم جواب این کارهاشو بدم بنابراین گفتم:” مامان خواستم از شهره کمک بگیرم برای همین دنبالش میگشتم….. ساعتی بعد شاهین برای بردن من به آرایشگاه  طبق قرار قبلی بدون اینکه اطلاعی از وضع من و مشکلی که شهره برایم ساخته با خوشحالی وارد شد با دیدن چهره برافروخته و پوسته پوسته شده و چروکیده من لحظاتی مثل میخ سر جایش خشکش زد شک شده بود علامت سئوالی بزرگ در چشمانش به روشنی دیده میشد؟؟؟؟  نگران و غم زده بنظر میرسید اما با لبخند همیشگی گفت:”عزیزم تو برایم با هر مشخصاتی که باشی زیبا هستی زیاد برای من اهمیتی نداره من ترا پسندیده ام و بشدت دوستت دارم.

گفتم من چطوری با این صورت در جمع اقوام وآشنایان حاضر بشم آیا بهم نمیخندند!؟ شاید هم به تو در دلشون خواهند خندید که عجب عروسی انتخاب کرده……..شاهین گفت سارا جان ما نمیتونیم تاریخ عقد را عوض کنیم و به مهمانهای از پیش دعوت شده و در انتظار وعده روز دیگری را بدهیم؟ با گریه ای به پهنای صورتم گفتم:” باشه با همین شکل و شمایل در جمع بعنوان عروس حضور پیدا خواهم کرد. شاهین دستی روی موهایم کشید و گفت:” چرا باید پوستی که  مثل گل و نقره خام بود؛ اینطورو به این شکل در آید!! ” شاهین با نگاه پر از  حسرت ادامه داد: عزیزم حد الاقل بگو چی مصرف کردی که نتیجه اش این شد؟؟  لحظاتی سکوت بین ما برقرار شد نمیخواستم در مورد شهره حرفی بزنم و فاش کنم کار های کثیف و بیمارگونه اش را بنابراین گفتم:” فکر میکنم اشتباهی چیز دیگری را بجای شوینده استفاده کردم. شاهین مدام مرا دلداری میداد و سعی میکرد با روحیه دادن به من برای جشن عقد هر چه بهتر آماده شوم. با تمام کارهای شهره باید اعتراف کنم وابستگی شدید و علاقه ام به شهره مانع از گفتن حقیقت میشد میخواستم شهره را با همه بدیها , حسادتهای کودکانه برای خودم حفظ کنم ؛ دوری و جدایی او بسیار دشوار بنظرم میرسید؟!  همین نقطه ضعف باعث شده بود که او را با همه بدیهایی که داشت آسیبهایی که به من میرساند؛ تحمل کنم و دم بر نیاورم!!

 

مطالب مرتبط

Leave a Comment