فصل ششم گلچهره

فصل ششم

بلاخره به شهر گلچهره خودم را رساندم. دیگه شب شده بود، زنگ در را زدم، به سرعت دم در آمدن و مادر گلچهره به پیشوازم آمد. خوشامد گویی فراوان و احوال پرسی طبق عادت ما ایرانیها، تعارف های گوناگون، مادر دخترها را صدا میکرد، بچه ها بیاید کمک کنین آقا پژمان آمده. آنها آمدند و ساکها را یکی یکی می گرفتن. هر چه دوروبرم را نگاه میکردم گلچهره را نمی دیم.
گفتم:« گلچهره کجاست؟»
مادر گفت:« صبر کن میاد.»
ساکها را باز نکردم و منتظر بودم گلچهره از راه برسد و بعد سوغاتی ها را به او نشان دهم، برایم عکس العمل او مهم بود. آن شب غذا اوردند، رخت خوابی پهن کردند، اما گلچهره را ندیدم. فردا صبح زود از خواب بیدار شدم و با خستگی که هنوز در تنم بود، چشمانم را به هر سویی می کشاندم هر چه اطراف را نگاه کردم از گلچهره خبری نبود. از مادر سوال کردم خانم نامزد من کجاست؟
گفت:« تا عقد نشین شما گلچهره را نمی بینید.»
گفتم:« حالا فهمیدم باشه پس لطفا برید خیلی زود آقا را خبر کنید.»
تا مجلس عقد را برگزار کنیم دوستان و اشنایان را هم دعوت کنید. مادر اخم هایش را در هم کشید صورت پر چین او تکیده تر شد.
گفت:« مادر و پدر، خانواده شما هیچ کدام به این مجلس نمی ایند!»
آخه ما بدون حضور انها چطور این وصلت را قبول کنیم. این امر به تنهایی غیر ممکن است من مطمئن هستم کاسه ای زیر نیم کاسه است که شما خانواده را در جریان نمیگذارید.
گفتم:« باور کنید هیچ مسئله ای وجود ندارد فقط مادرم می خواد یکی از دختران اعیان و اشراف را به ریشم ببندد.»

آن دخترها هم به خودشان ببالند و با لبهاسهای انچنایی و آرایشی که زیبایی مصنوعی به آنها می بخشد، جلویم ظاهر شوند اصلا نمی توانم آنها را تحمل کنم. چه برسد که یک عمر زندگی، من عشق و همسر اینده خودم را انتخاب کردم در سادگی او زیبایی نهفته است که در هیچ یک از آنها پیدا نکردم.
مادر تازه از مشکلات من با خانواده ام اگاه شده بود.
میگفت:« البته من حق را به شما می دهم ولی پدر و مادرتان برای موفقیت های و برای این مرحله رسیدن شما زحمات زیادی کشیدند.»
جواب این همه ایثار و گذشت را این چنین نباید داد، بهتر نبود حقیقت را به آنها میگفتی.
گفتم:« شما راست میگی ولی من تصمیم دارم بعد از عقد بلافاصله به منزل پدرم برم و همسرم گلچهره را به آنها معرفی کنم.»
و در عمل انجام شده پدر و مادرم را قرار دهم چاره ای به غیر از این نیست. مادر گلچهره با کمی مکث و نگرانی قبول کرد که داماد به تنهایی در مجلس حضور داشته باشد. مراسم جشن و پایکوبی خیلی ساده مهیا شده همه مهمانها امدند، گلچهره با ان همه زیبایی نیازی به آرایش و این حرفها را نداشت. تنها با پوشیدن لباس سفید عروس که پژمان برایش آورده بود به همراه جواهرات زیبا عروسی بی نظیر بنظر میرسید. پژمان هم لباس مشکی و پاپیون دامادی را به تن کرده وسر سفره عقد ان دو عاشق دلباخته کنار هم نشستند و با بله گفتن گلچهره انها را زن و شوهر اعلام کردند.
یکی دو روزی منزل مادر کنار هم بودند و رویای شیرین با هم بودن را با همه وجود حس میکردند، این وصلت عشق عمیق و رشته پیوند انها را محکم تر میکرد.
عروس زیبا کنار پژمان جنگ زیبایی و عشق را نشان میداد. ان شب رویایی سپری شد و چند روزی بدین منوال گذشت. بعد از آن پژمان و گلچهره خودشان را برای رفتن به ویلا اماده کرده وپژمان دست همسرش گلچهره را گرفت هر دو با قلبهای مملو از هیجان، عشق، با بوسه های گرم مادر و خواهران منزل انها را ترک کردند و به سوی سرنوشت حرکت نمودن.
با اولین پرواز به تهران رسیدند. اتفاقا همان شب مادر پژمان مهمانی بزرگی بر پا کرده بود، با حضور تمام اقوام یقینا می خواست که پژمان همسرش را از بین ان دختران انتخاب کند. اما پژمان دست گلچهره را گرفته و بطرف ویلا در حرکت بودند. مهمانها منتظر ورود پژمان با دستی پر از پژوهش، دانش و البته به همراه هدایایی بودند. چرا که چیز دیگری در مخیله انها نمی گنجید! زنگ در ویلا به صدا در امد پژمان و گلچهره با دستهای پر از سوغاتی و قلبهای مملو از عشق سوزان شانه به شانه هم وارد شدند. مثل همیشه مجلس پرشور و حالی برگزار میشد. نورهای الوان لوسترها مثل روز ویلا را روشن کرده بود. وجلوه باشکوهی داشت وسط سالون میز بزرگ پر از غذاهای رنگارنگ و متنوع دیده میشد، ومدعوین یکی پس از دیگری در مبلهای راحتی و زیبا لم داده بودن. فرشهای ظریف و زیبای ابریشمی زیر پاهای انها خودنمایی میکرد. اهنگ ملایمی هم به گوش می رسید که این جشن و سرور را به مناسبت ورود پژمان تکمیل کرده بود.
روح مادر و اطرافیان خبر نداشت که پژمان تنها نیست بلکه همسرش او را همراهی می کند. همه حاضرین سرهایشا را بطرف انها برگردانده و همگی دم در سالن را با شگفت زدگی نگاه میکردند. پژمان با سلام شروع به معرفی کرد.
گفت:«این خانم را که می بیند گلچهره همسر من میباشد که به تازگی ازدواج کردیم.»
مادر در کنار دیوار خشکش زده بود و مات وخیره به انها نگاه میکرد. اصلا برایش باور کردنی نبود، بعد از لحظاتی ناگهان نقش بر زمین شد. همه مهمانها دویدند و قطرات اب به روی صورتش پاشیدن تا بهوش بیاید. برای لحظاتی مادر از حال رفته بود و هیچ صدایی را نمی شنید. بعد که حالش کمی بهتر شد پرسید این کیه با خودت اوردی؟
گفتم:« مادر اسمش گلچهره است همسرم من ایشون را دوست دارم.»
هر دو عاشق هم هستیم و خوشبختی در کنار هم را شناختم زندگی با او معنا دارد و همه چیز را به پای او می ریزم، حالا شما چی میگی؟ می خوای من با یکی از این دخترها که اصلا مورد علاقه و پسند من نیستند ازدواج کنم بعد از مدت کوتاهی هم جدایی بله؟ دوست داری اینطور پسر یکی یک دونه ات زندگی کنه؟
آخه پژمان جان من این خانوم را نمی شناسم خانواده اش کی هستند و اصلا اهل کجاست؟ تنها پسرم که به سختی بزرگ کردم حالا ازدواج او را نبینم به همین راحتی زنی بیاید او را همسرش معرفی کند.
می دانم مادر جان حق باشماست چیزی که ابدا به ان فکر نمیکردم این بود که عشق به سراغم بیاید ان هم یک دل نه بلکه صد دل حالا هم به ازدواج انجامیده شما چه حرفی می توانی بگویی، به جز آرزوی خوشبختی ما،
مادر پژمان بهت زده و ساکت چیزی نمی گفت همه حاضرین در آن مهمانی حق را به پژمان دادند. اما دخترانی که در آنجا بودند با نگاه غضب ناک به گلچهره نظر می انداختند، در حالی که شعله حسادت از چهره انها می بارید. زیبایی گلچهره با تمام سادگی مثل الماس می درخشید و همه نظرها به او جلب شده بود.همه از او تعریف و تمجید میکردند. یکی از خانم ها گفت:«عروست واقعا از حق نگذری بی نهایت زیباست و به سلیقه پسرت پژمان باید آفرین گفت.»
همه حرف او را تصدیق کردند و تبریک گفتن. آن شب مهمانی را به عنوان پژمان و ازدواج با گلچهره برگزار کردن، عکس های قشنگی گرفته شده بود تا یادگار بماند. گلچهره از دیدن زندگی پژمان سوالات زیادی در ذهنش نمایان میشد. هیچ گاه فکر نمی کرد که او در چنین ویلایی زیبا و مدرن با این همه خدمت کار زندگی کند. این چنین مهمانیها و جشنهای باشکوه رنگارنگ داشته باشد نتوانست جلوی خودش را بگیرد.
گفت:« پژمان تو آنقدر متواضعی که اصلا فکر نمی کردم که چنین زندگی و بروبیای داشته باشی!»
چون در خانه کوچک و با زندگی محقرانه ما خیلی راحت چند سال زندگی کردی. پژمان جان خیلی خوب و خاکی هستی به وجودت افتخار می کنم.
من هم همسر عزیزم به وجود تو افتخار می کنم و متاسف هستم بخاطر برخورد.
مادرم ….گلچهره حرفش را قطع کرد گفت .خوب مادرت حق داره چون برایش سخته قبول کسی که هرگز ندیده و نمی شناسه اصلا بی چاره شوکه شده بود و برایت هزاران ارزو داشته. خواهش می کنم کاری کن تا از دلش در بیاری، این کار تو را فراموش کند و گناه بزرگت را از یاد برده، ببخشد.
چشم همسرم نازنینم مهمانها در حالی که همه سورپرایز شده بودند و نظرهای گوناگونی داشتند، مجلس مهمانی را ترک کردند و با کلی خاطره از مهمانی بیرون امدند. بعد از رفتن مهمانها مادر نزدیک پژمان و گلچهره امد بسیار غمگین و ناراحت. پژمان گفت:« مادر نگران نباش اگر گلچهره را بشناسی یقینا شیفته او می شوی.»
اگر کمی صبر کنی شما هم بلاخره به این نتیجه خواهی رسید. مادر سکوت کرد، نگاه افسرده اش را به آنها دوخت.
گفت:« فعلا اتاقهای جدا باشید بعدا عروسی مفصلی می گیریم تا ازدواجتان رسمی بشه.»
پژمان نمی خواست مادرش را برنجاند و حداقل این بار به خواسته مادر عمل کند، تا کمی نگرانی از دلش بیرون بیاید.
هنوز مدتی نگذشته بود که بهزاد برای دیدن پژمان به ویلا آمد. اما از ازدواج گلچهره و برخورد مادرش هیچ اطلاعی نداشت.
باشه پژمان جان حالا دیگه اینجا میای و دوستت را نمی خوای ببینی از کی ما با هم غربیه شدیم.
خوب خیر مقدم پژمان خوشبختانه موفقیتهایی به دست آوردی و با دستی پر برگشتی. مدتی خیلی طولانی ایست که همدیگر را ندیدم چرا زودتر مرا خبر نکردی چی شده چرا چیزی نمیگی؟

نویسنده ملیحه ضیایی فشمی

اتریش وین

22 ژانویه 2019

مطالب مرتبط

Leave a Comment