فصل نهم داستان قطار سرنوشت

 

فصل نهم

دکتر احمدی به دقت به حرفهایم گوش میداد؛  هراز گاهی بعلامت تصدیق / صحبتهای من ویا  بعلامت تاسف سری تکان میداد البته  اینرا پس از باز گو کردن  وقایع و مشکلاتی که در زندگیم وجود داشت؟!! سئوالات زیادی عنوان میکرد؛ سعی میکردم به درستی پاسخ دهم. دکتر پرسید؟ آیا چیزی در زندگی شما هست که از آن رنج میبرد و مدام فکر ت را مشغول میکند. گفتم. بله دکتراما خب خیلی چیزها را نمیشه بیان کرد! دکتر احمدی لبخندی روی لبهایش نمایان گشت گفت. خواهش میکنم زری خانم اینجا تریون آزاد هست ،شما هر آنچه در دل دارید بازگو کنید.  تمام  آن چیزهایی را که از بیان کردنش خود داری نمودید و سالها اینها همه انباشته شده  ؛ نتیجتا پیامد آن همین حالی خواهید شد که اکنون شما را به اینجا کشانده؟!! دکتر ادامه داد بنابراین منتظرم واقعیتها را مو به مو از زبان خودتان بشنوم….کمی مکث کردم و سپس هر آنچه که یک عمر فکرش مرا آزارمیداد اما جرات باز گو کردن برای هیچکس را پیدا نمیکردم ؛ توانستم براحتی دکتر را در جریان مشکلاتم قرار دهم. همیشه در تمامی طول عمرم نزد دکتر رفتن و مراجعه به آنجا برایم بسیار دشوار بود، ولی برای دیدن و صحبت دکتر احمدی لحظه شماری میکردم؛ ساعتها در نوبت می نشستم تا وقت ملاقات برسد وبه دیدارش  بشتام. هنوز از احساسات خودم بیخبر بودم آیا دیداراز او برایم صرفا همان دکتر و بیمار بود وبس ؛ یعنی معنای دیگری نداشت؟؟ وقت مرخصی به پایان رسیده بود و هر روز میبایست اداره میرفتم و در اولین فرصتی که پیش میامد بیدرنگ وقت دیدار با دکتر را میگرفتم. آرامش عجیبی از بودن و نشستن در کنار دکتر پیدا میکردم و در حقیقت داروی دردم را پیدا شده در حقیقت وجود خود او برایم شفا بخش بود ورنگ زندگی را برایم زیبا میساخت ، امید قشنگی با حرفهایش در دلم جوانه میزد و میروئید.

نزدیک شدن به ملاقات با  دکتر قلبم را به تپش مینداخت و شوق عجیب غریبی را در سرا پای وجودم روان میساخت. نواری از صدایش برای بهبودی حالم به من داده بود که هرشب قبل از خواب میبایست گوش میکردم.  با لحنی گیرا و دوستانه با سخنان زیبا مرا به زندگی شیرین با  امیدواری سوق میداد. آنچنان در گفته های او غرق میشدم که متوجه اطراف نبودم ؛ به خواب شیرین و عمیقی فرو میرفتم ؛ صبح مجددا با روحیه بسیار عالی به طرف کار و زندگی روانه میشدم. بقدری  خوشحال بودم که به ثریا خانم زنگ زدم تا تشکر کنم. با شنیدن صدای من تغیر روحیه مرا کاملا خواند و گفت. خوشحالم عزیزم که موفق شدی از این پس در آینده زندگی به روی تو لبخند خواهد زد. هراز گاهی دکتر نبض مرا میگرفت و یا برای اطمینان از خوب شدن حالم مرا به خواب مصنوعی میبرد که نمیدانم چه میگفتم و چه میکردم.پس از بیدارشدن هیچ چیز را  بیاد نمیاوردم اما حال بسیار خوش لذت بخشی را تجربه میکردم؟؟! کم کم همه کنار میرفتند تنها نقش دکتر برایم پر رنگ میشد و بجز او کسی را نمیدیدم! این حالت خودم برایم فوق العاده عجیب بود نمیدانستم اسمش را چه بگذارم؟؟

حالت من این معنی را میداد که بیقین عاشق شدم ولی من هرگز چنین حس زیبایی را به کسی نداشتم اولین بار بود که این حالت را تجربه میکردم!! فرصت اینکه به ثریا خانم سری بزنم را پیدا نمیکردم. نمیدانم چرا نمیخواستم به آخرین روز دیدار و جدایی فکر کنم که این رویای زیبا بلاخره تمام خواهد شد، من تنها میشوم با عشقی درد آور و رنجی جانکاه زیرا رسیدن به او خیال و آرزویی بیش نیست,شاید در این راه تنها هستم  و دکتر اصولاهیچ حسی به من ندارد آنوقت چه خواهد شد؟؟؟ اداره برایم خسته کننده شده چرا که تمام لحظات من در گیر با فکر ناراحت کننده اوست و سئوالهای بدون جواب در حقیقت باید گفت ظاهرا از تنفرم نسبت به مردان کاسته شده در عوض جایگزین آن علاقه بینهایت شدید  به دکتراحمدی تبدیل گشته ؟؟   

 

 

 

 

 

 

مطالب مرتبط

Leave a Comment