فصل نهم داستان گمشده

 

فصل نهم

پدرم گذشته بسیار تلخ زندگی خود را با وجود خانواده و دامادی به اسم رضا ، کاملا فراموش کرده بود؟! هر روز زندگی ما بهتر از روز پیش میشد, هر چه زمان میگذشت به زمان اعلان اسامی قبول شدگان کنکور نزدیک و نزدیکتر میشدیم. دل توی دلم نبود که آیا نتیجه آزمون مثبت است یا خیر؟ همش در اندیشه این بودم که خانواده ام را سربلند خواهم کرد؛ به آرزوی خودم و آنها جامه عمل میپوشانم؟!! اینها سئوالات بی جوابی بود که هر لحظه مرا به فکر وادار میکرد ودلهره عجیبی سراسر وجودم را در بر میگرفت.  سعی میکردم با دیده روشن و با خوشبینی همیشگی به این جریان هم بنگرم و خودم را بدین ترتیب دلداری میدادم.  دلم میخواست ساعت, سرعتش را بیفزاید و عقربه ها بسرعت برق وباد این روزهای باقی مانده را در خود حل کند و به روز سر نوشت ساز هر چه زودتر برسیم . این دعای من صورت حقیقت به خود گرفت زمان به چرخشش سریعا ادامه داد تا روز موعود بلاخره فرا رسید. صبح خیلی زود به کیوسک روزنامه فروشی خودم را رساندم البته تنها نبودم همراه با رضا هوا هنوز کاملا روشن نشده بود و روزنامه ها بدستشان نرسیده بود؟ میتونم بگم اولین نفر ما بودیم که  موفق بدیدن اسامی قبول شدگان شدیم !!.با شتاب اسمها از جلوی چشم ما رژه میرفتند که ناگهان در بین انها اسم خودم را پیدا کردم ،چشمهایم را بازتر نمودم و با دقت هر چه تمامتر بله خودم هستم در رشته مورد علاقه ام جزو اسامی قبول شدگان خیلی واضح و درشت دیده میشد؟!! از خوشحالی دیگه متوجه هیچکس حتی رضا نشدم . لحظاتی بدین منوال گذشت هنگامیکه به رضا توجه کردم نگران و افسرده هنوز اسمش را پیدا نکرده و همچنان به دنبال آن میگشت؛ کمکش کردم اما ظاهرا او قبول نشده بود!! با چهره ای  پر از غم مرا نگاه میکرد و با چشمانی خیره و ماتم گرفته به آینده نا معلوم خود دیده دوخته بود پیدا بود که امیدش را بکلی از دست داده . زود بطرفش رفتم و با نگرانی امید به آینده را نوید دادم و سال دیگر و آزمون دیگری با موفقیت را برایش ترسیم نمودم. اما رضا حرفهای مرا نمیشنید ودر شکست امتحان نا موفق خود وا مانده بود. دلم برایش سوخت زیرا هیچگاه رضا را اینطور پریشان احوال ندیده بودم؟ خواستم به خونه بریم اما حاضر نشد و ترجیح داد تنها باشد و قدم بزند. منهم او را رها کردم و با نگرانی برای رضا به خونه رسیدم پدر و مادرم کاملا واضح هست که از شادی سر از پا نمی شناختند اما از شنیدن موفق نشدن رضا در کنکور تمام خوشیهای انها  تبدیل به یاس و نا امیدی شد. لحظاتی با خیال و رویای دانشگاه در خود فرو رفته بودم که ناگهان اسم آقای نوروزی را درست همرشته خودم در یک مکان مشاهده کردم هم خوشحال بودم و هم نگران که آینده چه خواهد شد؟!!  خانواده من قولی را که به پدر و مادر رضا داده بودند ؛ جشن عقد پس از قبولی در دانشگاه خواهد بود، را فراموش نکرده و میخواستند که هر طور یکه انها صلاح میدانند انجام شود. من رضا را بعنوان یک دوست کاملا قبول داشتم اما برای ازدواج یک مقداری دو دل بودم و انهم به دلایل متعدد و حشت از این داشتم که در آینده از کرده خود پشیمان شوم. مضافا به اینکه علاقه من نسبت به آقای نوروزی که هیچکس بغیر از زهره از آن اطلاع نداشت ، میترسیدم برای پدر و مادر خودم این راز را افشا کنم ؛همینطور مسکوت باقی مانده بود. حالا نوبت به دیدن اسامی دوستانم زهره و فرهاد بود  که هر دو انها گل کاشتند و در بهترین رشته قبول شدند. از خوشحالی گریه ام گرفته نمیدانم بخاطر رضاست یا اشک شوق که  این طور گلویم را میفشارد؟!!   دانشگاه همین روزها به روی ما باز میشود اما رضا بسیار غمگین گوشه تنهایی و انزوا را بر گزیده ؛ کمتر او را می بینم؟! صبح زندگی به روی ما لبخند میزد و جوانه های عشق را شکوفا میساخت. از اینکه آقای نوروزی یا همان فرهاد چون بطور اتفاقی همنام نامزد زهره شده بهمین جهت او را با نام خانوادگی صدا میکنم؛ یقینا با خصوصیات او کاملا منطبق میباشد و با شخصیت استثنایی که در او میبینم کاملا برازنده اوست که با احترام از او یاد شود. برای رضا نه تنها من بلکه همه دوستان نگران و نا راحتند اما چه میشود کرد آینده و سالهای بعد جبران خواهد شد؟ صبح زود مادر و پدرم هم با شادی وصف نا شدنی از خواب بر خاستند که مرا تا دانشگاه همراهی کنند. اما با صدای زنگ در همه از جا پریدند بخصوص با دیدن رضا دامادشان  که با اتومبیل بسیار زیبا برای رساندن  من آمده در حالیکه به زور سعی میکرد خودش را خوشحال جلوه دهد و لبخند کمرنگی صورت افسرده اش را تزیین میکرد؟!  او را دعوت به خوردن صبحانه کردم او فقط به پدر و مادرم سلامی سرسری کرد و با هم راهی دانشگاه شدیم. گفتم. رضا لازم نبود خودت را به درد سر بیندازی و صبح باین زودی به زحمت بیفتی ؟ خندید و گفت.نمیخواهی منم احساس کنم دانشجو هستم و قبول شدم.گفتم. عزیزم من ازخدا میخواستم تو هم قبول میشدی اما سال آینده زیاد دور نیست بهترین رشته ها را قبول خواهی شد. رضا خوشحال شد و از من بخاطر اینکه به او روحیه میدهم تشکر کرد و گفت. اگر من ترا نداشتم مایوس میشدم با حضور نامزدی همانند تو مریم عزیزم در حقیقت همه دنیا از آن من است. قلبم از گفته های او میلرزید چرا که آینده با وجود آقای نوروزی رنگ دیگری بخود خواهد گرفت ، تنها وحشت من همین حقیقت انکار نا پذیر بود؟!! ظاهرا اینطور که پیدا  است ما در یک کلاس مشغول تحصیل میشویم این کششی که هر روز عمیق تر و ریشه دارتر میشود را نمیشود تا بینهایت پوشاند؟  نهایتا روزی صدایش و آوازه بلند آن گوش رضا را هم کر خواهد نمود؛ انروز متاسفانه پیش آمدهای غیر منتظره و نگران کننده ای خواهیم داشت !! در حالیکه از مجسم نمودن چنین مورد نا خوشایندی نگرانتر شده بودم، با رضا خدا حافظی کردم.  اما او همچنان ایستاده بود و قرار برای برگشت از دانشگاه را میگذاشت تا مرا به منزل برساند. چیزی نگفتم خوشحال  بطرف کلاس درس و تحصیل به امید اینکه همه چیز به خوبی سپری شود حرکت نمودم.   

 

 

مطالب مرتبط

Leave a Comment