فصل هجدهم گلچهره

فصل هجدهم

مرد میان سال و ژولیده ای با لباسهای مندرس از سر کوچه سر و کله اش پیدا شد. حدس زدم که باید خودش باشد جلو رفتم سلام کردم جواب داد و پرسید شما؟
گفتم:« من از اقوام هستم.»
یعنی داماد شما،
«خوب تا بحال کجا بودی؟»
این سوالی بود که من از شما باید می پرسیدم. حالا اگه اجازه بدید من داخل بشم تا باهاتون چند کلمه صحبت کنم.
بفرماید، وارد اتاق شدیم زندگی آنها نشان میداد که زنی در آنجا وجود ندارد. چون نه از غذا و بوی ان خبری بود نه وضع خانه مرتب بود. همه چیز به هم ریخته، پاشیده سر وضع پسر بچه هم چندان مناسب و تمیز نشان نمیداد.
گفت:« شما بیایید بنشینید من یک چای بیارم.»
گفتم:« نه نمی خوام.»
نشست پشتش خمیده بود و با ناراحتی سیگاری روشن کرد به بحر من عمیق فرو رفته بود. غم و اندوه سالها دوری از خانواده و دختران را در چهره او به وضوح می دیدم. غصه های دلش را به صورت حلقه های دود سیگار به بیرون راهی میکرد و با صدای گرفته و خش دار.
« گفتی داماد، شوهر کدام دخترها.»
« پروین.»
« خوب مبارکه انشالله خوشبخت بشید.»
ادامه داد من خیلی هم بی خیال نبودم و از دور ادور دختران را زیر نظر می گرفتم. بخصوص گلچهره آخرین دخترم که خیلی زیبا و معصوم بود. بعد از بدنیا آمدن او از خانه گریختم.
نتوانست ادامه دهد گریه امانش نمی داد.
آخه شما نمی دانید هر سال یک دختر به دختران اضافه میشد. فکر به آینده آنها مرا دیوانه میکرد بخصوص زندگی با درامد اندک من مطابقت نمی کرد. من چطور می توانستم زندگی و آینده با خرج و مخارج سنگین آنان را تامین کنم. حتی یکی شون هم پسر نشد.
حرف او را بریدم ….شما چطور این حرف را میزنی دختر برکت خانه است، خانه ای که دختر نداشته باشد زندگیش سرد ولنگ است، محبت کمتر به آنجا راه پیدا می کند. باید شکر گزار خدا می شدید که آنها سالم هستند هوش و زیبایی را همراه با هم یک جا دارند. بهرام ادامه داد.
هیچ می دونی دخترت دانشگاه تهران آن هم رشته پزشکی قبول شده؟ فردا به عنوان خانم دکتر جراح به این مردم خدمت خواهد کرد.
از خوشحالی چشمانش که اشک در آن جمع شده بود برقی زد، لبخند کم رنگی دور لبش را تزئین کرده بود.
نه اصلا نمی دانستم! خیلی خوشحالم کردی، بلند شد جعبه شیرینی را باز کرد و فورا چای درست کرد، به همراه یک استکان چای شیرینی هم می چسبید.
گفت:« این بابت قبولی گلچهره دختر قشنگم.»
حالا مشغول چه کاری؟
هیچی به سلامتی ازدواج هم کرده با یک خانواده بسیار متمکن و با اصالت.
نمی دانید از شنیدن این مسائل چقدر روحیه ام قوت گرفت، برای ادامه زندگی یقینا نیاز به این خبرهای خوش هم داشتم. خوشحالم که دخترم پروین همسرش هم جوان برومندی مثل شماست، او هم خوشبخت شده. صحبتها تازه گل انداخته بود از اینطرف و انطرف میگفتیم پسر بچه در گوشه ای اتاق نشسته بود در حالی که دستها را زیر چانه اش قرار داده، با چشمهای زیبا و درشت به ما نگاه میکرد اما حرفی نمی زد.
پدر گفت:« ممنونم که آمدی و خبرهای خوش را به من دادی.» از اشنای شما خوشحال شدم.
نه فقط حرف من این نبود، امدم که شما را به منزل پژمان همسر گلچهره در تهران دعوت کنم که همه با هم به انجا برویم. قدری در فکر رفت و چهره اش هم کمی پیر تر بنظر میامد.
چرا دلیلی ندارد که من بیایم،
بابا جون انها منتظر هستند بخصوص برای دیدن شما خیلی هم اصرار دارند.
آخه راستش من لباس مناسبی ندارم که در خور جشن انها باشد.
پدر جان نگران نباش هر چه بخواهی برایت فراهم می کنم، شما هم مثل پدر خودم هستید.
از آن وقتی که همسر دوم مرا ترک کرد و رفت و جدا شد، باور می کنی که من برای خودم چیزی نخریدم. فقط گوشه ای تنها می نشستم و فکر میکردم. این بچه را هم روی دست من گذاشت و رفت. من به تنهایی خودم او را بزرگ کردم و به مدرسه فرستادم.
واقعا اینطوربود ما اصلا خبر نداشتیم!
دخترها فکر می کردند که شما زندگی خوشی با ان خانم جوان دارید.
نه نداشتم خیلی زود تمام شد و طلاق گرفت و رفت ما را تنها گذاشت، من هم روی برگشت به خانه و خانواده ام را نداشتم.
بابا جون شما در هر دو مورد اشتباه کردید. اول تنها گذاشتن خانواده و دختران بعد هم تنها ماندن خودتان زود عجله کنید، تا دخترها و مادر پشیمان نشدن بطرف انها رفته، این مدتی که بالای سر انها نبودید را به صورتی جبران کنید.
آخه پسرم چطور دخترها و خانمم مرا می بخشند، حقیقتا من خیلی به انها بد کردم به تلافی بدی های من خدا هم در مقابل من زنی گذاشت که مرا عذاب دهد، به این روزی که می بینی بیندازد. شکست خورده و پشیمان کنج عزلت می نشینم و به تنهایی خودم اشک حسرت می ریزم. سیگار مونس تنهایی من است درد دلم را به او میگویم و مطئمن هستم که به کسی بازگو نخواهد کرد. حرفهایش که به اینجا رسید اه سردی از ته دلش کشید.
گفت:« بشر جایز الخطاست من خوشبختی خودم را فدای فکر پوچم کردم.»
حالا شما داماد و هم پسرم هستید دیگه غمی ندارم. بنابراین دیگر نیازی به فرزند پسر هم نیست. هر از گاهی انسان به نقطه ای می رسد که در ان مقطع احساس خستگی میکند و می خواهد یک دگرگونی در زندگیش به وجود اید. خطاهای ناخواسته ازش سر می زند امیدوارم مورد بخشش خداوند و خانواده قرار بگیرم. پسرم حالا که انقدر مرا خوشحال کردی اجازه بده ناهار را در کنار هم صرف کنیم.
خوب پس قبول کردید! جشن عروسی گلچهره و پژمان هم نزدیک است آقای یاوری پدر پژمان گفته بزرگترین جشنها را برای آنها خواهد گرفت هفت شبانه و هفت روز طعام میده و جشن می گیره.
پدر خندید این حرفها که برای داستانهای قدیم بوده حالا دیگه کسی از این کارها نمی کنه.
پدر جان همه ما خطا کار هستیم و برای پاک کردن اثار گناه ممکن است از این گونه کارها هم انجام بدهیم. راستش مادر پژمان از ازدواج پسرش و گلچهره زیاد راضی نبود، بیشتر تمایل داشت که یکی از دختران اقوام و یا دوستان باشد. قصد برهم زدن زندگی آنها را داشت، که خودش در این میانه متاسفانه تصادف می کند و پاهایش از کار افتاده و روی صندلی چرخ دار می نشیند. حالا هم برای جبران این خطا جشن مفصل بر پا شده تا با خانواده ما آشنا شوند و هم جشنی دور هم برگزار کنیم.
اگر واقعا چنین چیزی است بدون شک سعی می کنم برای اشنایی و دیدن، خصوصا احوال پرسی مادر پژمان حتما به انجا بیایم.
خوب من هم کمک می کنم خیلی مرتب و اتو کشیده برای مراسم حاضر بشین. از همین الان شروع میکنم بلند شو بابا جون بریم بازار هر چه خواستی انتخاب کن هم برای بچه و هم برای خودت. پسر بچه تا آن موقع ساکت در گوشه ای نشسته باچشمان زیبا و براق به ما نگاه میکرد، فریاد بلندی کشید.
گفت:« آخ جون میریم با عمو لباس می خریم.» هر چه زودتر بریم که مغازه ها بسته نشود. مادر پژمان هنوز بستری بود اقوام و آشنایان مدام به سراغش میامدند و برای او آرزوی سلامتی داشتند. او هم به این وضع کاملا عادت کرده مدت طولانی از بستری شدنش روی تخت بیمارستان می گذشت. خیلی دلش می خواست هر چه زودتر به ویلا نزد پسر، عروس و شوهرش برگردد.

نویسنده ملیحه ضیایی فشمی

وین اتریش

2 فوریه 2019

مطالب مرتبط

Leave a Comment