فصل هشتم قطار سرنوشت

 فصل هشتم

الهام دختر ثریا خانم دست منو گرفت و برد به سالن ورزش که در گوشه ای از ویلا قرار داشت برای ورزش همه امکانات موجود بود پرسید؟ با ورزش چطوری گفتم. بدم نمیاد با دوستانم ورزش کنم، ادامه دادم خوشبحال شما که همیشه برایتان مهیاست! گفت عزیزم تو هم میتونی هر وقت دوست داشتی اینجا بیایی و  ورزش کنی .گفتم ممنونم عزیزم حتما… ساعتی با هم بسکتبال بازی کردیم. گفتم حالا فهمیدم چرا اندام به این رشیدی و زیبایی داری ! الهام خندید و گفت :”چشمهای شما زیبا میبینه؟! اتاق الهام رفتم آهنگ میگذاشت , پیانو میزد و گاه گاهی میرقصید . بینهایت شاد بود و مرا هم با خود به دنیای قشنگی سوق میداد.با هم گرم گفتگو بودیم از کار و شغل من سئوال میکرد؛ خودش هم تصمیم داشت کاری مستقل را شروع کند. بعد هم نهار بسیار دلچسبی که کمتر مانند و نظیر آنرا خورده بودم ، در کنار هم و میز زیبای تزئین شده , بهمراه هم صرف کردیم ….جوک میگفتیم و انقدر در عرض همان مدت کوتاه روحیه ام تغییر کرد که خودم هم باورم نمیشد؟؟ گفتم :” ثریا خانم روز خیلی قشنگی را در کنار شما و الهام جان گذراندم ، این زری که جلوی شما ایستاده صد و هشتاد درجه با گذشته تفاوت دارد. ثریا خانم با لبخند زیبایی که دندانهای مرواریدش را نمایان میساخت گفت:” عزیزم بینهایت خوشحالم و امیدوارم که همواره خندان باشی به ما هم خوش گذشت . همان لحظه الهام گفت:” من از آشنایتون خیلی خوشحالم دوست دارم باز هم شما را ملاقات کنم؟

گفتم. یکی از بهترین روزهای عمرم را با شما سپری کردم. واقعا ازشون از انها دل نمیکندم ؛ بنظر میرسید احساسها همانند یکدیگر شده ؛لاجرم با خدا حافظی از دوستانم، یک روز بیاد ماندنی و شیرین به اتمام رسید. هنوز هم از مرخصی من دو روز دیگر باقی بود ، تازه مزه با هم بودن و زندگی کردن را تجربه میکردم؟! آرزو کردم ای کاش منهم دختر دیگر دکتر ثریا بودم ؛ با انهمه صمیمیت وخوشبختی البته خیالبافی زیبایی بود اما در حقیقت توهمی بیش نبود. دیگه تنهایی را دوست نداشتم جمع خانواده دکتر ثریا مرا دگر گون کرده ،شوق زندگی کم کم در دلم روئیده میشد. انتظار مجدد و تکرار دیدارشان مرا سر پا نگه میداشت؟ بیرحمی زمانه و بر خورد خانواده خودم را یا حتی مرگ مادرم آسان تر تحمل کرده ؛ کمرنگ تر بنظرم میرسید. خوب که فکر میکردم داشتم به نتایجی میرسیدم که صدای زنگ تلفن مرا از  دنیای قشنگم بیرون کشید. ثریا خانم بود سلام زری جان حالت چطوره عزیزم ؟؟ سلام ثریا خانم خوبم شما چطور هستید؟؟ممنونم زری جان خواستم بپرسم حالا که هنوز فرصت داری میتونی به مطب دکتراحمدی مراجعه کنی ؛ نظرت چیه؟! گفتم. خودم همین خیال را داشتم بهترین موقعیت به دست آمده ؛ ممنونم که یاد آوری کردید ؛ سلام مرا به الهام برسانید.

به سرعت کارهایم را انجام دادم تا به مطب دکتر سری بزنم و, وقت بگیرم.آدرس را داشتم و به راحتی محل ایشان را پیدا نمودم. طبقه سوم از یک کلینک تابلوی دکتر احمدی را مشاهده کردم،  داخل شدم منشی با مشاهده اسمم گفت. شما همین حالا میتوانید داخل شوید دکتر منتظرشماست. تعجب کردم مریض زیاد و مطب شلوغ بود. گفتم:”  اشتباه نمی کنیدمن وقت قبلی نگرفتم منشی گفت.شما سفارش شده از طرف خانم دکتر ثریا هستید. خوشحال شدم و به طرف اتاق دکتر احمدی رفتم. در زدم و داخل شدم، دکتر بسیار جوانی پشت میز نشسته بود؛ بسیار آراسته و مودب عرض ادب کرد و از آشنایی من اظهار خوشوقتی نمود. کمی یکه خوردم خواستم خودم را بی تفاوت نشان دهم و خیلی جدی در مقابل او نشستم و آماده برای پرسش وپاسخ شدم؟!! دکتر احمدی اینطور شروع کرد. من پانزده جلسه برای شما ترتیب میدم که بیائید ؛ امیدوارم که پس از پایان این مدت که تقریبا دو ماه طول خواهدکشید از اینکه به اینجا مراجعه کردید راضی بوده باشید؟؟ گفتم. حتما همینطور خواهد شد. گفت. این جلسه سئولات  در مورد چگونگی و بررسی  زندگی گذشته های دورشماست. زیرا بیشتر مشکلات از همان دوران کودکی پایه گذاری شده و تا بینهایت ادامه پیدا خواهد نمود….مقداراندکی صحبت در باره نوع زندگی و روشی که درمنزل ما حاکم بود و اتفاق میفتاد را شرح دادم…..        

 

          

مطالب مرتبط

Leave a Comment