فصل هفتم وقت پرواز

فصل هفتم

 شاهین فصل هفتم گفت:” سارا جان عزیزم زیبایی تو با این کارهای شهره  به چالش کشیده نمیشه ؛ تو همچنان مثل ستاره میدرخشی و چلچراغ  محفل خواهی بود. با این روحیه ای که نامزدم به من میداد ناراحتی ها کاهش پیدا میکرد و اعتماد بنفسم بالا میرفت بدین ترتیب تمام کارهایی که قرار بود برای جشن عقد انجام شود یکی پس از دیگری به نحو احسن صورت میگرفت ، من را آماده میکردند تا هر چه زیباتر برای جشن حاضر شوم…شاهین از خوشحالی سر از پا نمیشناخت طولی نکشید که همه چیزبه ترتیب آماده شد!  در آینه نگاه کردم راستش جرات روبرو شدن با چهره خودم را نداشتم ؟!!آخه بد جوری دوستم مرا از شکل و قیافه انداخته بود؛ فکر نمیکردم بشه به عروس اصلا نگاه کرد…. پس از برگشتن از آرایشگاه خودم را نشناختم؛ شاید از گذشته هم زیباتر بنظر میرسیدم!!؟ آنچنان از چهره چروکیده , متورم و سرخی که من پیدا کرده بودم, به گونه ای بزک شدم که تنها با یک نگاه زیبایی صورت و درخشش چشمانم همه نظرها را مجذوب خود میکرد.

لبخند از لبهای ما دور نمیشد ،همه مهمانها یکی پس از دیگری آراسته و پیراسته  با رنگهایی الوان و عطر اگین با وقار میخرامیدند. لحظه به لحظه به تعداد مدعوین اضافه میگشت ،انچنانکه در مجلس جای سوزن انداختن نبود؟!! مملو از جوانهای بسیار شیک پوشی که از دوستان  اقوام دور ونزدیک که بسیار دیدنی وجالب بنظر میرسید. در بین آنها چهره شهره / سرمشار و غمزده  دیده میشد که با ترس و لرز به همراه مادرش کنجی غمگین نشسته بود…..چلچراغ های روشن و نورانی سالن  بسیار بزرگی که میزی در وسط آن خودنمایی میکرد؛ بخصوص با کیکی چند طبقه ای که  دروسط میز قرار داشت زیباترین شکل را بخود گرفته بود ؛ با جلوه ای کم نظیربسیار جلب توجه مینمود!  نوای فرحبخش موسیقی مدام بگوش میرسید که روح و جان ما را صیقل میداد. دختران جوان همانند گلهایی که به رنگهای صورتی , قرمز و سفید در کنار هم چیده مان شده باشند؛ رقص کنان نوای شادی را سر میدادند… بی شک عروس و داماد گلهای سرسبد این مجلس بودند که بالای مجلس خندان و شکفته  مثل خورشید میدرخشیدند. شب قشنگی که با تمام برنامه ریزیهای زیرکانه و موذیانه شهره هم خراب نشد و بخوبی هر چه  تمامتراجرا و با خوشی به پایان رسید….. آغازین روز خوشبختی شاهین و سارا زیر یک سقف با طلوع رنگ طلایی آفتاب تابان آنها را به وجد میاورد , دنیا برویشان لبخند میزد و زندگی دوباره ای سر شار از شادی را نوید میداد؟  نقشه های شیطانی شهره کار ساز نبود ،علیرغم این حوادث نه چندان خوب و نا خوشایند ؛ دنیا بکام آن دو شد.

 روزهای زیبا یکی پس از دیگری میگذشت شهره از شدت حسادت خودش را به کنجی پنهان کرده  سارا هم اداره نمیرفت بنابراین یکدیگر را  نمیدیدند تا زمانیکه مرخصی سارا به پایان رسید و اجبارا با هم روبرو شدند…سارا سعی بر حفظ  و کنترل خودش که با شهره که چگونه برخوردی داشته باشد داشت….. دوستش هم میترسید با سارا روبرو شود!!  همه به عروس و داماد تبریک میگفتند و برای آنها  آرزوی خوشبختی مینمودند.  روزهای زیبا بسرعت میگذشتند و صورت شهره همچنان متورم و سرخ مادام به پزشک مراجعه میکرد اما زمان زیادی میطلبید تا مانند سابق با طراوت و زیبا شود…..بدین سبب سارا نگران شده ، مدتها بود شهره را ندیده بود؟!  او مانند یک فرد گناهکار از وحشت قانون گریخته بود به مکانی پناه گرفته تا از حرف سارا در امان باشد؟!! اما شهره زیاد هم قضیه را فراموش نکرده بود و میخواست کاری کند تا نقشه قبلش کامل شود و تیر خلاص را بزند؛ مترصد آن زمان مقرر ثانیه شماری میکرد تا وقتش برسد؟؟ من شهره رابخشیده بودم مرخصی و ماه عسل ما تمام شد. من و شاهین کارهای معمول خودمان با زندگی جدید شروع نمودیم. هنگام ورود به اداره بچه ها همه تبریک میگقتند هر یک هدیه ای برای ازدواج من و شاهین تقدیم میکردند. شهره هم با گروه همکاران همراه بود یک شاخه گل به همراه کیک زیبایی بعنوان هدیه داد؟!  نمیتونستم قبول نکنم روی کیک اسم من و شاهین بچشم میخورد و بسیار زیبا تزئین  شده بود، آنقدر زیبا که اصلا دلم نمیامد آنرا به قطعه هایی کوچک تبدیل کنم…… لحظه ای برای  شستن دستها  از اتاق بیرون رفتم, هنگام بازگشت شهره کیک را بریده بود و برای همکاران و همچنین من  تکه ای کنار گذاشته بود. خودش هم مشغول خوردن آن بود خیلی هوس کردم زود بشقاب را برداشتم همه کیک را یکجا نوش جان  کردم؟!! بکلی گذشته و کارهای شهره را فراموش کردم، رفت و آمد او با مادرش به خونه ما همچنان ادامه داشت ! شهره سعی میکرد بدیهایش را بطریقی جبران کند ؛بخصوص وقتی میدید رفتار مرا که انگار آب از آب تکان نخورده با او برخورد میکنم متعجب میشد  ….. آپارتمان من و شاهین آماده شد سریع به خونه جدید رفتیم پرده های الوان و هماهنگ با فرش و مبلمان شاد و زیبا ولوسترهای نورانی و رویایی گلها و گلدانهای بینظیر آنقدر دکوراسیون زیبا بود و باسلیقه چیده مان شده  که هر کسی از دیدن اینهمه  ذوق و ابتکار انگشت به دهان و حیرت زده میشد؟!! بخصوص با زندگی عاشقانه منو شاهین بهشت را میشد به روشنی ملاحظه نمود و به آسمان پرواز کرد….  خوشبختی ما از در و دیوار میبارید ومن غرق در این حال و هوا بودم کم کم دوستان و اقوام  به دیدنمان میآمدند در این میان شهره و مادرش هم به آپارتمان ما پا نهادند….. حسادتهای شهره نباید فراموش کرد اگر چه ظاهرا متنبه شده اما او قابل پیش بینی نیست ممکن درست همان زمانی که ما منتظر نیستیم ما را غافگیر کند؟؟! با تمام علاقه و مهری که به شهره دارم با تمام ظلم و تعدی نسبت به من اما او را مانند گذشته نگاه میکنم و کینه ای از او ندارم.. روزهای شیرین خیلی زود سپری میشدند و ما قادر نیستیم زمان را متوقف کنیم که همانطور به کام ما دنیا بچرخد منو شاهین منتظر مسافر کوچکی بودیم و برای آمدنش نقشه ها داشتیم همه چیز کم کم مهیا میشد اتاق کوچک آپارتمان با پرده صورتی زینت داده شده بود همه چیز اتاق به رنگ مورد علاقه من همین رنگ بود هر روز که میگذشت با خودم میگقتم یک روز به عمر فرزندم افزوده و بزرگتر شد مادرم از شنیدن این خبر روی پای خودش بند نمیشد و شادی میکرد. آپارتمان ما تبدیل به خونه ای که بوی عشق از آن میبارید دیده میشد….همکاران شرکت همه فهمیدند و تبریک میگفتد به گوش شهره هم رسید با چند ساعت تا خیر شهره وارد اداره شد…اما با دستهای پر باز هم کیک بزرگی با خود همراه داشت و مرا بوسید و تبریک گفت کیک را مطابق معمول تقسیم نمود اول برای من و سپس همکاران نخوردم پایان کار اداری کیک داشت به من چشمک میزد طاقت نیاوردم و همشون خوردم لحظاتی بعد از اداره بیرون آمدم شاهین دم در منتظر ایستاده بود سریع جلو آمد در اتومبیل را برایم باز کرد و من داخل رفتم با پیمودن چند خیابان و کوچه  زود به آپارتمان خودمون رسیدیم…تا داخل آپارتمان شدم سرم گیج رفت و نقش زمین شدم ؟!! نفهمیدم چطور شاهین مرا به بیمارستان رساند هنوز مشخص نبود که چه موردی رخ داده چطور وچگونه که بدون دلیل بر زمین افتادم هنوز علت بیهوشی من معلوم نبود همه بدنبال این قضیه جستجو میکردند؟؟ بلاخره چشمهایم را باز کردم شاهین با چهره غمزده نگران به من چشم دوخته بود و تا بهوش آمدم پرستار را صدا کرد دور تا دور من پر از فرشته های سفید پوش شدند یک لحظه احساس کردم بهشت موعود همینجاست پرسیدم چی شده چرا مرا به بیمارستان آوردید؟! شاهین گفت:” عزیزم نگران نشو چیزی نیست الان دکتر میاد معلوم میشه که چی شده ” هنوز مدتی نگذشته بود که دکتر آمد در حالیکه  چند عکس ازمایشگاه را نگاه میکرد گفت:” نگران نباشید خوشبختانه  آقای شاهین خانم شما کاملا سالم …….

 

 

 

 

مطالب مرتبط

Leave a Comment