فصل هفتم گمشده

فصل هفتم

پس از بهبودی پدرم روحیه بسیار عالی در وجودم احساس میکردم!! همراه با رضا نامزدم به کلاس قدیمی پر ماجرا وارد شدیم. زهره در کنار فرهاد نشسته بود و با دیدن ما از جایش بر خاست و بطرف من با لبخند پیش میامد! بر گونه زهره بوسه زدم و دستش را گرفتم و در جای خودمان روی نیمکت اول نشستیم. زهره مژده جشن عقد خودشان را نزدیک اعلام کرد و گفت : هیچ میدونی مدت زیادی از خدمت فرهاد باقی نمانده؟ گفتم: بله عزیزم تقریبا اطلاع داشتم یکی دو بار فرهاد هم اشاره کرده بود. ادامه دادم: زهره جان خیلی خوشحالم امیدوارم با فرهاد سالیان سال , زندگی بسیار شیرینی را در پیش رو داشته باشی. زهره گفت : همچنین تو و رضا تا آخر عمر با خوشبختی زندگی کنید. حرفهایمان که تمام شد، استاد درس شیمی وارد کلاس شد دوستان همه ساکت و با دقت به صحبتهای او گوش فرا داده بودند. رضا خیلی عوض شده و تغیر کلی در رفتار و شخصیت او به چشم میخورد که موجب شگفتی همکلاسیها شده بود؟!! سعی میکرد کمتر شوخی کند و در حقیقت با وجود و بودن من در زندگی اش بزرگ شده وتلاش میکرد به مرحله پختگی برسد ؟!! عقربه ها و ثانیه ها زمان را یدک میکشیدند و ما به خوشبختی هر چه بیشتر نزدیک میشدیم؟ فاصله زیادی به تحقق پیدا کردن آرزوها نمانده بود و ما هر لحظه در انتظار خبری خوش نشسته بودیم. آغازین صبح زیبای زندگی شروع میشد , به روی ما لبخند میزد و خانواده رضا در واقع همان دم مسیحایی بودند که در بدترین شرایط به ما جان دادند و قلب از کار افتاده ما را به حرکت در آورده , جان تازه ای به کالبد ما بخشیدند. ادامه زندگی دوباره ما مدیون آنهاست؟! با تلاش خستگی نا پذیری درسها را با رضا مرور میکردم و کمبود روزهایی که در کنار پدر بیمارم سپری میشد را جبران میکردم. پدرم کاملا حالش از روز اول هم بهتر شده و لبخند از لبانش قطع نمیشد . همواره دعای من از دست ندادن این روزها و ساعتهای خوشیها بود بخصوص پدرم که فکر میکند خانواده گمشده اش را پس از سالیان سال پیدا کرده ؟!! آرامش از دست رفته رنگ قشنگ اش را بلاخره به ما هم نشان داد. رضا مهرباتر از قبل به من عشق میورزید اما هراز گاهی فکر آقای نوروزی بسراغم میامد که باز مرا به آن دنیای رویایی بکشاند؟ خیلی زود بخودم میامدم و با خواندن جزوات و درسها خودم را از این احساس میرهاندم. نمیدانستم اکنون کجاست و بچه میاندیشد آیا مرا فراموش کرده یا خیر؟ امیدوار بودم که او هم سر و سامان گرفته و مرا از یاد برده باشد!! روزها و شبهای زیادی به مطالعه سخت و طاقت فرسا سپری میشد، زیرا برای خود و خانواده که خوابهای طلایی برای آینده ما میدیدند؛ این دقایق واپسین بسیار حائز اهمیت و سرنوشت ساز بود، بنابراین نمیبایست لحظات را ببطالت میگذراندیم؟!! قضیه را که موشکافانه بررسی میکردیم و چنانچه از پدرم می پرسیدیم تردیدی برای اینکه خانواده رضا همان گمشدهایش هستند چیز دیگری نمی توانست باشند؟!! از این رو او به تمامی آرزوهایش کماکان رسیده بود و در حقیقت دنیا بکامش شد. قرار ما برای جشن عقد بعد از نتیجه امتحان کنکور بود؟ پس میشود چنین بیان نمود که کنکور برای ما از یک آزمون فرا تر است و در حقیقت به تار و پود زندگی ما بستگی دارد. بدین جهت این امتحان برای من و رضا معنای مختلفی دارد که ما را با بقیه دوستان کنکوری تفکیک میکند؟ !!

نویسنده ملیحه ضیایی فشمی

مطالب مرتبط

Leave a Comment