فصل پانزدهم داستان گمشده

 

 فصل پانزدهم

عمو حمید و پدرم حرفها شون را زدند، قرار بر این شد که برای تقسیم مال و اموال پدر بزرگم اقدام کنند؟ با اینکه پدرم ابدا نیا زی به این کار نمیدید اما با اصرار عمو با دلایلی که یکی پس از دیگری میاورد، کم کم او را مجاب کرد بنابراین با کلی مدارک به همراه یکدیگر از منزل بیرون زدند. مادرم هم با زن عمو حمید خوشحال و خندان، گرم صحبت بودند و برای خرید آماده میشدند؛ صدای بسته شدن در کوچه، خروج آنها را اعلام کرد. در نتیجه من و رضا تنها شدیم؛ رضا عشق خود را به وضوح ابراز میکرد، انتظاری هم نداشت که جوابی از جانب من بشنود. بدین جهت او بخوبی میدانست که کاملا احساسش یکطرفه است اما این اصرار ورزیدنهای بی مورد برایش چه ثمری داشت نمیدانم؟ دلم میخواست حقیقت را با زبان ساده اما تمام و کمال برایش توضیح دهم؟ به چهره او خیره شدم تا او را از احساس خودم، نسبت به فرد دیگری با خبر سازم! یک مقداری کم و زیاد کردم، بلاخره دل به دریا زدم و گفتم. رضا میخواهم باهات صحبت کنم؛ آیا توجه به حرفهای من داری؟ خندید و گفت. چی میخواهی بگی نکنه قصد داری عشقت را بمن اعتراف کنی؟ گفتم. بله اما نه به تو… با تعجب گفت. مگه کس دیگری توی این اطاق وجود دارد؟ گفتم. شاید بیرون از اینجا شخص دیگری هست … اجازه نداد حرفم را ادامه دهم. گفت. برو کارهاتو انجام بده و خودتو حاضر کن بریم بیرون. مجبور شدم حرفی نزنم یقینا زمان مناسبی نبود و رضا هم آمادگی این جور صحبت ها را ظاهرا نداشت، بنابراین حرف دلم را نگفتم و به خواست او برای خارج شدن از منزل خودم را آماده میکردم. عمو حمید و پدرم با خاطرات خوب و بد خود، ساعتها و روزها را پر کرده و با دیدن تمام آلبو مها ی قدیمی، پدرم خودش را در میان خانواده حس میکرد و افسوس آنزمانها را میخورد که چرا با بازی کودکانه اش منجر به آتش سوزی منزل شده و از ترس پدر و مادر اجبارا از مهلکه گریخته؟! البومها را ورق میزد، با نگاه به تک تک عکسها و سئوال در باره هر کدام از آنها قلبش برای آن روزهای خوب در سینه می تپید؟! پدرم مدام آه و ناله را سر میداد و میگفت. یک اشتباه که در خردسالی داشتم وحشت و ترسی که موجب فراموشی نهایتا دوری یک عمر از خانواده و مفقود شد نم؛ سالها تنهایی ثمر آن شد… زن عمو حمید و مادرم درست مانند دو خواهر در کنار هم خوش بودند، از زندگی و مشکلات آن دردل میکردند. مشغول تهیه غذا برای خانواده میشدند، بوی خوب دست پخت آنها فضای خانه را معطر وغرق در سعادت مینمود، دایر بودن نبض زندگی را به ما گوشزد میکرد. هنوز میز غذا آماده نشده بود که صدای زنگ در کوچه رضا را وادار کرد که از جایش بلند شود و در را باز نماید؟ درآستانه در چهره خندان عمو و پدرم نمایان شد، مدارک و پرونده هایی در دست داشتند، با لبخندی که گوشه لب انها دیده میشد؛ نمایانگرو حاکی از این مسئله بود که کارها بنحو احسن انجام شده … در حقیقت اکنون دارایی ما درست همانند رضا هست و سرمایه ما هم با آنها برا بری میکند. زمان با بیرحمی تمام بی توجه به ما مسیر خود را می پیماید به مشکلات و مسائلی که اطراف مان را احاطه کرده ابدا کاری ندارد؟ هر سال چینهای پیشانی و تارهای سفید شده موها را آیینه به ما نشان میدهد و یکسال بر عمر ما انسانها میافزاید هیچگونه توقفی هم نمیکند؛ با انرزی هر چه تمامتر عده ای را از پای در میاورد و گروهی دیگر را به نوایی میرساند! هراز گاهی عکس قضیه هم بطور حتم و یقین رخ میدهد و گریزی از آن هم نیست؟! در طی این سالها آقای نوروزی درست مثل زمان با من رفتار میکرد و مانند عقربه های ساعت تنها راه خود را میرفت، بدون هیچ پرسش و پاسخی طی طریق مینمود، گناه نا کرده مرا هرگز نبخشید و رو عیان نمیکرد؟! من در برزخی گرفتار بودم که از پایان کار و بی سرانجامی آن اطلاع صحیحی نداشتم؛ راه پس و پیش را هم برایم مشخص نمی کرد؟ به زندانی گرفتار آمده بودم که جرم خود را نمیدانستم واز مدت زمان آن اطلاع کافی نداشتم؟! از هر کس سئوال میکردم دهانش را باز نمی نمود و به هرکس رو میکردم از من روی برمیگرداند. دانشگاهی که سالها آرزویش را کشیدم تا با زحمات بسیاری به آن راه پیدا کردم؛ دیگر برایم جذابیتی نداشت زیرا جای فرهاد در کلاس همیشه خالی بنظر میرسید و مرا بفکر وا میداشت بنابراین از سخنان استاد چیزی نمی فهمیدم… از همه بدتر رضا بود که هنوز فکر میکرد که او را دوست دارم با اینکه سردی مرا نسبت بخودش کاملا میدید اما او هم بنوعی دیگر همانند عقربه های زمان کار خودش را پیش میبرد و به خواشته من توجهی نداشت، این درد آور بود؟ اصولا احساسات مرا درک نمیکرد خودش تنها به قاضی میرفت و راضی بر میگشت؟! منطق و عقل به من میگفت اگر فرهاد هم پیدا نشد میبایست قید رضا را بزنم. داشتم کم کم از فکر نگران کننده دیوانه میشدم؛ تصمیم گرفتم برای دیدن زهره دوستم به او سری بزنم، همیشه در بدترین شرایط به داد من میرسید؛ شاید اکنون هم مسیری را که به خوشبختی میانجامد نشانم دهد؟ تا میتوانستم به خودم رسیدم و بهترین لباسم چند بار امتحان کردم و در آئینه ورانداز نمودم تا به تنم نشست و قاب نقره اندود، خبر زیبایی سحر انگیزم را با لباسی به رنگ دریا اعلام کرد. گیسوان پریشانم را با آرایشی زیبا مهار کردم و روی شانه ها نشاندم، با در دست گرفتن کیفی که با کفش و لباسم هارمونی داشت، با رنگ و رخی همانند گل شاداب و شکفته از منزل بیرون زدم. کسی در خانه نبود که از من عیب و ایرادی بگیرد؟ با خیال راحت هر آنچه همیشه دوست میداشتم که اینگونه عمل کنم، بدان صورت بخودم جلوه دادم. یقین داشتم زهره دوستم اکنون با این شکل و شمایلی که برای خودم ساختم مرا نخواهد شناخت! منزل دوستم فاصله زیادی با ما داشت و میبایست مسیری را پیاده طی میکردم تا با وسیله ای بتوانم به زهره برسم؟ هنوز چند دقیقه ای راه نرفته بودم که اتو مبیلی توقف کرد و مردی از آن پیاده شد! از دور بنظرم رسید چقدرشبیه آقای نوروزیه؟ هر چه بیشتر نزدیک میشد این مسئله برایم کاملا روشن و اصلا خودش بود. یک لحظه گمان بردم دچار اوهام و خیال بافی شدم، سرم را پایین انداختم وقتی از کنار من میگذشت همان تپیدن قلب، پریدن رنگ، بوی عطر همیشگی، در یک آن مرا از خود بیخودم کرد! ایستادم تا حالم جا بیاید سرم را بین دو دستم قرار دادم چشمم جایی را نمیدید و در یک لحظه نقش زمین شدم! وقتی حالم عادی شد، فرهاد را میدیدم که با لبخند همیشگی لیوان آبی به من میداد. وای چقدر این صحنه بیاد ماندنی و فراموش نشدنی بود؛ چرا که نگاه زیبا و مهربان آقای نوروزی به چشمان من دوخته شده و از من میپرسید مریم جان حالت خوبه؟ گله زیاد داشتم و سئوالات بسیاری از او اما با دیدنش همه چیز از یادم رفت و فراموشم شد؟! از همان راه برای صحبت کردن و قدم زدن به پارک رفتیم. روز قشنگی بود در عین نا با وری در حالیکه از زندگی و دنیا همه چیز بیزار بودم و کاملا خودم را مرده متحرکی میدیدم؟! با دیدن فرهاد ناگهان زندگی صدو هشتاد درجه چرخید و من در کنارش خودم را خوشبخت ترین زنها میدیدم. آنقدر پرسش و سئوال داشتم که واقعا نمیدانستم از کدامیک شروع کنم؟ برای همین حرفی برای گفتن پیدا نکردم و صحنه گفتگو را به آقای نوروزی واگذار نمودم. فرهاد اینطور شروع کرد. عزیزم من ترجیح میدهم در مورد این قضیه هیچگونه حرفی نزنیم؛ تو هم ابدا از من نپرس که چه شد و نشد؟ با بغض گفتم. من باید بدانم چرا مدتها مرا تنها گذاشتی و بدون اطلاع قبلی این کار را با من کردی؟ تو ابدا نمیدانستی چه بر سر من خواهد آمد؟ فقط بفکر خودت بودی … فرهاد با ناراحتی گفت… نه مریم جان اصلا اینطور که تو فکر میکنی نیست… یک موردی پیش آمد که قابل پیش بینی نبود، همین الان هم آن مشکل وجود دارد و فعلا تمام نشده؟ گفتم. یک کمی واضح تر بگو تا منهم سر در بیاورم؛

چون از حرفهای تو چیزی نفهمیدم؟ فرهاد در حالیکه غم و اندوه از کلامش میبارید گفت. اگر میتوانستم برات تعریف کنم بدون شک همه چیز را میگفتم، این وسط مورد بسیار بزرگی وجود دارد که از من نخواه برایت حقیقت را افشا کنم. گفتم. آخه چی میتونه باشه؟ با چشمانی که اشک درش حلقه زده بود ادامه داد. تو از عشق من بخودت کاملا اطمینان داشته باش که من روزها و شبهای زیادی بدون تو اشک ریختم و خواب به دیده گانم نیامد؛ شعرهای زیادی از دوری برایت سرودم واین عشق بزرگم را بتو ثابت میکند. سپس دست توی جیبش کرد، از آن دفتر کوچکی بیرون کشید و به من داد با اشک و آه چند خط آن را خواندم و با هم گریستیم … بینهایت با احساس و زیبا سروده وبه شکلی کاملا رویایی، این عشق و دوری را بیان نموده بود. فرهاد زیبایی مرا ستایش میکرد او هم مثل همیشه آراسته با کت و شلواری زیبا و برحسب اتفاق هماهنگ با هم پیراهنش آبی آسمانی بود. فرهاد آینده را به من نوید نمیداد، چون اوضاع و احوال فعلی را مناسب نمیدید فقط به گفتن همین بسنده کرد و چیزی از محل سکونت و داشگاه و درس و تحصیل افشا نکرد! همچنان بصورت رازی باقی ماند؟ « در حقیقت مسئله اصلی و کلیدی که موجود بود را از من کتمان مینمود؛ با دلایل نا معلومی که تنها خودش از آن آگاه بود. » گریه امانم نمیداد فرهاد بهمین راحتی از من جدا میشد با التماس و زاری فریاد کشیدم فرهاد نرو نرو! ناگهان با شنیدن صدایی نا مفهوم که مرا دخترم خطاب میکرد؛ از رویای زیبایی که درآن عمیقا فرو رفته بودم بیرون آمدم! صدای آشنا ی پدرم بود که مرا از خوابی که انگار با واقعیت هیچ فرقی نداشت بیدار میکرد…

 

مطالب مرتبط

Leave a Comment