فصل پانزدهم قطار سرنوشت

فصل پانزدهم

تاریخ تکرار میشد و تحمل کردن زن برادر و برادرم کار آسانی نبود و برادرم با تحکم دستور میداد و زور میگفت منهم آن دختر بچه مظلوم و سر بزیر نبودم که گفتن پیدا نمیکردم  به یکی از اتاقها را که خیلی دنج و ساکت  دور از آنها بود داخل شدم  خوشبختانه اعصابم کمی آرام گرفت ودر را از داخل قفل کردم وروی تختی دراز کشیدم به اداره و کارم فکر میکردم که به انجا اطلاع ندادم چه خواهد شد؟؟ به  ثریا خانم به دکتر احمدی  به دوستان و همکارانم صدای در اتاق مرا از تمهمات بیرون آورد با حقیقتی که دچار آن گشته بودم هشدار داد بعد از چند بار نواختن به در صدای زن برادرم را شنیدم که میگفت در را باز نمیکنه زری جان حالت خوبه اجبارا در را باز کردم همسر برادرم با خوشرویی و لبخند دوستانه داخل اتاق شد لحظه ای مکث کرد و سکوت سنگینی فضای اتاق را در بر گرفته بود فکر میکنم از مطرح کردن پرسش و پاسخ واهمه داشت سرش را به زیر انداخته بودگفتم. راستی خانواده من چی از جون من میخواهند چرا مرا راحت نمیگذارند تا آزادانه  راه و مسیر زندگیم را انتخاب کنم. ادامه دادم.

برادرم هنوز در گذشته زندگی میکنه  و باید اعتراف کنم  که قوس قهقرایی میره؛ به عقیده خودش راه درست را میخواهد نشانم بده، تا سر نوشتی مثل خواهرم پیدا نکم؟! یک مقداری به چهره او نگاه کردم غمگین و ناراحت سرش پائین بود با لبخند گفتم. منکر این نیستم که خیر مرا میخواهد اما کاملا در اشتباه است چرا که درست بلعکس خواهد شد…..زن برادرم با ترس و لرز شروع به صحبت کرد و خیلی محتاطانه ادامه داد. راستش خیلی بشما علاقه داره همیشه صحبتهاش در مورد آینده و خوشبختی شماست بجز این آرزوی دیگری نداره؟ گفتم من همه اینها را میدونم چون پدر ندارم او میخواهد نقش او را در زندگی من داشته باشد اما فراموش کرده که پدر ما همام کارهایش و سخت گیریهایش بیمورد و نا درست بود و در بیشتر مواقع اشتباه میکرد خودش این مسائل را بهتر از من میداند که چوب این کارهای او را خورده! زن برادرم همان لحظه بلند شد و مقداری دارو آورد در حالیکه خیلی نگران بنظر میرسید گفت. ببین اینها قرص اعصاب هستند که اگر یک روز نخوره معلوم نیست چه خواهد شد……. سپس ادامه داد از این حرفها که بگذریم برم برات غذا بیارم حتما خیلی  گرسنه هستی لحظاتی بعد با دستی پر داخل شد در حالیکه در یک سینی بزرگ همه چیز را باسلیقه چیده بود نمیشد دستش را رد کنم بخصوص اینکه خوراکهای خوشمزه با بوی سحر انگیز مرا دعوت به خوردن میکرد و اشتها بر انگیز بنظر میرسید .

آن شب تا صبح نخوابیدم و فکر کردم فردای آن به من اطلاع دادند که امروز خواستگار میاد و آنها در تکاپو بودند  دلم برایشان مخصوصا برادرم میسوخت من کجا و او کجا بلاخره ساعت ورود مهمانها فرا رسید و همه چیز مرتب و آماده شده بود لاجرم منهم کمی به خودم  رسیدم فقط به خاطر برادرم  مطابق رسم خواستگاری با سینی چای وارد اتاق شدم به هیچکس نگاه نکردم در حالیکه خیلی خسته و پکر بودم داماد در کنارم نشست و شروع به صحبت و سئوال و جواب در مورد شغل زندگی همه چیز متاسفانه حرفی برای گفتن نداشتم و در واقع پاسخ او را با سر تکان دادن میگفتم؟؟ و بسرعت از اتاق مهمانها بیرون زدم و به همان تخت و اتاق دنج پناه بردم نمیدانم بعد از رفتن من از اتاق چه اتفاقی افتاد و انها کی خداحافظی کرده بیرون رفتند؟؟؟ چرا که همان لحظه مرا خوابی عمیق و طولانی در بر گرفت و از این جهان با همه خوبیها و بدیها خواب معجزه گر آمد و مرا نجات داد و به دنیای بهتری برد. دل کندن ار رختخواب برای فراموش کردن مشکلات دشوار به نظرم میرسید همینطور ادامه دادم و بیرون نیامدم. بلاخره با صدای برادرم که زری زری میکرد از خواب بسیار عمیق پریدم.

مطالب مرتبط

Leave a Comment