فصل پنجم داستان گمشده

فصل پنجم

زهره نامزدیش با فرهاد را به من اطلاع داد! خیلی سورپرایز جالبی بود با خوشحالی گفتم: جشن عروسی من هم شرکت میکنم ؟! گفت:جشن بعد از پایان خدمت فرهاد بر گزار میشه، بودن تو هم مریم جان جزو واجبات است. بعد با خنده گفت: اصلا اگه نیایی همه چیز کنسل خواهد شد. زهره ادامه داد: مریم جان رضا را هرگز از دست نده فوق العاده به تو علاقه داره اگر خواستگاری کرد حتما جواب مثبت بده. بی مقدمه و با نگرانی گفتم: آخه عزیزم من دلم جای دیگری بنده . در حالیکه دهانش از تعجب باز مانده بود گفت: هیچ فکرش را هم نمیکردم پای شخص دیگری در میان باشد. حالا آن مرد خوشبخت کی که ترا اینطور از خود بیخود کرده واله و شیدا شدی؟!! گفتم: زهره جان تو بارها او را از نزدیک دیدی و می شناسی! با تعجب در حالیکه چشماش گرد شده بود گفت : فکر نمی کنم؟ ادامه داد خوب خودت اسمش را بگو معرفی اش کن شاید بشناسم. با عجله گفتم آقای نوروزی .

زهره خندید او هم میداند بتو ابراز عشق کرده چیزی گفته ؟!! گفتم : اصلا فرصت گفتگو پیش نیامد تا میخواست مسئله را عنوان کند متاسفانه رضا تو پوزش زد ببخشید جلویش را گرفت او هم بناچار ظاهرا از این کلاس مبادرت به فرار نمود……….. زهره خیلی جدی پاسخ داد عزیزم این احساسهای زود گذر میایند و ناگهانی هم خواهند رفت تو میبایست واقعیتها را بپذیری و منطقی فکر کنی بخصوص در حال حاضر با محبتهای خانواده رضا در حقیقت نمک گیر هم شدی و از انصاف به دور که رضا را نا امید کنی؟ مریم جان با خوشبختی که یک بار بیشتر به سراغ ا نسان نمیاید خودت را وفق بده و از روی کرد و توفیق اجباری که نصیبت شده سعی کن بهترین بهره را ببری. گفتم: زهره جان حرفهایت خیلی بدلم نشست درست میگی و من چیزی به صحبتهای تو دوست نازنین اضافه نمیکنم ممنونم. منهم کاملا باین امر واقف بودم که زهره دوستم بد مرا نمیخواهد. من میتوانم او را به بوته فراموشی بسپارم و خط بطلان به نام و یاد او بکشم ؟!! با این تصمیم قاطعانه احساس سبکی میکردم و پاسخ من به رضا قطعا مثبت خواهد بود .

رضا مرتب به ما سر میزد و احوال پدرم را جویا میشد این مرتبه گرمتر صحبت میکرد و از او اجازه برای خواستگاری را میگرفت؟ به پدرم میگفت: اگر شما قبول کنید من با تمام وجود این قول را میدهم که دختر شما را خوشبخت کنم؟ پدرم که آرزوی دیگری بغیر از این برای من تنها فرزندش بودم نمیخواست, بر پیشانی بلند رضا بوسه زد و پذیرفت. قرار بر این گذاشتند که ابتدا نامزدی و مهمانی کوچکی میگیریم سپس بعد از عمل پدر , جشن مفصلی برای عقد بر پا خواهیم نمود. رضا سر از پا نمیشناخت فردا صبح زود با اتومبیلش آمدبا صدای زنگ در مریم از جا پرید و با مرتب کردن سر ورو وضع ظاهر ,برای خرید جشن نامزدی با هم از منزل بیرون رفتند. یک خرید زیاد و طولانی تمام روز آنها را پر کرد و نهار را هم در جوار یکدیگر در رستوران زیبای شهر صرف نمودند. رضا خوشبخت ترین مردها بود این حس قشنگی که رضا با تمام وجودش احساس میکرد. مریم و رضا بلاخره با دستهایی پر از چیزهای قشنگ و دلربا به خانه باز گشتند. شب پدرو مادر رضا همراه زهره وفرهاد دوستان و همکلاسیهای انها و خانواده مریم جشن فراموش نشدنی کوچکی در خونه محقر مریم بر پا کردند. با نثار مهر و محبت بیکدیگر ،تمامی ضعفها خنثی می شد.

با در دست کردن انگشتر نامزدی مریم و رضا این عیش و خوشبختی به نهایت خود رسید!! تا دیروز خانواده مریم زانوی غم به بغل کرده بودند و هیچگونه امیدی در زندگی انها وجود نداشت اکنون از شادی در پوست خود نمی گنجیدند ؟!! زندگی ما نند دریاست گاه آرام و ناگهان طوفانی میشود و بر خلاف انتظار ما همیشه یکنواخت و روان نیست هراز گاهی موجی عظیم میاید و با خود همه چیز را خواهد برد ، ما باید صبوری پیشه کنیم که این وقایع پایدار نیست و هر لحظه رنگ عوض میکنند؟ پس بنابراین خودمان را برای همه خوبیها و بدیهای احتمالی در پیش رو , کاملا مجهز و آماده سازیم و بدانیم که مدام خوشبختی در انتظار ماست حتی اگر در بدترین شرایط ممکن بوده باشیم؟!! نا امید نشوم زیرا دست فلک با قدرت خویش آن نا ملایمات را هم پس خواهد زد……..

مطالب مرتبط

Leave a Comment