فصل پنجم فریاد عاشقی

فصل پنجم

نازنین گذشته را خوب به خاطر می آورد و غرق در افکار آن زمان شد. مادر و پدر سعی میکردند تا آنجایی که امکان دارد فرزندان روی پای خودشان باشند و بقول معروف گلیمشان را از آب بکشند. بخصوص دختران باهوش و زیبا بودند و دمکراسی در خانه آنها حرف اول را می زد. پس بنابراین می توان حدس زد که خانواده کاملا خوشبختی بودند. رفتن به منزلشان و هم صحبت شدن با آنها خالی از لطف نبود. هر روز وسیله ای قشنگ به وسایل منزل اضافه میکردند تا تنوع بیشتری در زندگی ایجاد کنند. اتاق با رنگ های الوان روشن تزئین و دکور شده بود. در تمام مدت انسان شعف و شادی در کنار آنها را حساس می کرد. همه کارها به ترتیب و با نظم خاصی صحیح انجام می شد. خانواده حقیقتا برای آنها چیزی کم نگذاشته و با نثار زیبا ترین گل ها یعنی دوستی و محبت زندگی بنا نهاده شده؛ زیرا که تنها ثروت مایه خوشبختی ما نیست رایحه خوشبوی یک رنگی و صمیمت از آن گونه زیبایی هایی می باشد که در هر منزلی به مهربانی آغشته شود آن خوشبختی دست نیافتنی که با میلیون ها ثروت و مادیات نمی توان آن را خرید و جای کمبودش را چیزدیگری هرگز پر نخواهد کرد؟!!

نازنین با خودش نجوا میکرد و تمام این وقایع را به یاد می آورد. خواهرانش نازیلا و نوشین مشغول فعالیت های خودشان بودند. نازیلا آخرین دختر خانواده بود او محبوب و محجوب اگر کسی سوال بی جوابی در دانشگاه داشت به خوبی از پاسخ آن بر میامد. آنقدر کوشا بود که بورس تحصیلی به او تعلق گرفت، که برای ادامه درسش به یکی از کشورهای اروپای راهی شود. برای خانواده خوشبخت و بسیار وابسته آنها این جدایی بسیار دشوار بود ولی تقدیر و سرنوشت اینطور حکم می کند تا هر کسی برای زندگی بهتر روزی وزمانی فرا خواهد رسید که به ناچار و به دلایلی از ما جدا می شوند. ولی مسلما بعد از مدتی به هدفش که برسد ، آن زندگی گرم در کنار هم بودن دوباره آغاز خواهد شد.

نازیلا تصمیم گرفته بود که این بورسیه را قبول کند و برای ادامه تحصیل روانه آن سوی آبها شود. هم خوشحال بنظر می رسید و هم غمگین چرا که جدا شدن از خانواده مثل گسستن زنجیر و حلقه های آن غیر ممکن بود. اما خانواده ایشان آنها را برای هر گونه پیشرفتی مستقل و آزاد گذاشته بودند و به راحتی می توانستند برای آینده خودشان نقشی زیبا ترسیم کنند. بنابراین خواهران هر کدام فکر ساختن آینده ای توائم با پیروزی درهای اتاقشان را بسته بودن تا نهایتا نتایج جالبی دستاوردشان شود. نوشین خواهر بزرگتر خانواده هر لحظه به فعالیت خودش می افزود و فعلا به خواستگارهای خود جوابی نداده و در اندیشه های بزرگ آینده و در مراحل بالاتری چشم دوخته بود؟ خوشبختی را با تمام وجود احساس میکردند. خانواده بسیار آرام، خوشبین، پدر و مادر هم در اوج آرامش چرا که فرزندان یکی پس از دیگری پله های ترقی را می پیمودند و به قله دست نیافتنی پیروزی می رسیدند. چه چیزی برای خانواده از این بالاتر که پیشرفت فرزندان را نظارگر باشند.
آنها مثل تمامی خانواده ها نمی خواستند که بچه ها تنها باشند می بایست زوج مناسبی را انتخاب کرده سروسامان بگیرند تا به منزل مقصود برسند. نصایح پدر و مادر اینگونه بود که اکنون خوشحال هستین اما خوشبختی شما بچه ها با کسی دیگری تکمیل خواهد شد که وجه مشترکی در بینتان وجود داشته باشد. آنگاه یک دیگر را درک می کنید . خوب نصایح آنها درست کارساز نبود چون دخترها هدف های دیگری را در سر داشتند و کم تر به این مسایل فکر میکردند، زیر بار مسئولیت نمی رفتند. زندگی سراسر امید و اشتیاق است و اینها را اگر از ما بگیرن و یا به صورتی از دست بدهیم آن زمان زندگی برایمان کشنده و غیر ممکن خواهد شد. میل به زنده ماندن را از دست می دهیم و تمامی سعیمان این است که از این حالت عصیان و فشار عصبی خلاص شویم.

نازنین با ناهید خواهر نادر به یکی از کلینیک هایی که دکترحاذقی داشت مراجعه کردند. البته به اصرار نادر نامزدش شاید رفع کسالت شده و این طغیان سرکوب شود. وقتی دکتر سر هفته ها می رسید دارو به حد کافی در اختیارش قرار میداد، اما او پنهانی داروها را استفاده نمیکرد و دور می انداخت. سفر یکی از مواردی بود که توصیه شد برای تمدد اعصاب و راحتی فکر و خیال بدین منظور ناهید و نازنین به سفری دور پرواز کردند. برای فراموشی تمامی دردها مسیر دور و زیبایی را انتخاب کردند. نازنین دست بردار نبود و دائما اسم امید را بر زبان می آورد که کاملا برای ناهید نامانوس بود.
ناهید از برادرش سوال می کرد. «این امید کیه و چیکاره است؟»
هر از گاهی که حالت عصبی نازنین تشدید میشد. دلش می خواست با شخصی در و دل کند با ناهید خواهر نادر صحبت هایی می کرد و می خواست عشق خود را نسبت به امید اعتراف کند. اما ناهید با اینکه دوست و همدمی بسیار دلسوز و خیلی فداکارانه عمل می کرد، همچنین به نوشین علاقه زیادی هم داشت اما بلاخره خواهر شوهر به حساب می آمد و از شنیدن داستان عاشقانه او به شخص دیگری یقینا خوشحال نمی شد.
نازنین تصمیمش را عوض میکرد و قضیه را برای او بازگو نکرد. این حس در دلش انباشته شده و به حالت فوران از قلبش زبانه می کشید ولی حقیقت تلخ را نمی توانست بیان کند بنظر هم کاملا احمقانه می رسید، این عشق و داستان بی سرانجام کاملا تخیلی و زایده فکر و خیال او بوده، به گمان اینکه اسیر چهره پاک و حالت معصوم چشمان او شده این توهم خلاصی برایش نداشت. آنقدر که روز و شب گریست که شوره زارها را آبیاری کرد و تنها مسکن درد سنگین و شدید او یقینا همان دیدن دلدار بود. «بس نکته باریک تر از مو اینجاست. »

شنیدن کوچکترین رد پایی از امید حالش را دگرگون می کرد. اما ناهید از رفتار نازنین در عجب است و معنی کار او را به هیچوجه نمی فهمید و تنها تصورش از نازنین این بود که او بیمار است و باید سریعا بهبود یابد. فرصت اندک و شاید هم اصلا فرصتی نبود. ناهید به خیال اینکه سفر او را می سازد، حالش را هم خوب خواهد کرد و خیال های بیهوده از سرش می پرد؛ او را به این مکان آورده و بهترین پذیرای را انجام می دهد. اما چه سود که قضیه به این سادگی ها حل نخواهد شد. نازنین فشار آن عشق برایش طاقت فرساست، بیم آن می رود و همین روزها از پای در آید و یا اینکه همه احساس خودش را برای ناهید بدون هیچ کم و کاستی بیان کند. اما نمی شد شب تا صبح خواب به چشمش نمیامد و از استراحت و خواب خواهر نادر هم جلو گیری می کرد. ناهید درس پرستاری خوانده بود و به خوبی می توانست با او همدلی و هم زبانی کند. اما نازنین سرکش تر از این حرفها بود و احساسش بسیار عمیق و کهنه شده بود. می رفت که کار دستش بدهد و تا عمل ناپسندی برای نابودی خود و این عشق بی ثمر نمی کرد این خیال از سرش دست بردار نبود!

بالاخره تصمیم خودش را گرفت که به همه چیز خاتمه دهد. بعد از اینکه شب تا صبح راه رفت و فکر کرد نهایتا برای تعویض خونش تصمیم جدی گرفت. تا این حس بیهوده از طریق آن از قلبش بیرون بریزد و خاطره این عشق پوچ و بی ثمر برای همیشه از ذهنش زود و ده شود. نازنین فکر می کرد همه از احساس او با خبر هستن و به عنوان یک موجود خائن به او نگاه میکنن که به همسرش خیانت میکند و فکرش اسیر شخص دیگری است. هر گاه او را می بینند قطعا از مشکل او بحث و گفتگو خواهند کرد. نگاه ها برایش سنگین شده بود، خیال می کرد بالاخره نادر پی به رازش خواهد برد. یا اینکه واقعیت را از کسی می شنود. تمامی این افکار و خیالات او را آزار می داد سخت به پیکر و روح او فشار می آورد. راستی راه چاره او چه بود ؟ می توانست این غم و درد آتشین که ناخوداگاه بدان گرفتار و دربند شده بود، روزی شعله هایش خاموش شود؟ !!بجای آن افکار درهم و پیچیده، عشق و خوشبختی و زندگی با نادر را تجربه کند. اما هیچ کس نمی دانست درون پر غوغای نازنین که در سکوت و نگاه غمگین او پنهان شده چه می گذرد؟
دنیای هنرمندان پاک و زلال است و اگر خدشه ای به آن وارد شود بر روح و روان آنها سال ها سایه عذاب آور خود را می گستراند. لحظه ای فرصت مناسب به دست آورد و در تنهایی شروع به نوشتن نامه ای چند خطی و اعتراف آمیز از عشق خودش به جوانی که او از راز نهانش بی اطلاع می باشد و با یک نگاه دل ودین از او ربوده برای او قلبی تنها، خاکستری از روح خسته و قلب سوخته به جای نهاده. کاری که تمام دلباخته گان میکنند را انجام داد تا خودش را از شر این جسم خاکی برهاند و روحش به معشوق بپیوندد. ناهید خواهر نادر که همراه نازنین به سفری برای آرامش و برگشتن او به زندگی عادی راهی شده بود، اکنون با صحنه دلخراشی روبه رو شده و سریعا نازنین را به بیمارستان می رسانند. لحظات بسیار التهاب آوریست امکان اینکه او جانش بر سر هیچ و پوچ ویک توهم بگذارد، بسیار زیاد است. همه فامیل همراه نادر به طرف شهر خوش آب و هوایی که ناهید و نازنین در آن اقامت داشتند شتافتند. ناهید تمام تلاش خودش برای زنده ماندن زن برادر انجام می داد و از کوچکترین کاری برای بهبودی او مضایقه نمی کرد.

نویسنده ملیحه ضیایی فشمی

اتریش وین

15 اپریل 2019

مطالب مرتبط

Leave a Comment