فصل پنجم قطار سرنوشت

 

فصل پنجم

ثریا خانم تا آن لحظه ساکت نشسته بود و به حرفهای همراهان گوش میداد. خانم دکترگفت:  شما خانمها خیلی بد بین هستید وخواهش میکنم از حرفهای من ناراحت نشید؛ بدون شناخت دیگران آنها را زود مورد قضاوت قرار میدهید؟ ضمنا شما در مورد مردان هم خیلی عجولانه نظر دادید. مریم گفت واقعا حرفها عین حقیقت هست واین بلایی بود که بر سرم آمد؛ شما بودید نظر دیگری پیدا میکردید؟؟ کاملا درسته اما همه مردان را در یک کفه ترازو میگذارید قدر و اندازه شخصیت و انسانیت همه را زیر سئوال میبرید وآنها را به چالش میکشید؟! بنابراین عقیده شما اینست که مرد خوب وجود ندارد ؛ نمیشود خوشبخت شد؟!! ثریا خانم گفت. در حالیکه تنها  به قاضی رفتید ؛بدون شک به همین نسبت ممکن زنها هم در شرایطی قرار بگیرند که رفتاری بهتر از مردان نداشته باشند…..همه چیز بستگی به خود ما دارد؟؟ شرط اولیه ازدواج  شناختی که همه میبایست قبل  ازدواج از یکدیگر داشته باشند بهر صورت تا حدودی حقایق روشن خواهد شد، البته اگر چشمها را پیش از عقد باز کنیم و بعد از آن میبایست چشممان را روی نقاط ضعف یکدیگر ببندیم ؟! همه خوب میدانیم که گذشت حرف اول را میزند ,ادامه زندگی و خوشبختی ما در  همین یک کلمه خلاصه میشه . مریم و منیر خانمهای همسفر به دقت به حرفهای خانم دکتر گوش میدادند و هراز گاهی سری بعلامت موافقت تکان میدادند. پس از حرفهای نصیحت گونه  ثریا خانم سکوتی فضای اتاقک قطار را در بر گرفته بود. تا اینکه مریم به حرف آمد و گفت.

من که تا آخر عمرم تنها میمانم. منیر هم حرف او را تائید کرد. خانم دکتر با ناراحتی گفت. البته من قصد دخالت در زندگی خصوصی شما را ندارم هر کس بهتر موقعیت خودش را درک میکند؟ اما یک نکته هست که همه آدمها مثل هم نیستند و در حقیقت هر شخصی خودش هست با تمامی صفات خوب و بدش .بنابراین همه را با یک چوب نرانیم و زیرا هنوز خوشبختانه تعداد آدمهای خوب کم نیست ،جای نگرانی ندارد و هر زمانی که تصمیم بگیریم خودمان و روح مان را با حس عشق صیقل دهیم و دیدگاهمان را خوشبینانه کنیم خوشبختی ما از راه خواهد رسید؟! صبح زیبایی بهاریی با دیدن دشت و دمن و گلهای شقایق وحشی که سر تا سر دشت را پوشانده بود ما را به دنیای قشنگی با هوایی طرب انگیز نشاط آورمیکشاند چشم از دیدن اینهمه زیبایی در طبیعت سیر نمیشد اما همسفران برای صرف صبحانه مرا فرا خواندند؟ همگی از کوپه بیرون آمدیم و به طرف رستوران خوش رنگ و بو وارد شدیم. ثریا خانم مانند دفعه قبل روبروی من نشست و دوخانم همسفر منیر و مریم هم میزی دیگری را انتخاب کردند. صریا خانم چشمهای زیبا و کنجکاوش را به من دوخت و سئوالهای متعدی را که برایش پیش آمده بود در عمق نگاهش میخواندم! با لحن گرم و مهربان گفت. فکر میکنی حالا روحیه ات کمی بهتر شده ؟ گفتم صحبتهای شما آرامش بخش کندید گفت تا بحال کسی بهم نگفته بود ممنونم خوشالم کردی زری جان عزیزم و ادامه داد.

اگر اشتباه نکرده باشم گفتی پدرت معتاد بوده چرا در طول زندگی سعی نکردید شرایط را طوی مهیا کنید که برای درمان و ترک اقدامی بکند؟؟ گفتم چرا بارها و بارها مادرم این فضا  را برایش آماده میکرد اما چند روز بعد مجددا بقول خودش بسراغ عشقش میرفت که او را به اوج برساند. راستش پدرم تحصیل کرده بود متاسفانه از درس و مدرسه ما بیخبر  لباس و غذای ما برایش کاملا بی اهمیت بود در حقیقت حضور او در زندگی ما واقعیت نداشت؛ بود و نبودش  یکان بنظر میرسید؟!! تنها بدلیل این اعتیاد نمی توانست به ما بعنوان یک پدر و ظایفش را انجام دهد و همچنین در جای واقعی خودش بنشیند ،با تمام دانشی که داشت در دام اعتیاد لعتنی اسیر و در چنگالش گرفتار شده بود و از حال و روز اطرافیان که چه بر سر آنها میگذرد کاملا بی اطلاع و زندگی اش خلاصه شده بود به آن مواد. بالاخره هم جانش را بخاطر همین از دست داد!!خانم دکتر سئوال کرد چطور؟ ادامه دادم روزهای آخر زندگیش پولی در بساط نبود تا براش مواد تهیه کنیم چند روزی بیشتر دوام نیاورد از این جهان فانی رخت بربست خیلی برای ما بخصوص من که دختر کوچکتر بودم سخت بود اما قانون زندگیست و چاره ای بجز تسلیم نیست. ثریا خانم با افسردگی گفت. واقعا متاسفم حالا که شما خانمی برای خودت شدی. گفتم ممنونم اما اثرات این مشکل پدرم برای همیشه در ذهن و فکر ما باقی ماند و عواقب بعد از این آن را هم برای شما تعریف کردم .

گفت. برای همین مسائل نسبت به مردها بد بین شدی. نه ثریا خانم انزجار پیدا کردم ادامه دادم. راستش خیلیها مایل به ازدواج با من بودند و بسیار سماجت بخرج میدادند، دیگه از دستشون خسته شده بودم. یک روز تصمیم گرفتم همشون را سر کار بگدارم؛ با شش نفر از آنها جلوی در یک پارک معروف قرار گذاشتم.  وقتی سر همان ساعت رفتم بلا فاصله یک گوشه دنج را پیدا کردم که آنها قادر به دیدن من نبودند، اما از دورهمشون را میدیدم که آراسته  و پیراسته با شاخه گل منتظر ایستاده و به همه اطراف با هم سرک میکشیدند؟!! از خنده روده بر شده بودم این قسمت جالب بود که هیچکدام نمیدانستند تنها یک نفر همه آنها را با هم اینجا کشانده و ازهم نمی پرسیدند چرا ما همگی سر یکساعت با گل منتظریم . دکتر ثریا سعی میکرد جلوی خنده اش را بگیرد  گفت. عزیزم کار خوبی نکردی میتونستی از اول به آنها جواب منفی بدی عزیزم چرا این کارها را میکردی؟!!

 

مطالب مرتبط

Leave a Comment