فصل پنجم وقت پرواز

 

فصل پنجم 

به محض  خروج از اداره یک مقداری احساس سنگینی پلکها را داشتم که با بوق زدن اتومبیلی در کنارم ،سرم را بر گرداندم.  نزدیکتر که رفتم شاهین بوددنبالم آمده و  میخواست با اتومبیلش مرا به منزل برساند؟!! خوشحال شدم گفتم:” شاهین درست به موقع آمدی ؛خدا ترا از آسمان برایم فرستاد! گفت:” چرا مگه چی شده؟”گفتم :”زیاد حالم خوب نیست همین الان ناگهان سرم گیج رفت داشتم میفتادم ؛نمیدونم چی خوردم که اینطوری شدم؟ “داشت حالم بهم میخورد که شاهین مجبور شد لحظاتی کنار خیابان توقف کند… همینطور ادامه داشت لحظه به لحظه بدتر میشدم که دیگه نفهمیدم چی شد؟؟ خودم را ساعتها بعد در بیمارستان پیدا کردم ؛ در حالیکه  سرم به دستم وصل شده و شاهین نگران بالای سرم ایستاده بود متعجب شدم !! پرسیدم:” چی شده من چرا اینجا هستم؟! ” شاهین با خوشحالی گفت:” عزیزم به هوش آمدی ,چیزی نشده ممکنه احتمالا مسمومیت باشه, اما انگار خیلی شدید که ما  بایستی منتظر آزمایشات زیادی باشیم، شاید چند روزی هم اینجا استراحت کنی…. شاهین ادامه داد. راستی چی خوردی که آلوده به چنین سم قویی بود؟ همینطور جلوی چشمم وقایع آن روز رژه می رفتند!  داشتم فکر میکردم که چی خوردم که ناگهان یاد ساندویچ شهره افتادم با خودم فکر کردم ؛ممکن نیست یعنی او میخواسته منو بکشه آخه به چه گناهی چرا؟؟

در همین حال و هوای ناراحت کننده و فکر کردن به کار وحشتناک شهره که ظاهرا دوستم یا میشه گفت به نوعی خواهرم بود ؛داشتم دیوانه میشدم و میخواستم فریاد بکشم واز این خیانت سر به دیوار بکوبم اما قدرت آن را نداشتم تمامی قوایم را از دست داده و این سم کار خودش را کرده بود!!  شهره به اصطلاح از نظر خودش انتقام کثیفی از من گرفته بود… تا خواستم حرفی بزنم که دکترسریع وارد شد و رو کرد به شاهین و گفت:” شما چه نسبتی با خانم سارا دارید؟؟ شاهین گفت:”نامزد هستیم دکتر گفت:” اگه دیرتر او را آورده بودین؛ سم کاملا به تمام نقاط بدن او اثر میکرد و راه نجاتی برایش  نداشتیم!؟” دکتر که مرد جا افتاده و با تجربه ای بنظر میرسید با لحن محکمی رو بطرف من کرد وادامه داد.> البته شما مدتی بستری خواهید شد  و تاکید کرد پس از مرخصی هم میبایست خیلی مراقب باشید؛ چرا که تا پایان عمر روی نقاطی از دستگاه های مهم و کلیدی جسم شما, اثرات بسیار بد و جدی بجا خواهد گذاشت؟! اصلا باورم نمیشد که دوستم اینطور بیرحمانه برای نابودی من تلاش میکند!  زیاد قادر به صحبت نبودم ترجیح میدادم هر چه زودتر استراحت کنم… شاهین نگران مدام در تکاپو بود، برای بهبودی و روحیه دادن به من از هیچ کاری دریغ نمیکرد؟ سعی من براین بود که حقیقت را اعتراف نکنم و از این ماجرا که بوی جنایت از آن به مشام میرسید؛ شاهین را با خبر نسازم….چند روزی بستری بودم مادر و پدرم مرتب به من سر میزدند اما از شهره و مادرش اصلا اثری دیده نمیشد؟! نیامدن آنها بیشتر شک بر انگیز بود و شاهین بسیار متعجب از این کنار گیری دوستم  شده ؛ چرا که در این موقعیتی که  با مرگ دست وپنجه نرم میکردم هر لحظه بیم وخیم شدن حالم و از دست دادنم را اطرافیانم داشتند… نیامدن وغیبت ظاهرا بهترین دوستم که حکم خواهر خواندگی هم داشت واقعا من چطور میتوانستم عدم حضور شهره را توجیه کنم ؛چگونه پاسخی در خور این سئوال شاهین  میدادم! در حقیقت شهره از صحنه جنایت گریخته و به سفر تفریحی پرواز نموده؟؟ چیزی  نمانده بود که من فدای خود خواهیها و حسادت بیمارگونه و کودکانه خواهرم شهره شوم!  نمیدانم در آینده اگر با او روبرو گشتم چه عکس العملی خواهم داشت ؛هر چه فکر میکنم  ابدا دلم نمیخواهد هرگز اورا ملاقات کنم…..بینهایت وزن بدنم کم و به پائین ترین حد ممکن رسیده بود؟! هر آشنا یا دوستی به ملاقاتم میامد نگران میشد و اشک میریخت! ماهها از بستری شدنم میگذشت ؛کماکان همه آمدند حتی همکاران اداره هم مرا تنها نگذاشتند شهره از ترس قانون  خودش را پنهان نموده بود ؟؟ تنها کسی هم که از این اتفاق نا خوشایند و مشمئز کننده با اطلاع بود خود من بودم لا غیر؛ نکته مهم این است که نمیتوانم با کسی شرح واقعه را شفاف سازی نمایم….چند سالی شاغل بودم شاید عادت و یقینا عشق به کارم مر اینطور دلتنگ کرده ، دلم میخواست هر چه زودتر بهبودی حاصل شود و بتوانم مانند گذشته کارم را به نحو احسن ادامه دهم؟! همکاران برای ملاقات میامدند و جای مرا در شرکت خالی حس میکردند و مدام این نبود و غیبت مرا گوشزد کرده از من خواهش داشتند که هر چه زودتر به جمع آنها ملحق شوم… اما در این میان دکتر معالج بود که میبایست تصمیم بگیرد و بهبودی مرا ضمن  نوشتن مکتوبی صادر کرده؛ اعلان نمایدد تا من بتوانم سر کار و زندگی خودم مجددا بر گردم؟؟؟ شاهین به اتفاق خانواده به ملاقات و دیدار من آمدند مادر شاهین مهربانتر از همیشه مرا مورد لطف و محبت بیدریغ خود قرار میداد!  آنقدر گلهای خوش رنگ  وبو, زیبا  برایم به ارمغان آورده بودند که اتاق من تبدیل به یک گلفروشی بسیاردیدنی شده بود و دل کندن از آنهمه زیبایی سخت بنظر میرسید! بلاخره روز موعود بعد از سپری شدن شبها وروزهای دشوار و دور از خانه به پایان رسید… بنابراین از آن پس < پیش بسوی خوشبختی و شروع زندگی شیرین با وجود شاهین  آغاز خواهد شد> در حقیقت دوره نقاهت را میگذرام قبل از خارج شدن از بیمارستان دکتر گفت:” باید اعتراف کنم شما انسان بسیار قویی هستی ؛هر شخص دیگری بود شاید در برابر این سم کاری جان سالم بدر نمیبرد!! در ادامه در حالیکه دقیقا به من نگاه میکرد گفت:” بلا خره نگفتی کی این سم را به تو خوراند؟؟؟  سکوت کردم چون جوابی نشنید با نگاهی محبت آمیز و کلامی مهربانانه گفت:”زمان پس از بیماری یعنی نقاهت که دوره سختی هست ،بخوبی از خودت مراقبت کن تا کاملا بهبود پیدا کنی…….وقتی وارد اتومبیل شاهین شدم همچنان سخنان دکتر در گوشم زنگ میزد اما فکربه کاریی که شیرین در مورد من انجام داد, مرا دیوانه میساخت و آرزو میکردم هیچگاه او را نبینم.

در این مدت نه چندان طولانی اما فکر میکنم زندگی تغییرات زیادی کرده همه چیز و تمامی حرکتهای آن را آرام و آهسته احساس مینمودم ریتم زندگی عوض شده دیگه از آن شر و شور کودکانه اثری دیده نمیشود انگار سالهای زیادی میگذرد منهم بزرگتر شدم؟! از شهره هیچگونه اطلاعی نداشتم ظاهرا آبها که از آسیاب افتاده بود؛ میبایست سر و کله اش پیدا میشد اما نیامد! لحظاتی روی تخت دراز کشیدم همینطور در خواب داشتم خودم را کم کم برای رفتن سر کار و زندگی با همان ضعفی که داشتم آماده میکردم که زنگ در به صدا در آمد؟! صیاد بود به دنبال صیدش که شکار کرده آمده که آیا هنوز نیمه جانی دارد یا خیر؟؟ شهره انگار نه انگار اتفاقی افتاده باشد بسرعت طرف من آمد , شروع به بوسیدن و عذر خواهی از تاخیر و سر نزدن  به بیمارستان بود؛ مادرش هم اشک میریخت کمی مکث کردم تا عصبانیتم را بپوشانم و ابدا به روی خودم نیاوردم ؛ تقریبا با سکوت لحظات گذشت……..زنگ ساعت که صبح زود را اعلام میکرد, باعث شد تا از خواب برخیزم و امروز خودم را برای کار و زندگی با رنگی تازه آماده سازم……..                         

مطالب مرتبط

Leave a Comment