فصل چهاردهم گمشده

 

فصل چهاردهم

پدرم همینکه خانواده اش را پیدا کرد به آنچه آرزو داشت در واقع رسید! شاید بقیه مسائل زندگی در الویت چندانی نبود و برایش زیاد فرقی نمیکرد بنابراین در باره رضا و تحصیل و دانشگاه صحبتی نمیکرد؛ در حقیقت مست از باده وصال و رسیدن به برادر گمشده اش او را از خود بیخود کرده و مسخ خود نموده بود؟! پدرم تازه زندگی را یافته و خنده های او برایم بسیار جالب و تازگی داشت و ما خوشحال از اینکه حق مسلم او را که بطور اتفاقی سالها دست طبیعت بنوعی از اش گرفته بود اما با کمال تعجب زمانیکه هیچ انتظارش را نداشتیم؛ به او برگردانده شد؟ خوب که به حال و احوال پدرم نگاه میکنم این حس در من قوی میشود که انگار وقتش شده؛ شاید بهترین زمان آن فرا رسیده و در این حال و هوای او موقعیتی پیش آمده که برای پدرم داستان عشق و علاقه ام به فرهاد را شرح دهم؟ فکر میکنم اکنون احساس مرا بخوبی درک میکند ومرا وادار به کاری که از ته دل به آن رضایت ندارم، به اجبار نخواهد خواست که انجام دهم؟! روزهای شادمانی پدرم بخوبی سپری میشد منهم در انتظار فرصت مناسب لحظه شماری میکردم؟ هر روز صبح به دانشگاه میرفتم و عصرها باز میگشتم آنروز وقتی به خانه رسیدم پدرم در را باز کرد و متوجه شدم بغیر از او کسی درخانه نیست با خودم فکر کردم وقتش رسیده؟! گفتم. پدر جان دوست داری برات چای بریزم و با هم صحبت کنیم. پدرم قدری تعجب کرد و گفت. دخترم چیزی شده مسئله ای پیش آمده؟ گفتم. نه فقط خواستم حالا که تنها هستیم با هم درد دل کنیم. نمیدانستم از کجا و چطوری موضوع را شروع کنم؛ آخه کمی با پدرم رو دروایسی داشتم. با کمی شرمندگی در حالیکه صورتم از فرط خجالت گل انداخته بود گفتم. اگه بگم قول میدین ناراحت نشین. … پدرم گفت. حتما چون در شرایط روحی خوبی هستم این قول را مریم جان بهت میدم که ناراحت نشم، بالبخند ادامه داد و گفت. هر چه میخواهد دل تنگت بگو؟ پدرم با کمی مکث گفت. البته این را اضافه کنم دخترم، هنوز نمیدانم در چه موردی مشکل داری؟ پدرم سرا پا گوش شده بود و میخواست که اگر مشکلی وجود دارد کمکم کند؟! شاید اگر بی مقدمه سر اصل مطلب برم بهترباشد از اینرو اینطور شروع کردم. راستش پدر جان من رضا را نمیخواهم چون پای شخص دیگری درمیان هست؛ خیلی با خودم مبارزه کردم که به خواسته شما احترام بگذارم و جواب مثبت بدهم اما نشد که نشد…پدرم قدری نگران شد و در آن لحظه صورتش پیرتر و پر چین تر بنظرم میرسید؟! بلافاصله شروع به نوشیدن چای کرد لحظا تی سیگاری روشن نمود و با نگرانی مرا نگاه میکرد، میترسیدم از دست من ناراحت شده باشد، خواستم از اتاق بیرون برم اما او مانع شد و گفت. هنوز حرف ما تمام نشده و تو جواب حرف خودت را نگرفتی؛ بشین بقیه صحبتها ر با هم بشنویم و راه حلی برایش پیدا کنیم؟ گفتم الان آقای نوروزی نا پدید شده و هیچگو. نه اطلاعی ازاش ندارم؟! پدرم با لبخند گفت؛ بنابراین اسمش نوروزی و ادامه داد. تو از من چه نتظاری داری؟ گفتم هیچی فقط مرا راهنمایی کنید… پدرم گفت. من نمیدونم کیه؛ کجاست؛ الان چکار میکنه، اما اطمینان دارم شخص بسیار محترمی ایست با خصوصیات ویژه ای که تونسته ترا مجذوب خودش بکنه؟ من خجالت میکشیدم دنباله حرف پدرم را بگویم سکوت کردم و سرم را به زیر افکندم. پدرم در حالیکه موهای مرا نوازش میکرد گفت. عزیزم اگر حقیقتا اینطور فکر میکنی آزادی برای انتخاب بهتر، من هیچوقت به کاری که تو رضایت نداشته باشی چنانچه به ضرر خودم هم تمام شود اصرار نمی ورزم. رضایت کامل تو شرط اول اما چرا تا بحال هیچگونه حرفی دال بر نخواستن رضا نگفتی جای بسی سئوال وجواب است؟ سریع گفتم. نمی خواستم روی حرف شما حرفی بزنم؛ زیرا احیساس میکردم شما رضا را بعنوان داماد میپسندی و دوست داری. پدرم گفت. نه عزیزم همیشه فکر میکردم تو هم تمایل به ازدواج با رضا را داری اصلا تصور نمیکردم تو بخاطر ما به این وصلت تن میدهی؛ فامیلی مسئله جدایی هست و ازدواج مقوله دیگری من هم کمکت خواهم کرد برای جستجو و پیدا کردن او قسم میخورم همیشه پشتبان تو هستم. آنقدر حرفهای پدرم دلگرم کننده و به گونه ای مرا امیدوار ساخت که روحیه و جان تازه ای در کالبد بی جان من با این صحبتها دمیده شد! خوشحال برای پیدا کردن آقای نوروزی به هرکجایی که ممکن رفته باشه، سر میزدیم البته همراه با پدر… کم کم زندگی رنگ تازه ای بخود میگرفت، گلهای داخل گلدان روز به روز تعدادشان بیشتر میشد. یکی از انها را که از همه گلها زیباتر و در واقع گل سر سبد بود برای فرهاد جداگانه کنار میگذاشتم. وضع ظاهر و رنگ لباسم بکلی عوض شد و از رنگهای بسیار روشن و زیبا استفاده میکردم، روحیه مثبت من در پوششها هم بی اثر نبود. نمیدانستم چطور شروع کنم کوچکترین اثری ازفرهاد در دست نداشتم؟ خانواده او هم اظهار بی اطلاعی میکردند دوستان، آشنایان همه و همه آقای نوروزی را گمشده می پنداشتند و تقریبا هیچ امیدی به پیدا کردن او نداشتند؟! زمانیکه خوب به ماجرا فکر میکردم فرهاد با من بسیار خوب و گرم بود، ما موردی نداشتیم که او از دست من بگریزد؟! درس و دانشگاه را بخاطر من کنار بگذارد و پنهان شود، باید مسئله به گونه دیگری بوده باشد؟ برای تحقیق این موضوع تصمیم جدی گرفتم پدرم با من همراه بود و مانند یک کوه تکیه گاه محکمی داشتم از من پشتبانی میکرد، بدین جهت واهمه ای از هیچکس و هیچ چیز نداشتم! پدرم با تاسف از این ماجرا که اینهمه برایم مشکلات ایجاد کرده اظهار ندامت و پشیمانی میکرد؛ اینطور فکر میکرد که قطعا مسبب آن خودش بوده؟ او را دلداری دادم که شما کوچکترین گناهی در این رابطه ندارید. خوشحال شد و با لبخند گفت. دخترم اصلا نگران نباش من فرهاد را پیدا خواهم کرد اما قبل از آن حرفی با رضا مطرح نکنیم چرا که زندگی این جوان بسته به این احساس و ممکن هست در این راه به نتیجه خوبی نرسیم اما با تمام این حرفها خوشبختی تنها دخترم فرا تر از این مسائل هست. از شادی در پوست خودم نمی گنجیدم زیرا برنده این ماجرا ما خواهیم شد؟! تازه طعم زندگی شیرین در کنار خانواده خصوصا پدر را می چشیدم و بیشتر از پیش به وجودش افتخار میکردم، همینکه سایه او بلای سر خانواده است خدا را شاکر هستم. روزهای زیادی دور از چشم بقیه حتی مادرم با پدر همه مکانهایی که گمان میبردم که فرهاد باشد، سری میزدیم! متاسفانه رد پایی مشخص نبود و کماکان بیخبری از آقای نوروزی ادامه داشت! آرزو داشتم حتی یکبار دیگر او را ببینم و علت این گریز را جویا شوم؟ حتما دلیل قانع کننده ای برای من خواهد آورد بی شک مرا متقاعد میکند. شاید همین مقدار هم برای من کفایت میکرد. رضا همچون گذشته کما فی السابق با تلاش مذبوحانه ای خودش را به من تحمیل مینمود، ابدا به احساسات و عواطفم کاری نداشت همینکه خودش عاشق بود مسئله را تمام شده می پنداشت! روزها یی سرد و بی تفاوت پشت سر هم با چرخش زمان از پیش روی ما به انتظار بیهوده ای میگذ شتند؟! اکنون پدرم هم در این ماجرا قسمتی از سختی های مرا به دوش میکشید، هنگامیکه عصر از دانشکاه باز میگشتم اولین سئوالش همین بود از آقای نوروزی خبری نشد؟ وقتی خاطر مرا پریشان و مکدر میدید میفهمید چه سئوال بیموردی کرده با خودش میگفت. رنگ رخساره گواهی دهد از سر درون…

 

مطالب مرتبط

Leave a Comment